eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
513 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤ رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت از ماشیـݧ پیاده شد اومد سمت مـݧ و در ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق  در افکار خودم  بودم کہ متوجہ نشدم _صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے و برداشت گرفت سمت مـݧ و گفت: بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ دستم پر بود با یہ دستم  کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو _گوشے تو دستش زنگ خورد تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم _سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم  میرم _رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود  _از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم  عجیب غریبہ عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت: مـݧ عجیب و غریبم❓❓❓ سجادے بود واااااااے دوباره گند زدے اسماء از جام تکوݧ نخوردم اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند سرمو انداختہ بودم پاییـݧ خانم محمدے ایرادے نداره بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ حرفشو تایید کردم _خوب علے سجادے هستم  دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم.... _حرفشو قطع کردم ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بلہ کاملا درست میفرمایید دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو.... صبور باشيد😉داستان ادامه دارد..... بامــــاهمـــراه باشــید @sarall
🌙 شب شد ✨دلها به فردا امیدوار شد 🌙چشم ها پر از خواب شد ✨همه میگویند که 🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد ✨اما من می گویم 🌙زندگی هر چه که هست ✨جریان دارد 🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی ✨می کند، امید هست 🌙فردا روشن است ✨ شبتان آرام، فردایتان روشن ✨
#رفیق‌هیئتے ♥️ #پسرونه 🍀 #پروفایل {📸} |خاصیٺ رفیقِ هیئـتی اینه ڪه: وقتی باهم از کنار نامحـرم رد میشیدبگه : |رفیق ببین بند ڪفشاتو بستے یانه (: #جونم‌فداٺ‌رفیق‌خدایی(: #ازاون‌عڪساےخـاص😉 🍃•|@sarall
|•🌱•| بهـِ عِشْــقِ چادرِ زهــ✿را قیٰــامْ خواهمْـ کـَـرد ♥️•|@sarall
•| هُــوَ رَبُّ المُـستَـحــيل وَأنــت تَبڪـي عَــلى المُمڪِـن! |•❣ او خداوند هاست 😌🌱 در حالی که تو برممکن گریه می کنی ؟! 🍃•|@sarall
پارت های آخر هفته رمان ( قلب های نارنجی)👇👇
ساده آهسته به شیدا گفت:« انگار اوضاعو بدتر کردم نه؟» شیدا آهسته تر گفت:« بی خیال بابا، پس فردا جمعه ست.» روز پنجشنبه ساده همین که آلما را دید سریع جلو رفت و گفت:« به خاطر تو به مادربزرگم گفتم امروز بیاد خونمون که اونو هم ببینی. امروز می یای دیگه؟» و با التهاب منتظر جواب ماند. هنوز ته دلش درست نمیدانست دوست دارد جواب آلما مثبت باشد یا منفی. اما آلما بی هیچ تردیدی گفت:« آره حتما میام. چون اگه امروز نیام شاید دیگه فرصت نشه.» ساده نپرسید چرا؟ چرا فرصت نمیشه؟ چون حس قوی تری ذهنش را پر کرده بود. حس هیجان انگیز و نگران کننده ی آمدن آلما به خانه شان. شمارش معکوس برای ساده شروع شد. زنگ اول به کندی گذشت، زنگ دوم کندتر. دلش میخواست چشم بر هم بگذارد و شب شود. شبی که آلما آمده بود و رفته بود. اما زنگ سوم اتفاقی افتاد که ساده حتی اگر در خواب هم میدید زیر ضربان حیرت زده ی قلبش از خواب میپرید. ادبیات داشتند. خانم کوهی برخلاف معلم های ادبیات دیگر که زنگ انشاء برایشان اهمیت چندانی نداشت و به جای آن دستور زبان کار میکردند، اعتقاد داشت بچه ها باید گاه گداری انشاء بنویسند تا نیروی خلاقه شان دچار خواب زمستانی نشود. بیشتر وقت ها هم موضوع آزاد بود. اینبار خانم کوهی از بچه ها خواسته بود سعی کنند موضوعی را در قالب یک داستان کوتاه بنویسند تا هم تمرین داستان نویسی کرده باشند و هم شنیدنش جذاب تر شود. آن روز هم مثل همیشه رو کرد به بچه ها و پرسید:« کسی داوطلب هست که انشاء اش رو بخونه؟» هیچ کس دست بلند نکرد، حتی ساده. خانم کوهی که اوضاع را اینطور دید دفتر اسامی را باز کرد. هنوز نگاهش اسمی را انتخاب نکرده بود که پری دست بلند کرد:« خانم، من حاضرم بخونم.» خانم کوهی دفتر را بست:« بفرمائید.» وقتی پری یا دفترش روبه روی بچه ها ایستاد خانم کوهی از او پرسید:« داستان نوشتی دیگه، نه؟» پری سریع گفت:« بله!» _اسمش چیه؟ _یک داستان عاشقانه. در یک آن خانم کوهی دچار تردید شد. انگار حس ششم فوق العاده اش که ساده همیشه حسرت آنرا میخورد به او اعلام خطر کرده بود اما با دیدن ۳۵ جفت چشم مشتاق از سر ناچاری سر تکان داد و زیر لب گفت:« بخون!» ........ @Sarall
همه، حتی سحر که کمتر موقعی به روبه رویش نگاه میکرد به پری چشم دوختند. پری لبخند زد. از این که همه را مشتاق شنیدن میدید کیف کرده بود. دفترش را باز کرد و شروع کرد به خواندن: « مادر سمانه به او گفته بود که مهم ترین اتفاق های زندگی اش در روزهای یکشنبه افتاده است. برای همین احساس خاصی به یکشنبه داشت. سمانه هم فکر میکرد این قضیه ارثی است چون یک روز که خاطرات مهم زندگی اش را مرور میکرد متوجه شد که چهارشنبه ها هم برای او روز خاصی بوده است. از آن روز به بعد هر چهارشنبه را با احساس خاصی شروع میکرد و منتظر بود هر آن برایش اتفاق فوق العاده ای بیفتد...» همین موقع پای آلما تکان شدیدی خورد و به پای ساده برخورد کرد. ساده حیرت زده به آلما نگاه کرد. نیم رخ رنگ پریده و عصبی اش او را نگران کرد. پری میخواند:«....تا اینکه یک چهارشنبه هنگام گذشتن از خیابان عاشق شد. البته این عشق در اثر تلاقی دو نگاه به وجود نیامد، بلکه....» ناگهان آلما دست هایش را محکم روی میز کوبید و بلند گفت:« خفه شو!» و بلند شد و در حالی که از عصبانیت تلو تلو میخورد به طرف پری رفت. پری با دیدن حال و روز آلما وحشت کرد و یک قدم به عقب برداشت که فرار کند اما قبل از اینکه موفق شود آلما رسید و دفتر را از دست های او بیرون کشید و شروع کرد به پاره پاره کردن آن. پری کمی عقب عقب رفت. بعد در کلاس را باز کرد و از کلاس پرید بیرون. وقتی دفتر صد تکه شد آلما از نفس افتاده نشست روی زمین و بی صدا به گریه افتاد. ........ @Sarall
خانم کوهی به طرف او رفت و بلندش کرد. کلاس از کنجکاوی فهمیدن ماجرا پرپر میزد. وقتی خانم کوهی آلما را با خودش از کلاس بیرون برد چند نفری سعی کردند از راه سرهم کردن دفتر پری بقیه ی ماجرا را بخوانند اما دست های عصبانی آلما همه ی آدم ها و ماجراهای داستان را بی سرانجام کرده بود. انگار وسط تماشای یک فیلم پُر کِشِش آنتن از روی پشت بام بیفتد توی حیاط. ساده از کلاس بیرون رفت تا سراغی از آلما بگیرد اما میان پله ها خانم کوهی از او خواست برود و کیف آلما را بیاورد. _چی شده خانم؟ _حالش اصلا خوب نیست. مامانش داره میاد دنبالش. _من برم پیشش؟ _نه، فعلا تنها باشه بهتره. پری هم غیبش زد. همه مطمئن بودند بین آلما و سمانه ی داستان پری یک رابطه ی مستقیم وجود دارد. به قول لیلا آنقدر مستقیم که هیچ بعید نبود سمانه همان آلما باشد. ........ @Sarall
ساده موقع تعریف کردن ماجرا از شدت هیجان صدایش میلرزید. مادربزرگ از شیدا خواست یک لیوان آب قند به ساده بدهد. ساده آن را سر کشید. با نگرانی به همه نگاه کرد:« خدا میدونه الان آلما چه حال و روزی داره.» شیدا لبخند زد:« چقدر کلاس شما باحاله! هر روز خدا یه ماجرا داره.» مادر گفت:« خدا آخر و عاقبت همه ی جوونا رو به خیر کنه. انگار هر کدوم یه جور خل شدن. آخه من نمیدونم این دختره چه کم و کسری داره؟» شیدا پرسید:« کی؟ پری؟» مادر گفت:« پری که کم و کسری زیاد داره. آلما رو میگم.» شیدا گفت:« اتفاقا آلما هم کم و کسری داره.» مادربزرگ با غصه گفت:« همه ی این بدبختی ها از بی ایمانیه. از نداشتن اعتقاده. اون از پسر همسایتون، اینم از دوست ساده. خدا به داد شماها برسه که چه چیزهایی باید ببینین و بشنوین! من که الحمدلله دارم فلنگو میبندم.» شیدا خندید اما مادر یک ته لبخند هم نزد. ساده نگران پرسید:« شما میگین من چی کار کنم؟» مادر گفت:« هیچی. چی کار میخوای بکنی؟» _آخه من نزدیک ترین دوستشم. نمیشه که دست رو دست بزارم. شیدا گفت:« خب، برو خونشون ببین چه خبره.» ساده نگران تر شد:« جرأت نمیکنم.» مادر گفت:« بهش زنگ بزن.» _زنگ بزنم چی بگم؟ _بگو به اون مامان بیچارت رحم کن و دست از این مسخره بازیا بردار! _مسخره بازی نیست، اگه حال و روزش رو دیده بودین! مادربزرگ دست ساده را گرفت:« بچم چقدر یخ کرده!» _شما بگین مادربزرگ. چی بهش بگم؟ مادربزرگ گفت:« بگو اول بره حمام، بعد اگه اهل نمازه دو رکعت نماز بخونه، اگه نیست گردویی، بادومی، لوبیایی برداره و بره توی باغچه یا گلدون بکاره. بعد آبش بده. اگه پرنده ای هست براش دونه بریزه. اون وقت بره کنار درختی، گیاهی بشینه و با خدا درد و دل کنه.» ساده تا شب هزار بار شماره ی آلما رو گرفت، خاموش بود. شماره ی خونشون هم جواب نمیداد. سهراب گفت:« اه! کوفت بگیره این پری! چطوری دلش میاد با آلمایی به این نازنینی اینطوری رفتار کنه!» ........ @Sarall
پدر گفت:« آلمایی به این نازنینی حتما چند بار حسابی پری رو اذیت کرده. وگرنه پری که دیوونه نیست همچین کاری بکنه.» شیدا گفت:« اما خیلی کینه ایه. از این خصلتش حالم به هم میخوره.» ساده تأیید کرد:« شیدا راست میگه. درسته که آلما هم پری رو ناراحت کرده بود اما کار پری خیلی وحشتناک تر بود. تازه آلما خیلی سعی کرد از دل پری دربیاره. خودش روی خوش نشون نداد.» شیدا گفت:« اصلا چطوره به این پری دیوونه زنگ بزنی و مجبورش کنی همه چیزو بگه.» ساده گفت:« با من قهره.» سهراب گفت:« قهر باشه الان موضوع....» زنگ تلفن حرف سهراب را قطع کرد. همه ی نگاه ها رو به ساده رفت. گوشی را برداشت. همه با اشاره از او پرسیدند کیه؟ ساده بیصدا جوابشان را داد. همه لب خوانی کردند: آلما. آلما گفت برای این زنگ زده که خیال ساده رو راحت کنه و بگه خوبه اما ساده خیالش راحت نشد:« حالا واقعا حالت خوبه؟» _آره خوبم ساده. مطمئن باش. مامانم یه راست بردم بیمارستان. _چرا؟ تو که مریض نبودی. _ولی اونجا آمپولی به من زدن که حالمو خیلی بهتر کرد. تا الان خواب بودم. _قضیه چی بود آلما. ........ @Sarall