eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول بعد از فرصت استراحتی که پیدا کردم به محل کار رفتم و یکی از مهم ترین
فکر می کنم حدود ساعت ۲ صبح بود که اعلام کردند بالای آسمان دمشق هستیم. هواپیما ارتفاع کم کرد، مهماندار از ما خواست کمربندها را ببندیم، روی صندلی بالا کشیدم و گفتم: به سلامتی حسابی منتظر اومدنمون هستند. حسین لبخندی زد و گفت: خدا به خلبان خیر بده داره چراغ خاموش میره جلوی هتل بشینه. محسن که تازه از خواب بیدار شده بود پرسید: قصه چیه؟ رسیدیم؟ پس چرا چراغ خاموش؟ گفتم: آمارتو گرفتن، اومدن استقبال. هواپیما بعد از چند بار که قصد نشستن داشت و نتونست بلاخره به سمت راست مایل شد صدای برخورد چرخ های هواپیما به زمین حاکی از نشستن هواپیما داشت، که محسن گفت: خب به سلامتی نشست. وارد فرودگاه شدیم از صدای انفجار می شد فهمید که دشمن نزدیکی فرودگاه را زده است. همین که شرایط آرام تر شد، با ماشین به سمت شهر راه افتادیم. به شهر که نزدیک شدیم صدای تیراندازی و انفجار شنیده نمی شد. یکی از بچه ها گفت: اینا ساعتی می جنگند، الان ساعت استراحتشونه و شهر وضعیت بهتری داره. هوا داشت روشن می شد که برای زیارت به حرم رفتیم. داخل صحن به راحتی میشد راه رفت. یاد محرم افتادم، گوشه ای از حرم به یادش دو رکعت نماز خواندم. بعد از نماز همراه بچه ها به سمت فرودگاه اومدیم و با اولین پرواز به سمت حلب راهی شدیم. _بهتره برای آموزش اسم جهادی انتخاب کنیم. علیرضا گفت: من جلیل، تو هم خلیل. وقتی رسیدیم و کارگاه تخریب را تحویل گرفتم، آستین همت را بالا زدم و شروع کردم به تجهیز کردنش. با یحیی هماهنگ کردم که صبح برای آشنایی و شناسایی بیشتر منطقه، من را همراهی کند. واقعا به منطقه مسلط بود. یحیی با شناختی که داشت مسیری را انتخاب کرد که درست از بین مسلحین عبور می کردیم. ادوات و تجهیزات دشمن دور تا دور ما چیده شده بود. به شوخی گفتم: ما الان پشت به خودی و رو به دشمنیم، الان مسلحین ما رو می زنند. یحیی خونسرد گفت: برگردیم هم خودی ها ما رو می زنند. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول فکر می کنم حدود ساعت ۲ صبح بود که اعلام کردند بالای آسمان دمشق هستی
بعد از سه راهی ما از تل شغیب گذشتیم. زمین های مزروعی حاصلخیزی دو طرف جاده بود. جلیل برایم گفته بود که دولت تمام زمین های این منطقه را سنگ چین های منظمی کرده و به کشاورزهای محلی سپرده است. به ترکان که رسیدیم یحیی خاطراتی از امیر علیزاده و علی کنعانی تعریف کرد و گفت: یک صوت از امیر علیزاده دارم که بعد معرفی خودش می گوید: من از خدا می خواهم من رو از یاران مخلص و حقیقی امام زمانم قرار بده. امیر خیلی روحیات خاصی داشت. آخرین روز به من گفت: این کلید اتاق منه، هرچی دارم جمع کن بفرست تهران. من هم به شوخی گفتم: به من چه ربطی داره، خودت کارتو بکن. امیر لبخندی زد و گفت: کارِ دیگه‌. برای باز کردن راه زمینی در منطقه ریف عملیاتی را طراحی کردیم و با تمام توانی که داشتیم، به مسلحین زدیم. بچه های حزب الله به ما دست داده بودند و کار به حساس ترین زمان خودش رسیده بود عملیات شروع شده بود و ما درگیر بودیم که همان موقع یحیی به من گفت: ابوادهم که سابقه بیماری قلبی هم دارد، از هوش رفته، بیا با آتش تهیه منو حمایت کن تا بتونم این رو ببرم عقب. قبول کردم. وسط جاده نشستم و شروع کردم به تیراندازی، یحیی سریع ماشین را آورد و ابوادهم را سوار کرد. حجم آتش دشمن خیلی سنگین بود؛ اما من باید در همان نقطه کار پوشش را انجام می دادم. یک لحظه سلاحم قفل کرد، هیچ کاری از دستم برنمی آمد، دور زدن ماشین یحیی را دیدیم. اگرچند ثانیه تعلل می کردم هرسه مان را درجا می زدند. فقط توانستم به یحیی که مشغول سوار کردن ابوادهم به داخل ماشین بود، بگویم که سلاحم خراب شده. یحیی سلاح خودش را از روی دوشش برداشت و به سمت من پرتاب کرد. به محض مسلح شدن، دوباره شروع کردم به تیراندازی. حفظ جان یحیی برایم مهم بود. عملیات خیلی خوب پیش رفته بود و تا باز شدن راه، فقط چند قدم فاصله بیشتر نداشتیم. اطرافم را نگاه کردم، دیدم متاسفانه نیروهای بومی شروع کردند به عقب کشیدن. یکی از تلخ ترین صحنه ها جلوی چشمم داشت اتفاق می افتاد، با اینکه فرماندهی با ما بود؛ اما وقتی نیرو از ترس سر بریدن و اسارت توسط مسلحین ازجنگیدن فرار می کرد؛ کاری نمی شد کرد. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول بعد از سه راهی ما از تل شغیب گذشتیم. زمین های مزروعی حاصلخیزی دو طر
هرچقدر فریاد می زدم؛ پیروزی با ماست بمانید و بجنگید جز تعداد اندکی، کسی گوش نمی کرد. با یک دست سلاحم را گرفته بودم و با دست دیگر سلاح هایی که در مسیر بود را جمع می کردم؛ خودم را عقب کشیدم. همراه نیروهای باقیمانده به نقطه شروع عملیات برگشتیم. مسلحین هم یک قدم به ما نزدیک تر شده بودند. یحیی بعد از رساندن ابوادهم به درمانگاه آمد پیش ما و گفت: پیش خودم فکر می کردم توی اون حجم آتیش، شهید یا اسیر شدی. برایش توضیح دادم که چه طور آخرین لحظه تنها ماندم. یحیی گفت: تنها راه جذب و کار کردن روی این هاست، باید باور کنند که توان جنگیدن دارند. بعد از این اتفاق با جدیت و با طرح برنامه سخت تری شروع کردیم به آموزش نیرو های بومی منطقه. از هر بهانه ای استفاده می کردیم تا به این اعتقاد برسند که برای نابودی دشمنی که به خاک و ناموس آن ها تعرض کرده، باید مبارزه کنند. تمام روز درگیر کار آموزش نیروها بودم. شب که می شد، فرصت داشتم کارهای شخصی ام را انجام دهم. تا صبح نمی خوابیدم. از هرچیزی برای تله یا استتار سلاح استفاده می کردم. هر روزی که پیش می رفتیم، با حجم کار بیشتری روبه‌رو می شدیم. شرح وظایفی که به ما سپرده شد، از حوصله یک برگه کاغذ بیشتر بود که من همیشه برای نیروهایم خلاصه اش را توضیح می دادم. طی سلسله عملیاتی که طراحی شده بود، ما باید تلاش می کردیم تا به حلقه محاصره حلب ضربه بزنیم، برای همین از چند جناح مختلف وارد کار شدیم. به قول سید محمد رضا آن ها به عقیده باطل خودشان ایمان داشتند؛ ما هم با توکل به خدا از تمام ظرفیت های خودمان استفاده می کردیم و خدا هم به عزم و جهاد ما عنایت داشت. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول هرچقدر فریاد می زدم؛ پیروزی با ماست بمانید و بجنگید جز تعداد اندکی،
من، جلیل و دو نفر دیگر از بچه های ایرانی خطی را در جنوب شرقی حلب تحویل گرفتیم که نیروی عمل کننده نداشتیم. با این حساب اولین کار ما جذب و آموزش نیروهای دفاع محلی بود، آدم هایی که شناختی از کار با اسلحه هم نداشتند، چه برسد به کار با ادواتی مثل خمپاره، آرپی جی و.... وقتی عملیات تمام می شد، وارد مرحله پاک سازی می شدیم. نیروهای دشمن به دلیل دسترسی راحت به تجهیزات و امکانات، هر منطقه ای را که خالی می کردند در تمام نقاط تله های انفجاری ریز و درشت صنعتی و دست ساز کار می گذاشتند که پیدا کردن و خنثی کردن این تله ها سخت ترین قسمت کار بود؛ چون گاهی خستگی و یک لرزش کوچک دست، باعث وقوع انفجاری بزرگ می شد. کنار کارگاه تخریب پر شده بود از تله های کوچک و بزرگی که خنثی و منتقل شده بودند؛ گاهی سر کلاس و برای آموزش، داخل آن ها را باز می کردم و برای نیروها توضیح می دادم که گوی های سربی یا براده های فلزی در زمان انفجار می توانند تا چه شعاعی تاثیرگذار باشند و ترکش های آن ها می توانند چه آسیب جبران ناپذیری را به شخص وارد کنند. با آرام شدن وضعیت و تثبیت خط به آکادمی برگشتم تا کمی استراحت کنم که جلسات هماهنگی با مسئولین رده بالاتر و ارائه گزارش وضعیت منطقه، فرصت استراحت را به حداقل خودش رساند. چند روز بعد یکی از بچه های حزب الله به ما اطلاع داد که سمت قبطین خانه ای هست که گاهی تک تیراندازهای مسلحین از آنجا برای بچه ها مزاحمت ایجاد می کنند، من، ابوفاطمه و یکی از بچه های حزب الله با دو ماشین اسکورت محمول به سمت جاده ای که مشخص کرده بودند، رفتیم. پشت ماشین ما پر بود از بمب های کنار جاده ای که قبلا خنثی کرده بودیم. وقتی رسیدیم، یکی از ماشین های محمول جلوتر رفت. بعد از چند لحظه بی سیم زدند که خانه خالی از سکنه است. تمام ساختمان را تله گذاری کردیم. فیتیله انفجاری را آوردم و بمب ها را بهم وصل کردم، تمام فیتیله ها را به وسط خانه آوردم، با فیتیله باروتی و یک چاشنی قوی همه چیز آماده انفجار بود. از بچه ها خواستم سریع، حداقل تا شعاع چهارصد متری خانه را تخلیه کنند. صدای عقب رفتن ماشین ها را شنیدم. به ابوفاطمه و جواد هم گفتم شما بروید تا فیتیله را روشن کنم. سریع رفتم بیرون؛ شروع کردیم به شمارش ابوفاطمه گفت: پس چرانزد؟؟ _صبر کنید دیگه. چند ثانیه از حرف من نگذشته بود که تله عمل کرد و خانه با خاک یکسان شد. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول من، جلیل و دو نفر دیگر از بچه های ایرانی خطی را در جنوب شرقی حلب تح
آن قد دل تنگ هیئت و روضه شده بودم که اولین سه شنبه خودم را به هیئت هفتگی ریحانه رساندم. هیچ چیزی مثل چای روضه سیدالشهدا خستگی جهاد، غم شهادت دوستان، سختی کار و غربت را برطرف نمی کرد. مراسم شروع نشده بود و فرصت کردم با محمدحسین گپ بزنم. ولی به او نگفتم که به خاطر گوش کردن سی دی مداحی اش دو نفر از همراهانم را بین راه از ماشین پیاده کردم و تا مقر پیدا رفته بودند؛ فقط به خاطر اینکه گفته بودند این چیه بابا! بزن حاج منصور ارضی گوش بدیم محمدحسین همان شب روضه حضرت زینب سلام الله علیها را خواند. اشک که صورتم راشست، دلم آرام شد. محمدحسین بعد مراسم حال بارونی چشم هایم را که دید، گفت: رسول اگه بری شهید بشی، من این روضه هایی که برات خوندم را راضی نیستم. سرم را پایین گرفتم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم: چرا رفیق؟؟ محمدحسین گفت: باید جور کنی منم با خودت ببری سوریه، منم میخوام بیام. سری تکان دادم قبل حرفم یکی دو تا از بچه ها آمدند. من با بچه هایی که نشسته بودند خداحافظی کردم، غیر از کسی حواسش به من نبود. قبل بیرون آمدن از زینبیه نگاهم به محمدحسین افتاد دستی تکان دادم و بیرون آمدم. چند روز استراحت کردم؛ ولی به شدت پاهایم درد می کرد. مامان می گفت: حتما تغذیه ات مناسب نیست یا خیلی راه می ری. من هم باخنده می گفتم: همه چیز عالیه، همه چیز هست. نمی توانستم برایش تعریف کنم یا فرصت غذا خوردن نداریم یا غذای مناسب. هرچند که گاهی کنسرو حُمُص با یکم روغن زیتون و لیمو به دادمان می رسید. رفتم داخل آشپزخانه به مامان گفتم: اینم اتاقم مرتب شد. _بشین برات چایی بریزم؛ البته توی لیوان خودت. من چایی لیوانی خیلی دوست داشتم؛برای همین مامان یک لیوان با سایز بزرگ خریده بود. همین طور که چایی می ریخت، رفتم سر یخچال یک ظرف شیرینی آوردم و گفتم: مامان میخوام ماشینمو عوض کنم. هرچی بخرم به اسم شما می کنم. _دستت درد نکنه، مگه قراره به این زودی بری؟ _اونجا یکم کار سخت شده باید برم. _قراره برم کربلا، برات چی سوغات بیارم؟ اسم کربلا که آمد دلم رفت حدود ده سال بود که دلم می خواست زائر آقا شوم. با خودم گفتم: این ماموریت که بیام حتما می رم کربلا. مامان گفت: رسول با این شرایط کاری که داری، این جوری یادداشت ننویس، بشین وصیت نامه بنویس. _آخه برام سخته. _وصیت نامه شهید خیلی تاثیر گذار و مهمه. إن شاءالله که سلامت می آی ولی اگه شهید شدی، ما وصیت نامه ات را داشته باشیم. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول آن قد دل تنگ هیئت و روضه شده بودم که اولین سه شنبه خودم را به هیئت
قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامه‌ام را بنویسم. یکی دو روز آخر کارهایم را مرتب کردم؛حتی مبلغی که مربوط به خمسم می شد را امانت به بابا دادم. بعد از خرید ماشین، کارهای سند را به روح الله سپردم. خبر شهادت مهدی عزیزی و رضا کارگر برزی را امیر به من داد. شنیدن این خبر خیلی سخت و تلخ بود. بعد از اتمام کارهای اولیه قرار شد خانواده رضا را برای وداع به معراج بیاوریم. مسیر خیلی طولانی بود، مجبور شدم خیلی سریع رانندگی کنم. بین راه بارها بابت رانندگی ام معذرت خواهی کردم؛ اما خدا رو شکر موفق شدم سر وقت خواهرهای رضا را برای دیدن برادرشان به معراج برسانم. رسیدن خواهرهای رضا بالای سرپیکر باشاخه های گلی که روی رضا می ریختند، روضه مجسم بود و چقدر در این لحظات می شد بی قراری دل حضرت زینب و صبرشان را تصور کرد. روز مراسم، من، حاج محمد، حسین و محمد با یک ماشین رفته بودیم. مراسم تدفین که تمام شد، از شدت گرما و فشار کارهای این چند روز، حس کردم دیگر تحمل نگه داشتن روزه ام را ندارم، خیلی حالم بد شده بود، بقیه بچه ها هم شرایط بهتری نداشتند، درست هفتاد و دو ساعت بود که هیچ کدام نخوابیده بودیم، سحری و افطاری هم که به قول معروف پیشکش. به حسین گفتم: قبل اذان خودمون رو برسونیم، از حد ترخص خارج بشیم. حسین قبول کرد و محمد هم گفت: مطیع جمع هستم. حاج محمد هم گفت: اگه بخوایم باید زودتر حرکت کنیم. چهار نفری به سمت قم راه افتادیم. من چشمم به کیلومتر ماشین بود، حد ترخص را که رد کردیم، گوشه ای نگه داشتیم و روزه مان را افطار کردیم. آنجا کمی غذا خوردیم و یکی دو ساعت استراحت کردیم. به شدت ضعف کرده بودیم یکی از بچه ها خندید و گفت: توان بدنیمون تموم شده بود، هماهنگ کنیم شهید بعدی توی خنکی هوا باشه. آن شب وقتی رسیدم شهرک، نزدیک مقبره الشهدا احمد را دیدم، خستگی و بغضم را نمی توانستم پنهان کنم. احمد پرسید: رسول چی شده؟؟ عکس مهدی و رضا را نشان دادم _از بچه های یگان ما بودند، توی یک روز شهید شدند. سه روزه که پلک نزدم. بچه ها خیلی غریبانه شهید شدند. احمد حالا ببین، شهید بعدی یگان منم. احمد شروع کرد به خندیدن و شوخی و مسیر حرف را عوض کرد. محل کار پیگیر اعزام مجدد بودم. یک مقدار بین اعزام به سوریه یا لبنان مشکل پیش آمده بود. فکر کنم سه مرتبه به من برنامه اعزام دادند و کنسل شد. حسین هر بار من را تا فرودگاه میبرد، دفعه سوم که کنسل شد حسین گفت: خودم می برمت یه منطقه خوش آب و هوا، دیگه هم این قدر نریم و بیایم. چند روز بعد دو مرتبه به من تاریخ اعزام دادند. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامه‌ام را بنویسم. یکی د
با حسین قرار گذاشتم برای خرید لباس و تجهیزاتی که برای کار لازم داشتم، به گمرک و حسن آباد برویم. دو سِت کامل لباس شبیه هم خریدیم، بعد هم به شهر ری رفتیم. محمد گفت: امیر حسابی سرما خورده و حالش خوب نیست. امیر اصرار کرده چون بیماریش واگیر داره به دیدنش نریم. از بچه ها خداحافظی کردم. نتوانستم به دیدن امیر نروم؛ برای همین بدون اینکه اطلاع دهم، رفتم خانه شان. امیر خیلی خوشحال شد و این خوشحالی یک دنیا برایم ارزش داشت. وقتی به خانه رسیدم سِت لباس نظامی ام را پوشیدم تا مامان ببیند. چند تا عکس هم انداختم. بعد از نماز فرصت خوبی برای نوشتن وصیت نامه پیدا کردم و این طور نوشتم: بسم الله الرحمن الرحیم با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و درود به محضر صاحب العصر و الزمان و روح پاک امام راحل و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سید علی خامنه ای و روح پاک تمامی شهدای اسلام بخصوص سیدالشهدا اباعبدالله الحسین که جان ها همه فدای آن بزرگوار. به موجب آیه شریفه "کل نفس ذائقه الموت" تمامی موجوادات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی می باشد. پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد؛ از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمک حال من بوده اید. از شما عذرخواهی می کنم و سرافکنده ام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آنچنان که باید خوبی نکرده ام. از شما می خواهم که مرا حلال کنید. در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد. خوش ندارم که این شادمانی را لباس های سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست، برای بی بی جان حضرت زینب باید باشد، اشک و ناله اگر هست، برای اربابمان اباعبدالله الحسین باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است. برادر عزیزم، مرا حلال کن و ببخش، می دانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده. از فامیل، بستگان نیز می خواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند. و من الله التوفیق العبد الحقیر محمد حسن خلیلی(رسول) وقتی تمام شد، آن را داخل پاکتی گذاشتم و به مامان سپردم. با صابر تماس گرفتم و با هم قرار گذاشتیم. صابر که آمد با هم به یکی از پارک های شهرک رفتیم که نسبتاً خلوت تر بود. به صابر گفتم: از من فیلم بگیر. _فیلم برای چی؟ _می خوام وصیت کنم. صابر شروع کرد به شوخی کردن؛ ولی وقتی دید من جدی ام شروع کرد به فیلم گرفتن. روزهای باقیمانده را سعی کردم بیشتر کنار خانواده و دوستانم باشم. فکر می کنم برای چهارمین بار تاریخ اعزام مشخص شد. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول با حسین قرار گذاشتم برای خرید لباس و تجهیزاتی که برای کار لازم داشت
به حامد گفتم: به خاطر وسایلی که همراهم هست، من با حسین میام فرودگاه. حدود ساعت سه و نیم صبح بیدار شدیم. وسایلم را مرتب کردم، سِت جدید لباسی که خریده بودم را روی لباس هایم گذاشتم. قبل اینکه سراغ ادکلن هایم بروم روح الله جدیدترین ادکلنی که خریده بود را آورد و به من داد. بابا که قران را دست گرفته بود، گفت: این ساک وسایلت خیلی سنگینه، می خوای من تا فرودگاه بیام؟ جلو رفتم دست و صورت مهربانش را بوسیدم، گفتم: دست شما دردنکنه، حسین کمکم می کنه. مامان کنار دست بابا ایستاده بود، گفت: مراقب خودت باش. خم شدم دست هایش را بوسیدم، گفتم: کربلا رفتی خیلی دعام کن. خیلی دلم کربلا می خواد. مامان بغضش را پنهان کرد و گفت: چشم إن شاءالله زودتر قسمتت بشه. فرودگاه که رسیدیم، وسایل را تحویل دادم و با حسین رفتیم نماز صبحمان را خواندیم. در فرصتی که داشتیم، دوری زدیم؛ مثل همیشه کلی حرف زدیم. پرواز که اعلام شد، حسین تا نزدیک گیت خروجی همراهم آمد. یکی از بچه ها که حسین را می شناخت، گفت: چه خوب تو هم هستی. من همراه رسولم این برای اعزام کافیه؟ _آره کافیه. آخرین لحظه حسین مثل همیشه دستم را محکم فشار داد و گفت: بر می‌گردی، بر می‌گردی. حدود بیست دقیقه بعد زنگ زدم به حسین گفتم: داداش برو دیگه، رفتنمون اوکی شد. باید گوشیمو خاموش کنم. حسین گفت: یادت نره رسیدی خبر بده. _باشه، دارم میرم خارجاااااا. زدیم زیرخنده و تلفن را قطع کردیم. از لحظه ای که سرمهماندار اعلام می کرد وارد آسمان سوریه شدیم، هر لحظه این امکان وجود داشت که هواپیما را بزنند. جالب اینکه وقتی فرود می آمدیم، خطر بیشتر می شد. و احتمال اصابت خمپاره، موشک و..... وجود داشت. و این نشان دهنده وضعیت ناامن فرودگاه بود. سالن فرودگاه شلوغ تر از دفعات قبل بود. یک عده خسته روی صندلی ها خوش کرده بودند و منتظر برگشت به تهران بودند. صورت های آفتاب سوخته و چشم های خسته شان نشان می داد، حسابی سرشان شلوغ بوده. ساک وسایل من آن قدر سنگین بود که بچه ها برای جابه جایی کمک کردند. هادی با خنده گفت: محمدحسن این تو چیه؟؟؟ خندیدم و گفتم: آجیل. یک سری ابزار برای کارم، همین. محل استقرارمان مرکز شهر بود. به ما گفتند: شب با یک پرواز نظامی می رید حلب. تصمیم گرفتم به حرم حضرت رقیه که نزدیک ترین فاصله را با ما داشت بروم. یک لحظه یاد حامد، محمد و سیدجعفر افتادم که دختر کوچولو دارند برای سلامتی شان دعا کردم. بعد از نماز مغرب وسایلمان را جمع وجور کردیم و به فرودگاه رفتیم. حدود نیمه های شب بود که به فرودگاه نیرب رسیدیم. راننده با سرعت زیادی مسیر را طی می کرد و گفت: مسلحین به اطراف فرودگاه رسیدند و فاصله ما با آن ها در بعضی مناطق، کمتر از دو کیلومتر شده‌. بچه ها می گفتند: هفته پیش یک هواپیما و یک بالگرد رو زدن. ما قدم به قدم باید جلو می رفتیم، چون تهاجم، تثبیت و پاک سازی باید آموزش انجام می دادیم. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول به حامد گفتم: به خاطر وسایلی که همراهم هست، من با حسین میام فرودگاه
سرم پرشده بود از صدای شلیک، فرصت پر کردن خشاب هم نداشتیم. گوش بیشتر بچه ها خون ریزی کرده بود. با هر سختی بود، خط خودمان را حفظ کردیم و این نتیجه ساعت ها کار آموزش نظامی و تاثیر فرهنگی بچه های ایرانی و حزب الله بود که به نیروهای سوری این اعتماد را داده بودند که می توانند و باید خودشان پای کار بایستند. من و ابوحسنا سال های زیادی بود که همدیگر را می شناختیم، رفاقت و محبتش بارها به من ثابت شده بود. بین آن همه تلخی و سختی،شنیدن صدایش، اینکه کسی هست که در این شرایط به فکرم بود، طعم شیرینی داشت. مقاومت ما بعد از دو هفته نبرد سخت و نفس گیر بالاخره جواب داد و منطقه آزاد شد. من و سید جعفر برای پاک سازی و امن کردن یک راه برای ورود و تثبیت نیروها وارد سُفیره شدیم. من چند قدمی را عقب آمدم تا بی سیم و گوشی ام را داخل ماشین بگذارم. قبل بسته شدن در ماشین، صدای انفجار منطقه را گرفت. حجم زیادی از خاک بلند شد. موج انفجار من را گرفت و به زانو روی زمین افتادم. برای چند ثانیه تعادلی برای ایستادن یا قدم برداشتن نداشتم. سرم را تکان دادم، کمی صبر کردم تا غبار نشست. چند بار چشم هایم را روی هم فشار دادم. با تمام رمقی که داشتم، چند بار سید جعفر را صدا کردم، هیچ جوابی نشنیدم. یادم افتاد که سید جعفر اواسط کوچه، به خانه ای حساس شد و به سمتش رفت و من هم به سمت ماشین آمدم. به سمت خانه رفتم چیزی که می دیدم، برایم باور کردنی نبود. چشم هایم روی تلی از خاک مات مانده بود، دلم می خواست زانوی غم بغل می کردم، زار زار گریه کنم؛ اما باید دنبال سیدجعفر می گشتم. چند ساعتی طول کشید تا توانستم اجزای بدن سید جعفر را از میان آوار آن خانه پیدا کنم. وضعیت روحی من قبل آمدن به منطقه این طور بود که اگر خون می دیدم، از هوش می رفتم. نمی دانم چطور خم می شدم و از روی رد خونی که لابه لای مشتی خاک و آجر ریخته بود، بدن سید را جمع می کردم. چفیه ام را پهن کردم و همه یادگاری که برای خانواده اش توانستم جمع کنم را داخل چفیه پیچیدم. یک راست رفتم پیش ابوحسنا. _سید شهید شده و همه تنش شده چیزی که داخل چفیه پیچیدم. @Sedaye_Enghelab
رئیس جمهور آمریکا در جواب فرمایشات رئیس جمهور ما مطالبی را سخیف در توئیتر خود بیان کرد. این شان رئیس جمهور کشور بزرگ اسلامی ایران نیست که به او جواب بدهد. من به عنوان سرباز این ملت جواب می‌دهم. تو ما را تهدید می‌کنی به اینکه اقدامی انجام می‌دهی که در دنیا سابقه ندارد؟! اولا به رغم اینکه قریب یک سال و نیم از رئیس جمهوری این شخص در آمریکا می‌گذرد، هنوز ادبیات ترامپ، همان ادبیات قمارخانه است. ادبیات کاباره است. با ادبیات کاباره چی و کسی که اداره قمارخانه است، با جهان حرف می‌زند، انسان احساس می‌کند که یک قمارباز دارد حرف می‌زند. این شان یک ملت را شکستن است. خب، شما می‌گویی کاری می‌کنم که سابقه نداشته باشد؟ من سوال می‌کنم. تو سابقه که نداری و به دلیل اینکه فکرت مشغول چیزهای دیگری هست، اجازه پرسیدن هم نمی‌دهی. لااقل از پیشینیان خودتان بپرسید. از فرماندهان نظامی خودتان بپرسید. از سیاست مداران آمریکا بپرسید. از رؤسای سازمان های امنیتی آمریکا بپرسید. بپرس و حرف‌های نادانسته را بر زبان جاری نکن. شما در طول این بیست سال چه می‌توانستید بکنید و نکردید؟ از هیچ جنایتی فروگذاری نکردید. عروسی ها را تبدیل به عزا کردید. روستاها را با خاک یکسان کردید. بیش از شصت درصد از کشته‌های شما، مردم عادی این کشور بودند و هستند. شما بعد از سال ۲۰۰۱ با صد و ده هزار سرباز و بسیج کردن دنیا با خودتان و اعلام کردن اینکه هر که با ماست، با ما است و هر که با ما نیست با تروریسم است چه غلطی کردید؟ @Sedaye_Enghelab
"معرفت پشه‌ها " برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است. فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم. اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست. و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها... جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه! ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم. می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات! همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد. وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد. پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد! توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست. گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است... می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند. نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود. و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند. چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است. خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم. می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند. خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد! @Sedaye_Enghelab
من خجالت می‌کشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان آقا مهدی و آقا حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: «می‌آیی مراسم؟» گفتم: «می‌آیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است». مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی‌ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکو‌ها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم. ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمی‌زد. من گوشی موبایلم را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی حاج قاسم داشت حرف‌هایش را جمع‌بندی می‌کرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست می‌بینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!» @Sedaye_Enghelab 🌹👇🌹👇🌹👇