eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
858 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
「💛🍋•••」 .⭑ ࢪمضان‌مباࢪڪ 🌙💛 ➣••@galeri_rahbari313
••⸾⸾💛🕊 شبـۍ‌زِشـرحِ‌فراقـت‌بہ‌ابـرهـٰاگفتـم سح‌َ‌ـرنیـٰامدھ‌دیـدم‌چقـدربـٰاران‌ریخـت.‌..𑁍'! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➺••@galeri_rahbari313
هدایت شده از رویین دژ
🔴⚠️ فوری ‼️ فوری ⚠️🔴 🚨 به دلیل استقبال کم‌نظیر هموطنان عزیز از مسابقه عظیم فرهنگی «آشنای غریب»، علاوه بر ، مهلت‌ ثبت‌نام و زمان برگزاری مسابقه نیز ‼️ 🎁 جوایز ارزنده‌ی این مسابقه، ۵۰ میلیون تومان شامل: 💰 ۱۲ کارت هدیه یک میلیون تومانی برای نفرات برتر 💰 ۱۲ کارت هدیه پانصد هزار تومانی برای نفرات برتر 💰 ۳۱۳ کارت هدیه صد هزار تومانی به قید قرعه برای افرادی که حداقل نصف نمره آزمون را کسب کنند ⏳آخرین مهلت ثبت نام در مسابقه: ۲۰ فروردین ۱۴۰۱ 📆 تاریخ برگزاری مسابقه: ۲۵ و ۲۶ فروردین ۱۴۰۱ ✅ ثبت‌نام در مسابقه، دانلود نسخه PDF جزوه‌ی «آشنای غریب» و عضویت در کانال اطلاع‌رسانی: 🆔 zil.ink/ashenaye_gharib 📌 کلیه‌ی جوایز این مسابقه، از جانب دوستان و اعضای تامین شده و کاملا مردمی است. 🔺 @RooyinDezh
از خوشحالی رقص می‌کردند!نورانی بودند.به حدی نور از سر و صورتشان می‌بارید که وقتی این نور به زمین می‌تابید اثرش ماندگار می‌شد و از بین نمی‌رفت.محو شادی و خوشحالی این گروه بودم که آن دست به شانه‌ام خورد و گفت:اینها شهدا هستند! مکاشفه‌ای که برایش اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد.هق هق گریه‌اش بیشتر شد.حالت عجیبی پیدا کرده بود.یادمه شب های عملیات شاد بود.زیستن در دنیا برای این پیر‌مرد عاشق،سخت شده بود.اواخر جنگ خیلی گریه می‌کرد.می‌گفت:کمیل همه رفتند من پیر شدم.محاسنم سفید شد ولی شهید نشدم.نکنه برای ما شهادت ننویسند! اما شهادت حق حاج فرضعلی بود.بالاخره آن پیرمرد عاشق،گه کلاس درسش،مکتب امام راحل بود.از دانشگاه جبهه فارغ‌التحصیل شد و چه زیبا به ملکوت اعلی پر کشید.از شلمچه به آسمان رفت هفت سال بعد پیکرش به مازندران بازگشت.یاد بازگشته‌اند نامش همیشه در دلم جاری است و دست پدری‌اش را هیچ‌گاه بر روی سرم فراموش نخواهم کرد.
۲ پارت امروز مون تقدیم نگاهتون👆🏻😍 👌🏻
هدایت شده از 💚🌱اطݪاعاٺ گاݪࢪے ٺصاویڕ رهبࢪے🌱💚
^•|ܝـܚܝـܩ‌ رب النــــور|•^ ^•|ســـꨄـــلامــ و درود ✋😌
‍: 🧨''. . . ' . تواسـلام‌‹بہ‌توچہ› ‹بہ‌من‌چہ› نداریـــم... اینایےڪہ‌میبینن‌ یہ‌گناه‌ داره‌رواج‌ پیدامیڪنہ‌میگـن‌تذڪــربدیـم‌فایده‌‌ نداره!؛' ... توتذڪربده‌[•فحش‌•بخور ؛•بہ‌تـوچہ• بشنــو :]' تاشریڪ‌گنـاه‌اون‌نشــے !' تو‌همون‌لحظہ‌‌هر‌آدمے‌میخواد‌' وجهہ‌خودشو‌حفظ‌ڪنہ'' اول‌مقاومت‌میڪنہ‌' ولےوقتےازهم‌جدا‌شیـن‌"... دربیشتراوقات‌‌اینجوریہ‌ڪہ‌ بعداً‌بہ‌حرفتون‌فڪرمیڪنہ✨🌱"...
•💛🌻• _ _ مـن‌بے‌دِل‌آمدمـ‌‌ڪھ‌طُ‌دلـدآر‌مـن‌شـو؎ غمـ‌دیـدھ‌آمدمـ‌ڪھ‌‌طُ‌غمخـوآر‌مـن‌شو؎‌‌シ! _ _ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ 🌻⃟💛⸾ 🌻⃟💛⸾ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ •💛•𝐣𝐚𝐧𝐚:↯ ❁|@galeri_rahbari313
••⸾⸾🚙🦋 تَنھـٰا‌پَنـٰاھِ‌جَمعِ‌غَریبـٰان‌رِضـٰاست...! "اسـلام‌عـلیک‌یا‌عـلی‌ابن‌مـوسی‌الرضـا" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➺••@galeri_rahbari313
هدایت شده از 💚🌱اطݪاعاٺ گاݪࢪے ٺصاویڕ رهبࢪے🌱💚
^•|ܝـܚܝـܩ‌ رب النــــور|•^ ^•|ســـꨄـــلامــ و درود ✋😌
••⸾⸾🤎📻 قطـره‌چـون‌رود‌شـود‌راه‌بہ‌‌جـایی‌بـبرد بـہ‌‌دعـای‌فـرج‌جـمع،‌اثـر‌‌نـزدیڪ‌اسـت....! ➺••‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@galeri_rahbari313
۲ پارت امروز مون تقدیم نگاهتون👆🏻😍 👌🏻
「💜🔗•••」 .⭑ «لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ» برآنچہ‌ازدسـت‌دادھ ایدغصہ‌نخورید..! - سورھ حدید۲۳ .⭑ 💜🔮¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• 💜🔮¦➺ 𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯ 「••@galeri_rahbari313
「💚🌿•••」 .⭑ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نَشـوےتَنهـٰآ،‌مـن‌یـٰآرتومۍگَـردم، وزجُـرگہ‌؏ُـشآقَت‌،سَـردآرِتومۍگَـردمジ...! .⭑ 🌿💚¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ـــــــــــــــــــ 🌿💚¦➺ 𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯ ••@galeri_rahbari313
••⸾⸾💗🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .. حُ‌ـسِین‌ج‌ـٰان‌دِلِ‌آدَمـۍ‌مَـگَر‌چِہ‌قَـدرتَـحَمُل‌دارَد نَـدیدَنَـت‌رـٰا....؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➺••@galeri_rahbari313
هدایت شده از 💚🌱اطݪاعاٺ گاݪࢪے ٺصاویڕ رهبࢪے🌱💚
^•|ܝـܚܝـܩ‌ رب النــــور|•^ ^•|ســـꨄـــلامــ و درود ✋😌
••⸾⸾🦋🌧 ا؎ڪہ‌گفتۍعشق‌رادرمان‌بہ‌هجران‌میڪند ڪاش‌مۍگفتۍ‌کہ‌هجران‌را‌چہ‌درمان‌میڪند؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➺••@galeri_rahbari313
••⸾⸾🖇📓 ... بایڪۍازدوستـٰانش‌قـرآرگـذآشتہ‌بودند؛ یڪ‌قرآرِ‌خدآیۍھروقـت‌‌درس‌‌میخوآندند‌ میگفتندیآڪریم‌الوعـده‌وفـٰامـٰا‌درس‌مـآن‌ رآخوآندیم‌،توبـرڪتش‌رآبـده...シ!" ↵‌‌‌‌‌‌شھیدمصـطفی‌احمدۍروشن•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➺••˹••@galeri_rahbari313
به فرشته‌ای که همراهم بود گفتم:چرا پاش رو از تو خیابون بر‌ نمی‌داره؟الان ماشین میاد.دوباره به بدن او نگاه کردم.دیدم چقدر چهره‌اش آشناست! جلوتر رفتم.صورتش رو خون پوشانده بود.اما چقدر آشنا بود.شبیه خود من بود.بیشتر که دقت کردم دیدم خودم هستم!!یک نفر داد زد بروید کنار آمبولانس اومد...توی آمبولانس بود که همه چیز تغیر کرد.احساس کردم تمام بدنم درد می‌کند و...چندین روز کما بودم.کادر پزشکی هیچ‌ امیدی به بهبودی من نداشتند.تا اینکه یک شب متوجه شدم جوان خوش سیمایی از بیرون وارد بخش مراقبت های ویژه شد و بدون تجهیزات و...کنار من آمد.او نگاهی به من کرد و از سمت راست،از فرق سر تا نوک پای مرا دست کشید!درد نیمی از بدن من رفت.از فردا هر روز حال من بهتر می‌شد.تا اینکه از بیمارستان مرخص شدم،جالب اینجاست که نیمه سمت راست بدن من هیچگونه مشکلی ندارد اما نیمه چپ بدن من پر از مشکل است.گوش چپ من شنوایی ندارد.دنده‌های چپ من هنوز مشکل داردو... من در آن ساعاتی که در کما بودم اتفاقات زیادی دیدم که مربوط به آینده می‌شد،اما تمام آن ها را فراموش کردم.اما با رخ دادن برخی حوادث،می‌توانستم به یاد بیاورم که چه اتفاق دیگری در راه است.البته ممکن است به هم ربطی نداشته باشند.مثلا وقتی خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم به همسرم گفتم:اتفاق مهمی در راه است مردم برای مدتی خانه نشین می‌شوند.نمی‌دانم احتمال دارد جنگ رخ بدهد یا...تا اینکه بحث کرونا پیش آمد ¹ ۱_از دوستان ما بود که مرتب به ما سر می‌زد و کار های انتشارات را پی گیری می‌کرد.ایشان وقتی کتاب سه دقیقه در قیامت را خواند به من گفت:همکار بنده در اداره چنین ماجرایی دارد.او تصادف کرده و چیز های جالی دیده.ما هم پیگیری کردیم و پس از برسی اسناد پزشکی،یکی از فانوس های این کتاب شد.
اما یکی از زیباترین تجربه ها در این زمینه را یکی از شهدای گرانقدر دفاع مقدس داشته.ماجرای او بسیار عجیب است: آخرین روز های اسفند ۱۳۶۴ بود.در بیمارستان مشغول فعالیت بودم.من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم.با توجه به عملیات رزمندگان اسلام،مجروحان زیادی به بيمارستان منتقل شده بود.لحظه‌ای استراحت نداشتیم.اتاق عمل مرتب آماده می‌شد و تیم جراحی وارد می‌شدند.داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می‌رفتم.که دیدم حتی کنار راهروها هم مجروح خوابيده!همین‌طور که میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد.برگشتم،اما کسی رو ندیدم!می‌خواستم بروم که دوباره صدایم کرد.دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابيده و تمام کمر او غرق خون است.رفتم بالای سر او گفتم:شما من رو صدا زدی؟ چشمانش رو به سختی باز کرد و گفت:بله،منم،کاظمینی! چشمانم از تعجب گرد شد.گفتم:محمد حسن!اینجا چیکار میکنی؟ محمد‌حسن کاظمینی سال های سال با من هم کلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرهای اصفهان زندگی می‌کردیم.حالا بعد از سالها در بیمارستانی در اصفهان او را دیدم.او دو برادر داشت که قبل از خودش در سال‌های اول جنگ مفقودالاثر شده بودند.البته خیلی از دوستان می‌گفتند که برادران حسن اسیر شده‌اند. بلافاصله پرونده پزشکی اش را برسی کردم.با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم:این همکلاسی من طبق پرونده‌اش،چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده.