eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
512 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم که‌‌... به دو دلیل _میتونم بپرسم اون دوتا دلیل چین؟ +بله _خب...اون دوتا دلیل چین؟! یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پر پر شون میکردم ادامه دادم: +دلیل اول خانواده من هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمیشن و دلیل دوم ... _دلیل دوم چی؟ +و دلیل دوم اینکه شما بخاطر چادرم منو میخواید! _ببخشید متوجه نمیشم‌‌... لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم: +شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین ومیشناختین... سرمو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم: اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟! کلافه بود... دستی به موهاش کشیدو گفت: +کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که بخاطر چادرتون پا پیش نذاشتم...کاش... اما اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد... و بعد یه دفترسبز رنگ وگذاشت روی سنگ قبر وبعد رفت... اشکام یکی پشت دیگری پایین میریختن‌.. خدایا این چه حسیه؟ چرا هروقت میبینمش قلبم تند تند میزنه دست و پام میلرزه؟ دلم هُرّی میریزه؟ دفترو برداشتم و باز کردم و آروم شروع کردم به خوندنش... (بسم الله الرحمن الرحیم... توی اردوی شلمچه باما همراه بود... عجیب بود...خیلی... جالب اینه که نمازخوندم بلد نبود اما داشت میومد شلمچه..‌.! وقتی بهم گفت نماز بلد نیست یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست. اما سریع تو ذهنم اومد که سید از جدت خجالت بکش! شاید تو خونواده ای بزرگ شده که مقید نیستن... . وقتی بهش گفتم که نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد، فهمیدم که پایبند اعتقادات خونواده اش نیست.‌‌ اون نماز بهترین نماز عمرم بود... اما به خودم تشر زدم که اون دختر، هیچ سنمی باتو نداره و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش... اما این دختر دل و ایمان مارو باخودش برد... اما باز هم به خودم میگفتم‌که پایبند عشق یک طرفه نشو! وقتی که از شلمچه برگشت دیدم که چادری شده... حدس میزدم... خیلی از دوستاشو از دست داد اما براش مهم نبود... از وقتی که چادری شد،،، فهمیدم که نصحیت های عقلم به دلم، همه بی فایده بودن... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ @sarall
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤ _دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو... حدودا یہ سال پیش اوݧ موقع همراه دوستتوݧ خانم شایستہ بودید(مریم و میگفت) همینطور کہ میبینید  کمتر دخترے پیدا میشہ ک مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے تریـݧ دوستتوݧ هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ مـݧ خداے نکرده نمیخـوام ایشـونو ببرم زیر سوال _خلاصہ ک اولیـݧ مسئلہ اے ک توجہ مـݧ رو نسبت ب شما جلب کرد ایـݧ بود اما اوݧ زماݧ فقط شما رو بخاطر انتخابتوݧ تحسیـݧ میکردم بعد از یہ مدت متوجہ شدن یہ سرے از کلاساموݧ مشترکہ _با گذشت زماݧ توجہ مـ نسبت ب شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم و براے همیـݧ هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم _اما هرکارے میکردم نمیشد با دیدݧرفتاراتوݧ  وحیایے ک موقع صحبت کردݧ با استاد ها داشتید و یا سکوتتوݧ در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن _نمیتونستم نسبت بهتوݧ بی اهمیت باشم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت ب حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود ب یاد سہ سال پیش افتادم مـݧ وروزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود مـݧ اینے ک الاݧ هستم بشم اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد _اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم ب سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد یہ دختر دبیرستانے پرشر و شوروساده  و در عیـݧ حال شاگرد اول مدرسہ _واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیروݧ از همـــوݧ اول خوانواده ے مذهبے داشتیم اما مـݧ خلاف اونا بودم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از هموݧ اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیروݧ بچه ها کاغذو مداد میوردݧ  تا مـݧ چهرشونو بکشم _یہ روز ک با بچہ ها رفتہ بودیم بیروݧ مینا(یکے از بچه ها  مدرسہ )اومد همراهش یہ پسر جوون بود همہ ما جا خوردیم اومد سمت مـݧ و گفت سلام اسماء جاݧ بعد اشاره کرد ب اوݧ پسر جووݧ و گفت ایشوݧ برادرم هستن رامیـݧ رامیـݧ اومد سمت مـݧ  دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب مینا دست رامیـݧ و عقب کشید و در گوشش چیزے گفت ￿ک باعث شد رامیـݧ ازم معذرت خواهی کنہ گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها مینا اومد کنارمو  گفت اسماء جوݧ میشہ چهره ے برادر مـݧ  و هم بکشے❓❓❓ _خیلے مشتاقہ لبخندے زدم و گفتم ن عزیرم اولا ک مـݧ الاݧ خستم دوما مـݧ تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید رامیـݧ ک پشت سرما داشت میومد وسط حرفم پریدو گفت ایرادے نداره یه زماݧ دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے مـݧ باعث افتخارمہ ک اولیـݧ پسرے باشم ک شما چهرشو میکشید _دست مینارو گرفت و گفت  پس فعلا و ازم دور شدݧ اوݧ شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے ک افتاده بود.... _اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومد..... رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... صبور باشيد😉داستان ادامه دارد.....😊 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅❣••══••🌵┅┄ ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . گیج از حضور حافظ و محراب در جا خشڪم زد،چشم محراب ڪہ بہ من افتاد رگ متورم گردنش برجستہ تر شد و صورتش سرخ تر! حافظ را هل داد و بہ سمت من خیز برداشت،فریاد ڪشید:تو اینجا چے ڪار میڪنے رایحہ...؟! با ترس نگاهے بہ پشت سرم انداختم،مضطرب بہ سمت محراب برگشتم‌. سعے ڪردم آرام باشم و خودم را نبازم. حتے "خانمی" ڪہ پشت سر اسمم جا گذاشت را نادیدہ گرفتم! _هیس! برا چے صداتو گرفتے رو سرت؟! بہ چند قدمے ام ڪہ رسید حافظ پشت سرش آمد. ڪم ماندہ بود چشم هایش از حدقہ بیرون بزنند،از بس آشفتہ و دل نگران بود. این را چشم هایش برایم گفتند! با غیظ گفت:میدونے اینجا ڪجاس؟! تو چرا انقد سرڪشے بشر؟! انگشت اشارہ ام را بہ سمتش گرفتم و دندان هایم را روے هم سابیدم:حرفتو مزہ مزہ ڪن بعد ببین باید بہ زبون بیاریش یا نہ! بہ شما چہ ڪجا میرم و میام؟! اصلا میخوام خودمو بندازم تو چاہ،میخوام خودمو بڪشم شما چے ڪارہ حسنے؟! حافظ بازوے محراب را گرفت ڪہ با حرص دستش را پس زد. _ول ڪن حافظ! این خانم ڪوچولو هنوز نمیدونہ این چیزا بچہ بازے نیس! حافظ نفس عمیقے میڪشد:عزیزِ من! برادرِ من! اینجا جاے این بحثا نیسا! بریم یہ جاے بهتر،یالا بجنبین. محراب نفسش را با شدت بیرون داد و بدون این ڪہ نگاهم ڪند ڪنار حافظ راہ افتاد. زهرا و ریحانہ بہ سمتم دویدند،چشم هاے ریحانہ از شدت گریہ بہ سرخے میزد. با استرس پرسید:چے شد آبجے؟! _هیچے! فقط میخواس ازم زهرہ چشم بگیرہ ڪہ پام بہ این جور جاها وا نشہ و بدونم دارہ بهم چہ لطفے میڪنہ. زهرا نگران پرسید:بے احترامے ڪہ نڪرد؟! یعنے... منظورش را گرفتم،براے اطمینانش لبخند زدم:نہ! اتفاقا خیلے هم با احترام باهام رفتار ڪردو خواس سریع برگردم. نفسش را بیرون داد:خدا رو شڪر! منو ریحانہ داشتیم پس میوفتادیم. چے بهت گفت؟! تمام آنچہ اتفاق افتادہ بود را برایشان تعریف ڪردم. اخم غلیظے ابروهاے زهرا را در هم برد:مرتیڪہ خواستہ حسابے بترسونتت! جنتلمنے و لفظ قلم حرف زدنش بخورہ تو فرق سرش! آدمے ڪہ دَسِش بہ آزار و اذیت و خونِ مردم آلودہ باشہ... واے چرا دارم بهش میگم آدم؟! مگہ همچین جونورایے،آدمن؟! طبق معمول ڪہ رگ تند خویے اش ورم ڪردہ بود،یڪ ریز حرف میزد. سریع حرفش را قطع ڪردم:خب حالا! دور و ورمون مطمئن نیسا! با حرص نفسش را بیرون داد و سڪوت اختیار ڪرد. حافظ و محراب دو سہ متر جلوتر از ما بودند. ریحانہ مردد پرسید:حالا میخواے چے ڪار ڪنے؟! اگہ حاج بابا بفهمہ امروز اینجا اومدیم... _نباید بفهمہ وگرنہ واویلا میشہ ریحانہ! سر و ڪلہ ے این دوتا از ڪجا پیدا شد؟ ریحانہ با زبان لبش را تر ڪرد و گفت:تو ڪہ رفتے داخل،دیدیم حافظ ڪنارمون واسادہ. پرس و جو ڪرد چرا اومدیم اینجا و تو رفتے داخل و ما بیرون موندیم. گفت محراب بعد از جریان ساواڪیا ازش خواستہ حواسش بہ رفت و آمدت باشہ. امروزم دنبالمون اومدہ و دیدہ بود اومدیم اینجا از تلفن عمومے زنگ زدہ بود بہ محراب خبر دادہ بود. یڪم قبل اومدن تو،محراب رسید. ڪاردش میزدے خونش در نمے اومد. ڪم موندہ بود منو زهرا رو قورت بدہ ڪہ پا شدیم اومدیم اینجا! میخواس بیاد تو ڪمیتہ دنبالت،حافظ بہ زور نگهش داشتہ بود ڪہ تو اومدے! زمزمہ ڪردم:خدا بہ خیر ڪنہ! زهرا آرام در گوشم پرسید:این همیشہ انقد خودمونیہ؟! متعجب نگاهش ڪردم ڪہ ادامہ داد:اونطور اسمتو داد زد! ڪیشمشم دم دارہ والا! نہ خانمے نہ نادرے اے نہ چیزے! بے خیال خندیدم! _وقتے قاطے میڪنہ همہ چیو قاطے میڪنہ! جدے نگیر! مقابل پیڪان عمو باقر رسیدیم،حافظ سوییچ را از محراب گرفت و پشت فرمان نشست. محراب با چهرہ اے گرفتہ ڪنارش نشست،من و ریحانہ و زهرا نگاهے بہ هم انداختیم. محراب ڪہ تعلل ما را دید با تحڪم گفت:استخارہ میڪنین؟ نڪنہ از اینجا خوشتون اومدہ؟! حافظ نرم تر گفت:لطفا سریع سوار شین. ریحانہ و زهرا جلوتر از من سوار شدند تا میانشان قرار نگیرم و اذیت نشوم. من هم سوار شدم و در را بستم‌. حافظ ماشین را روشن ڪرد و از محراب پرسید:ڪجا بریم داداش؟! محراب بہ خیابان خیرہ شدہ بود:نمیدونم! سڪوت سنگینے حڪم فرما شد،یادم افتاد خالہ ماہ گل گفتہ بود اگر محراب خیلے عصبانے باشد سڪوت مے ڪند وگرنہ مے ترسد حرفے بزند یا برخوردے ڪند ڪہ نتوان جمعش ڪرد! سڪوتش ڪمے مرا ترساند،حافظ سڪوت را شڪست. _رایحہ خانم! آرام گفتم:بلہ؟ _شما ڪجا؟! اینجا ڪجا؟! نفسم را بیرون دادم:شاید بخاطرہ حاج بابا! شاید بخاطرہ شما! از داخل آینہ نگاهم ڪرد و ابرو بالا انداخت:بخاطرہ من؟! _دوستتون و شما! محراب بہ سمتم برگشت،با ڪلے شربت بهار نارنج هم نمے شد اخم هایش را شیرین ڪرد! _ڪے از شما خواستہ بود دنبال ما بیوفتے و ڪارگاہ بازے دربیارے خانمِ فداڪار؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است