#حسیݩجآݩ♥️
دِل بۍحُسِیݩ ایݩ همهِ قابل
•نمی شود
انساݩ بۍحُسِیݩ کھِ کامل
•نمی شود
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
@Sarall
#چادرانه
تو برگزیده ای🤗
فکرشو بکن 🙃
از بین هفت میلیارد آدم روی زمین تو جز اون یک و نیم میلیارد مسلمونی😌
از بین این همه مسلمونا که توی کشور های مختلف هستند و کلی مشکل دارن تو توی ایرانی🇮🇷
از بین این همه آدم تو یه دختر محجبه هستی که خدا روت حساب باز کرده🤗
انتخابت کرده تا یاور امامش باشی 😍
تا مُبَلِغ دینت باشی
تا با هر حرکتت کلی آدم رو جذب اسلام کنی جذب حجابت کنی 🍂
تو رو از نسل اون آزاد مردانی قرار داد تا درس ایثار یاد بگیری 🌹
تا به احترامشون ایستاده باشی مثل کوه🌄
پس به خودت ببال و #تکرار کن که تو #برگزیده_ای
با افتخار قدم بردار و مطمئن باش با همین قدم هه به یاری امام زمانت میروی🍂
#تو_برگزیده_ای
@Sarall
افلاطون را گفتند: چرا هرگز غمگین نمی شوی؟
گفت دل برا آنچه نمی ماند،نمی بندم.
فردا یک راز است،نگران نباش.
دیروز یک خاطره بود،حسرتش را نخور
و امروز یک هدیه است،قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.
از فشار زندگی نترسید به یاد داشته باشید که فشار توده زغال سنگ را الماس تبدیل میکند
نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز فردای هم هست...
ما اولین بار است که بندگی میکنیم. ولی اون قرنهاست که خدایی میکند
پس به خدایی او اعتماد کن و فردا و فردا هارا به او بسپار😊
@Sarall
تو این اوضاع مملکت خیلی داغونی؟!😔
مشکلات زندگی داره آزارت میده؟!😭
هر شب غم و غصه فرداتو میخوری؟!🤦♂
فکرت در گیره؟!😩
دنبال یه جوابی هستی که آرومت کنه؟!😊👌
پس به کانال به سوی آرامش تشریف بیارید و حالتون رو خوب کنید😉👌
https://eitaa.com/joinchat/844628000C7d2c71aea5
#پارت107
-حالا چرا جوش آوردی؟
-گوشی نداری که بفهمی وقتی ازت میگیرنش چه حالی میشی.
و به طرف دفتر مدرسه راه افتاد تا یک بار دیگر با خواهش و تمنا شانسش را امتحان کند.
ساده همین که پیچید توی کوچه شان انگار که به دیوار خورده باشد دردناک ایستاد.
چند قدم جلوتر درست روبه روی ساختمانشان یک حجله با چراغ های خاموش تلخ و بی صدا ایستاده بود.
دو مرد سیاه پوش از در ساختمان بیرون آمدند.
دست یکی یک بسته کاغذ بود و دست دیگری یک قاب عکس.
زیر نگاه گیج ساده قاب عکس به حجله وصل شد.
از همان فاصله رضا را شناخت.
پسری که ردیف ردیف آرزوهایش میان آن چراغ های کوچک و خاموش غصه دار بدفرجامی خود بودند.
مرد از حجله دور شد و به کمک آن دیگری رفت تا بی هنگامی مرگی را بر دیوارها بچسبانند.
ساده چشم در چشم های رضا جلو رفت.
رو به روی آن موهای مشکی خوش حالت و آن نگاه جوان ایستاد.
ناباورانه از ذهنش گذشت: واقعا مردی! به همین راحتی!
چراغ های حجله روشن شد و نگاه رضا جوان تر و مرگش بی هنگام تر شد.
ساده تاب نیاورد و رفت تو.
از چهره های مادر و شیدا فهمید که خبر را شنیده اند.
مادر یک روسری را دور سرش پیچانده بود و روی پیشانی اش محکم گره زده بود.
هر وقت سردرد شدید داشت همین کار را میکرد.
با همان سر و شکل تند و تند شیشه ی تمیز پنجره ی آشپزخانه را پاک میکرد.
ساده کنار شیدا نشست و آهسته پرسید:« سهراب هم فهمیده؟»
شیدا سر تکان داد که نه:« زنگ زد ولی مامان چیزی بش نگفت. کاش امشب میرفتیم خونه ی خاله! فکر کن وقتی خانم مرادی اینا بیان چه خبر میشه!»
مادر که روزنامه ی خیس و مچاله را توی سطل می انداخت گفت:« امشب نمیان. فردا از همون خونه ی دخترش میرن بهشت زهرا.»
با بغض واژه ی بهشت زهرا را تکرار کرد و همانجا میان آشپزخانه نشست و زد زیر گریه.
پدر زودتر آمد تا با مادر برای تسلیت گفتن به خانه ی دختر خانم مرادی بروند.
ساده تا به حال این همه پدر را ناراحت ندیده بود.
مادر در را باز کرد و همین که از پشت شیشه های در ورودی ساختمان حجله ی توی کوچه را دید از پدر خواست به سهراب زنگ بزند و از او بخواهد امشب برود خانه ی خاله اش تا مادربزرگ تنها نماند.
شیدا پرسید:« مگه خاله خودش نیست؟»
مادر وا رفت:« چرا هست.»
پدر که با پیشنهاد مادر خیلی موافق بود گفت:« خب میگم خود مادربزرگ باهاش کار داره.»
ساده گفت:« ولی اینجوری وقتی رسید اونجا دروغمون لو میره.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت108
مادر گفت:« تو به مادربزگ زنگ بزن و همه چیزو براش تعریف کن. بگو هر طور شده سهرابو شب پیش خودش نگهداره.»
شیدا گفت:« بالاخره که میفهمه.»
مادر گفت:« بالاخره با الان فرق داره. بچم این حجله رو دم در ببینه سنکوب میکنه.»
شیدا گفت:« این حجله که فقط همین امروز اینجا نیست، بالاخره اونو میبینه.»
پدر راه حل را یافت و رو کرد به ساده:« به مادربزرگ بگو اگه تونست با زبون خودش موضوعو به سهراب بگه.»
پدر و مادر که رفتند ساده گوشی را برداشت و همانطور که شماره میگرفت در دل نالید: کاش به جای رفتن سهراب مادربزرگ می اومد اینجا! اونوقت با زبون خودش نه فقط به داد سهراب به داد منم میرسید.
ساده توی آشپزخانه گوجه فرنگی رنده میکرد.
دوبار دستش را برید.
وقتی بار دوم برای یافتن چسب زخم سراغ جعبه ی داروها رفت شیدا گفت:« چند بار بگم؟ امشب کسی شام بخور نیست. بیخود زحمت نکش!»
شیدا راست میگفت اما ساده نمیخواست بیکار بماند.
_خب برو درستو بخون. مگه فردا امتحان زمین نداری؟
ساده پوزخند زد:« زمین!»
آن شب غیر ممکن بود جنس هیچ سنگ و نام هیچ دوره ای از زمین در ذهن ساده بماند.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت109
آدم های روی زمین و زیر زمین پاک گیجش کرده بودند.
شیدا آمد توی آشپزخانه و جلد کتابی را که در درست داشت روبه روی ساده گرفت و گفت:« ببین چی میخونم.»
ساده عنوان کتاب را خواند: زندگی سالم و بدون کشتار.
بعد گوجه فرنگی های رنده شد را توی یک ظرف ریخت.
شیدا یک دانه گوجه فرنگی برداشت و آن را بو کرد:« خیلی کتاب خوبیه. حسابی روم تأثیر گذاشته.»
ساده در ظرف را بست و آن را داخل یخچال گذاشت:« یعنی تصمیم گرفتی دیگه کسی رو نکشی؟»
_بحث آدما نیست که، بحث حیوونای مظلومه. همین گاو وگوسفندای بی نوا.
_نکنه میخوای گیاه خوار بشی؟
چشم های شیدا برق زد و سرش را تکان داد:« اوهوم، نظرت چیه؟»
صدای زنگ خانه ساده را از نظر دادن معاف کرد و او را به طرف دربازکن برد.
گوشی را برداشت:«کیه؟»
از جوابی که شنید یکه خورد و مبهوت ماند.
شیدا نگران جلو آمد:« سهرابه؟»
_نه!
_پس کیه؟
به زحمت شنید:«پری!»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت110
وقتی پری و ساده روبه روی هم ایستادند بعد از سلام کم صدایی که رد و بدل شد با اینکه هر دو یک دنیا حرف داشتند ماندند که چه بگویند.
سرانجام شیدا به داد هر دو رسید و آن ها را توی پذیرایی روبه روی هم نشاند و گفت میرود چای دم کند.
ساده گفت فکر نکند پری آنقدر بماند که بخواهد چای بخورد.
شیدا کتری پرآب را روی شعله ی اجاق گذاشت:« چرا میمونه. بعد از قرنی اومده اینجا.» و از آشپزخانه بیرون آمد و به پری ساکت نگاه کرد:« راستی چی شد که یهو غیبت زد؟»
_از ساده بپرس.
شیدا به ساده نگاه کرد:« چی شد که پری یهو غیبش زد؟»
ساده با دلخوری به شیدا نگاه کرد.
شیدا کتابش را از روی میز برداشت و رفت توی اتاق درازه و در را بست.
پری کوله اش را باز کرد و زیر نگاه ساده دفتر خاطرات آلما را گذاشت روی میز و دزدکی نگاهی به ساده انداخت.
سکوت او را که دنباله دار دید بلند شد.
ساده همانطور که به دفتر آلما نگاه میکرد گفت:« فکر نمیکنی به جای اینجا باید میرفتی خونه ی آلما؟»
_وقتی خودت دفترشو بخونی میفهمی که آدرسو درست اومدم.
و رو برگرداند که برود.
ساده با حرص گفت:« فکر کردی منم مثل توام؟ دفتر خاطرات یه نفرو میدزدمو یواشکی میخونم؟»
پری رو برگرداند:« من فقط میخواستم اذیتش کنم. چون اونم منو اذیت کرده بود. نکرده بود؟»
_ولی کار تو اصلا قابل مقایسه......
پری حرفش را قطع کرد:« تو رو خدا اون ترازوی لعنتی رو بذار کنار! آدما با هم فرق دارن. من طاقتم مثل تو زیاد نیست.»
ساده به دفتر چشم دوخت و ساکت ماند.
پری نفس عمیقی کشید:« هر وقت به روزایی که آلما هنوز نیومده بود مدرسمون فکر میکنم دلم میخواد زار زار گریه کنم. آلما گند زد به همه چی. رابطه ی منو تو رو خراب کرد. شد یه چماق تو سر هممون. صدای هیچ کدومتون در نیومد قبول. ولی من اینطوری نیستم. وقتی یه چیز خوبو ازم میگیرن دردم میاد. وقتی هم دردم میاد یاید تلافی کنم. موقع تلافی هم به انصاف و میزان و ترازو و اینجور چیزا فکر نمیکنم. گرچه......»
پرس سکوت کرد.
ساده منتظر نگاهش کرد.
پری آب دهانش را به سختی قورت داد:« فکرشو هم نمیکردم برداشتن دفترش اینقدر حالشو بد کنه.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت111
_میتونستی اونو پس بدی.
_تو جای من بودی جلوی چشم صد نفر که دنبال یه دزد میگشتن این کارو میکردی؟
_میتونستی یه جور دیگه اونو پس بدی. طوری که نمیفهمید کار کی بوده اما تو به جای جبران گناهی که کرده بودی به خرابکاریت ادامه دادی. دفترشو خوندی و تو انشات از خاطراتش استفاده کردی. تو مثل یه شکنجه گر آلما رو شکنجه کردی.
پری بغض کرد:« چون توی خاطراتش منو مسخره کرده بود. اونم پیش یه آدم الدنگ که مطمئنم داره سر آلما یه کلاه گشاد میذاره.»
پری دفتر آلما را از روی میز برداشت و رو به ساده گرفت:« بیا خودت بخون!»
دست ساده برای گرفتن پیش نرفت:« میخوای منو هم تو گناهت شریک کنی؟»
پری دفتر را پرت کرد روی میز:« اینطوری نگاهم نکن. وقتی همه چیزو خوندی تازه میفهمی آلما چقدر خوش شانس بوده که همه ی این اتفاق ها افتاده که من دفترشو خوندم. همین دیشب به من اس ام اس زد و گفت اگه حرفی نزنم دوشنبه لپ تاپشو میده به من. حق السکوت خوبی بود نه؟»
ذهن ساده برای فهمیدن حرف های پری بال بال میزد.
با این همه گفت:« من شریک گناه تو نمیشم.»
پری پوزخند زد:« خب نشو اما ممکنه آلما جونتو از دست بدی. اون وقت کسی که گناه بزرگتر رو میکنه تویی نه من.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall
#پارت112
رنگ ساده پرید:« مگه چه اتفاقی قراره بیفته؟»
_گفتم که بخون!
ساده به التماس افتاد:« جان من پری بگو!»
شیدا از توی اتاق بیرون آمد.
نگاهی به آن دو انداخت و به آشپزخانه رفت:« ای بابا! آب کتری خشک شد و شما یه چایی دم نکردین؟» و کتری را از روس اجاق برداشت و زیر شیر آب گرفت.
پری همانطور که به شیدا نگاه میکرد فکری کرد و به ساده گفت:« میخوای من قسمت های مهمشو برات بخونم؟»
شیدا توی قوری یک پیمانه چای ریخت:« فکر خوبیه. اینطوری زودتر به نتیجه میرسیم چون فکر کنم وقت زیادی نداریم. نه پری؟»
ساده گله مند گفت:« به حرف های ما گوش میدادی؟»
شیدا گله مندتر گفت:« نه صداهای بلند شماها رو میشنیدم. حالا خوبه قبل از پیدا شدن مدرک کار گره گشایی رو خودم انجام داده بودم.»
ساده ساکت ماند.
نمیدانست انتخاب کدام راه خیانت کمتری است در حق آلما.
شیدا به پری گفت:« شما برین توی اتاق درازه. الان مامان و بابا میان. من براتون چایی میارم.»
همین که پری روی صندلی کامپیوتر نشست و خواست به آن تکیه بدهد صندلی ناگهان عقب رفت و پری را همراه خودش کله معلق کرد.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall