با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول به قول رضا؛ خیلی ها هستند که در ارتباط با آدم ها ادای دوستی در می آ
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
امین و احمد هم به قول معروف روغن پیاز داغ حرف های رضا را زیاد کردند. مهدی بنده خدا کمی ترسید. همین حساسیت مهدی جرقه یک شیطنت را به ذهن ما انداخت. فردای آن روز قرار گذاشتیم مهدی را اذیت کنیم.
رضا گفت: یک مقوای سفید بزرگ بخرید، من می خوام روح احضار کنم. مهدی گفت: آقا بیخیال این بحث شید.
اما بچه ها گفتند: ما دوست داریم احضار روح را ببینیم.
بین راه، نزدیک قبرستانی که پایین روستا بود، امین توقف کرد و پیاده شد. مهدی گفت: تو این تاریکی برای چی جلوی قبرستون وایستادی؟
امین هم خونسرد گفت: برم یه مشت خاک قبرستون بیارم برای احضار روح.
مهدی رفت دست امین را کشید، یکی زد به سرش و گفت: خاک قبرستون نمی خواد احضار روح، جن و پری برای چی آخه؟؟؟
امین سوار شد و راه افتادیم. برنامه ریزی کرده بودیم که هم زمان برسیم. بیرون خانه ایستادیم و به صابر گفتیم برو داخل خانه زیرانداز بیار. هنوز چند ثانیه نرسیده بود که دیدیم صدای داد و هورا صابر بلند شد و خودش رو می زد که همه ی ما جا خوردیم. رفتیم داخل خانه دیدیم پنجره ها باز وخانه زیر ورو شده هیچی سرجای خودش نبود،
رضا گفت: نگاه کنید ببینید دزد اومده؟
ماچرخی زدیم و گفتیم: همه جا بهم خورده ولی چیزی نبردند.
رضا سرش را تکان داد و گفت: جن اومده اینجا را به هم ریخته.
احمد و امین هم حرف شو تایید کردند رضا گفت: الان احضارشون میکنم.
امین گفت: برم خاک قبرستون بیارم؟
_نه بابا بشینیم با همین چیزهایی که هست، احضارشون کنیم.
رضا مقوا رو پهن کرد و گفت: موقع کار کسی حرف نزنه ناراحت می شن.
بنده خدا مهدی رنگش مثل گچ شد. و می گفت: آقا بیخیال شید، نمیخواد احضارشون کنید من خودم همه جا رو مرتب می کنم. پنجره را نبستیم و با هر صدای زوزه سگ، رضا می گفت: روح تفلیس الان اینجاست.
مهدی بنده خدا به تنش لرزه افتاد .رضا هم از فرصت سر و صدای بچه ها استفاده کرد و نعلبکی را روی حروف کشید و به جن بدوبی راه گفت.
مهدی حالش بد شد. احمد خیلی مهدی را دوست داشت، طاقت نیاورد که بیشتر از این مهدی را بترسانیم، رفت کنارش و گفت شوخی کردیم.
مهدی گفت: همه جای خونه رو بهم ریخته چه جوری می گی شوخی کردید؟
رضا با خنده گفت: رسول پنجره رو ببند، بابا اسم تفلیس و از کجا اوردی؟
خندید و گفت: خواستم روح خارجی احضار کنم.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول امین و احمد هم به قول معروف روغن پیاز داغ حرف های رضا را زیاد کردند
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
بعد از فرصت استراحتی که پیدا کردم به محل کار رفتم و یکی از مهم ترین چیز هایی که پیگیری کردم، بحث تجهیز کارگاه تخریب بود.
کار در منطقه سخت شده بود. مسلحین با پیشرفت هایی که داشتند، توانستند حلب را محاصره کنند؛ البته نمی شد روی نقشه خط حرکت آن ها را یک مسیر مشخص اعلام کرد؛ چون جنگ ذره به ذره خاک را درگیر کرده بود.
مسلحین به خاطر آشنایی با خاک، توان مالی و تجهیزات نظامی پیشرفته، و یا با تطمیع و ارعاب بزرگان قبایل که مجبور به سکوت و اعلام بی طرفی شده بودند، توانستند، در حلب که بزرگ ترین استان سوریه است پیش روی کنند.
استان حلب به دلیل نزدیکی با مرز ترکیه برای دریافت تجهیزات و تبادل نیروی انسانی، برخورداری از منابع کشاورزی و صنعتی، حضور گسترده کردها و امکان استفاده از پتانسیل آن ها با شعار وحدت کردهای سوریه و ترکیه و دسترسی به اتوبانی که از شمالی ترین تا جنوبی ترین نقطه سوریه کشیده شده بود، اهمیت ویژه ای برای مسلحین داشت
عبور مسلحین به صورت لکه ای بود و گاهی در یک منطقه کوچک فقط چند خانه را به اشغال خودشان درآورده بودند. با کمترین حمله، مردم، روستا و محل زندگی خودشان را تخلیه می کردند و این کار، جای پای بیشتری به دشمنی می داد.
قبل از اعزام چند نفر از ما را برای یک دوره تکمیلی مشخص کردند و قرار شد برای آموزش به یکی از شهرهای شمالی سوریه برویم. هم زمان، روحالله و یکی دو نفر از دوستانش شمال بودند.
تمام تلاشم را کردم تا بتوانم ببینمش، همین فرصت طلایی باعث شد بتوانم یک دل سیر برادرم را ببینم و با انرژی بیشتری به ماموریت بروم.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول بعد از فرصت استراحتی که پیدا کردم به محل کار رفتم و یکی از مهم ترین
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
فکر می کنم حدود ساعت ۲ صبح بود که اعلام کردند بالای آسمان دمشق هستیم.
هواپیما ارتفاع کم کرد، مهماندار از ما خواست کمربندها را ببندیم، روی صندلی بالا کشیدم و گفتم: به سلامتی حسابی منتظر اومدنمون هستند.
حسین لبخندی زد و گفت: خدا به خلبان خیر بده داره چراغ خاموش میره جلوی هتل بشینه.
محسن که تازه از خواب بیدار شده بود پرسید: قصه چیه؟ رسیدیم؟ پس چرا چراغ خاموش؟
گفتم: آمارتو گرفتن، اومدن استقبال.
هواپیما بعد از چند بار که قصد نشستن داشت و نتونست بلاخره به سمت راست مایل شد صدای برخورد چرخ های هواپیما به زمین حاکی از نشستن هواپیما داشت، که محسن گفت: خب به سلامتی نشست.
وارد فرودگاه شدیم از صدای انفجار می شد فهمید که دشمن نزدیکی فرودگاه را زده است. همین که شرایط آرام تر شد، با ماشین به سمت شهر راه افتادیم.
به شهر که نزدیک شدیم صدای تیراندازی و انفجار شنیده نمی شد.
یکی از بچه ها گفت: اینا ساعتی می جنگند، الان ساعت استراحتشونه و شهر وضعیت بهتری داره.
هوا داشت روشن می شد که برای زیارت به حرم رفتیم. داخل صحن به راحتی میشد راه رفت. یاد محرم افتادم، گوشه ای از حرم به یادش دو رکعت نماز خواندم.
بعد از نماز همراه بچه ها به سمت فرودگاه اومدیم و با اولین پرواز به سمت حلب راهی شدیم.
_بهتره برای آموزش اسم جهادی انتخاب کنیم.
علیرضا گفت: من جلیل، تو هم خلیل.
وقتی رسیدیم و کارگاه تخریب را تحویل گرفتم، آستین همت را بالا زدم و شروع کردم به تجهیز کردنش.
با یحیی هماهنگ کردم که صبح برای آشنایی و شناسایی بیشتر منطقه، من را همراهی کند. واقعا به منطقه مسلط بود. یحیی با شناختی که داشت مسیری را انتخاب کرد که درست از بین مسلحین عبور می کردیم.
ادوات و تجهیزات دشمن دور تا دور ما چیده شده بود. به شوخی گفتم: ما الان پشت به خودی و رو به دشمنیم، الان مسلحین ما رو می زنند.
یحیی خونسرد گفت: برگردیم هم خودی ها ما رو می زنند.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول فکر می کنم حدود ساعت ۲ صبح بود که اعلام کردند بالای آسمان دمشق هستی
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
بعد از سه راهی ما از تل شغیب گذشتیم.
زمین های مزروعی حاصلخیزی دو طرف جاده بود.
جلیل برایم گفته بود که دولت تمام زمین های این منطقه را سنگ چین های منظمی کرده و به کشاورزهای محلی سپرده است.
به ترکان که رسیدیم یحیی خاطراتی از امیر علیزاده و علی کنعانی تعریف کرد و گفت: یک صوت از امیر علیزاده دارم که بعد معرفی خودش می گوید: من از خدا می خواهم من رو از یاران مخلص و حقیقی امام زمانم قرار بده.
امیر خیلی روحیات خاصی داشت. آخرین روز به من گفت: این کلید اتاق منه، هرچی دارم جمع کن بفرست تهران.
من هم به شوخی گفتم: به من چه ربطی داره، خودت کارتو بکن.
امیر لبخندی زد و گفت: کارِ دیگه.
برای باز کردن راه زمینی در منطقه ریف عملیاتی را طراحی کردیم و با تمام توانی که داشتیم، به مسلحین زدیم.
بچه های حزب الله به ما دست داده بودند و کار به حساس ترین زمان خودش رسیده بود
عملیات شروع شده بود و ما درگیر بودیم که همان موقع یحیی به من گفت: ابوادهم که سابقه بیماری قلبی هم دارد، از هوش رفته، بیا با آتش تهیه منو حمایت کن تا بتونم این رو ببرم عقب.
قبول کردم. وسط جاده نشستم و شروع کردم به تیراندازی، یحیی سریع ماشین را آورد و ابوادهم را سوار کرد.
حجم آتش دشمن خیلی سنگین بود؛ اما من باید در همان نقطه کار پوشش را انجام می دادم.
یک لحظه سلاحم قفل کرد، هیچ کاری از دستم برنمی آمد، دور زدن ماشین یحیی را دیدیم. اگرچند ثانیه تعلل می کردم هرسه مان را درجا می زدند. فقط توانستم به یحیی که مشغول سوار کردن ابوادهم به داخل ماشین بود، بگویم که سلاحم خراب شده.
یحیی سلاح خودش را از روی دوشش برداشت و به سمت من پرتاب کرد.
به محض مسلح شدن، دوباره شروع کردم به تیراندازی.
حفظ جان یحیی برایم مهم بود.
عملیات خیلی خوب پیش رفته بود و تا باز شدن راه، فقط چند قدم فاصله بیشتر نداشتیم.
اطرافم را نگاه کردم، دیدم متاسفانه نیروهای بومی شروع کردند به عقب کشیدن.
یکی از تلخ ترین صحنه ها جلوی چشمم داشت اتفاق می افتاد، با اینکه فرماندهی با ما بود؛ اما وقتی نیرو از ترس سر بریدن و اسارت توسط مسلحین ازجنگیدن فرار می کرد؛ کاری نمی شد کرد.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول بعد از سه راهی ما از تل شغیب گذشتیم. زمین های مزروعی حاصلخیزی دو طر
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
هرچقدر فریاد می زدم؛ پیروزی با ماست بمانید و بجنگید جز تعداد اندکی، کسی گوش نمی کرد.
با یک دست سلاحم را گرفته بودم و با دست دیگر سلاح هایی که در مسیر بود را جمع می کردم؛ خودم را عقب کشیدم. همراه نیروهای باقیمانده به نقطه شروع عملیات برگشتیم. مسلحین هم یک قدم به ما نزدیک تر شده بودند.
یحیی بعد از رساندن ابوادهم به درمانگاه آمد پیش ما و گفت: پیش خودم فکر می کردم توی اون حجم آتیش، شهید یا اسیر شدی.
برایش توضیح دادم که چه طور آخرین لحظه تنها ماندم. یحیی گفت: تنها راه جذب و کار کردن روی این هاست، باید باور کنند که توان جنگیدن دارند.
بعد از این اتفاق با جدیت و با طرح برنامه سخت تری شروع کردیم به آموزش نیرو های بومی منطقه. از هر بهانه ای استفاده می کردیم تا به این اعتقاد برسند که برای نابودی دشمنی که به خاک و ناموس آن ها تعرض کرده، باید مبارزه کنند.
تمام روز درگیر کار آموزش نیروها بودم. شب که می شد، فرصت داشتم کارهای شخصی ام را انجام دهم. تا صبح نمی خوابیدم.
از هرچیزی برای تله یا استتار سلاح استفاده می کردم. هر روزی که پیش می رفتیم، با حجم کار بیشتری روبهرو می شدیم. شرح وظایفی که به ما سپرده شد، از حوصله یک برگه کاغذ بیشتر بود که من همیشه برای نیروهایم خلاصه اش را توضیح می دادم.
طی سلسله عملیاتی که طراحی شده بود، ما باید تلاش می کردیم تا به حلقه محاصره حلب ضربه بزنیم، برای همین از چند جناح مختلف وارد کار شدیم.
به قول سید محمد رضا آن ها به عقیده باطل خودشان ایمان داشتند؛ ما هم با توکل به خدا از تمام ظرفیت های خودمان استفاده می کردیم و خدا هم به عزم و جهاد ما عنایت داشت.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول هرچقدر فریاد می زدم؛ پیروزی با ماست بمانید و بجنگید جز تعداد اندکی،
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
من، جلیل و دو نفر دیگر از بچه های ایرانی خطی را در جنوب شرقی حلب تحویل گرفتیم که نیروی عمل کننده نداشتیم. با این حساب اولین کار ما جذب و آموزش نیروهای دفاع محلی بود، آدم هایی که شناختی از کار با اسلحه هم نداشتند، چه برسد به کار با ادواتی مثل خمپاره، آرپی جی و....
وقتی عملیات تمام می شد، وارد مرحله پاک سازی می شدیم.
نیروهای دشمن به دلیل دسترسی راحت به تجهیزات و امکانات، هر منطقه ای را که خالی می کردند در تمام نقاط تله های انفجاری ریز و درشت صنعتی و دست ساز کار می گذاشتند که پیدا کردن و خنثی کردن این تله ها سخت ترین قسمت کار بود؛ چون گاهی خستگی و یک لرزش کوچک دست، باعث وقوع انفجاری بزرگ می شد.
کنار کارگاه تخریب پر شده بود از تله های کوچک و بزرگی که خنثی و منتقل شده بودند؛
گاهی سر کلاس و برای آموزش، داخل آن ها را باز می کردم و برای نیروها توضیح می دادم که گوی های سربی یا براده های فلزی در زمان انفجار می توانند تا چه شعاعی تاثیرگذار باشند و ترکش های آن ها می توانند چه آسیب جبران ناپذیری را به شخص وارد کنند.
با آرام شدن وضعیت و تثبیت خط به آکادمی برگشتم تا کمی استراحت کنم که جلسات هماهنگی با مسئولین رده بالاتر و ارائه گزارش وضعیت منطقه، فرصت استراحت را به حداقل خودش رساند.
چند روز بعد یکی از بچه های حزب الله به ما اطلاع داد که سمت قبطین خانه ای هست که گاهی تک تیراندازهای مسلحین از آنجا برای بچه ها مزاحمت ایجاد می کنند، من، ابوفاطمه و یکی از بچه های حزب الله با دو ماشین اسکورت محمول به سمت جاده ای که مشخص کرده بودند، رفتیم.
پشت ماشین ما پر بود از بمب های کنار جاده ای که قبلا خنثی کرده بودیم.
وقتی رسیدیم، یکی از ماشین های محمول جلوتر رفت. بعد از چند لحظه بی سیم زدند که خانه خالی از سکنه است. تمام ساختمان را تله گذاری کردیم. فیتیله انفجاری را آوردم و بمب ها را بهم وصل کردم، تمام فیتیله ها را به وسط خانه آوردم، با فیتیله باروتی و یک چاشنی قوی همه چیز آماده انفجار بود. از بچه ها خواستم سریع، حداقل تا شعاع چهارصد متری خانه را تخلیه کنند.
صدای عقب رفتن ماشین ها را شنیدم. به ابوفاطمه و جواد هم گفتم شما بروید تا فیتیله را روشن کنم.
سریع رفتم بیرون؛ شروع کردیم به شمارش ابوفاطمه گفت: پس چرانزد؟؟
_صبر کنید دیگه.
چند ثانیه از حرف من نگذشته بود که تله عمل کرد و خانه با خاک یکسان شد.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول من، جلیل و دو نفر دیگر از بچه های ایرانی خطی را در جنوب شرقی حلب تح
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
آن قد دل تنگ هیئت و روضه شده بودم که اولین سه شنبه خودم را به هیئت هفتگی ریحانه رساندم.
هیچ چیزی مثل چای روضه سیدالشهدا خستگی جهاد، غم شهادت دوستان، سختی کار و غربت را برطرف نمی کرد.
مراسم شروع نشده بود و فرصت کردم با محمدحسین گپ بزنم.
ولی به او نگفتم که به خاطر گوش کردن سی دی مداحی اش دو نفر از همراهانم را بین راه از ماشین پیاده کردم و تا مقر پیدا رفته بودند؛ فقط به خاطر اینکه گفته بودند این چیه بابا! بزن حاج منصور ارضی گوش بدیم
محمدحسین همان شب روضه حضرت زینب سلام الله علیها را خواند. اشک که صورتم راشست، دلم آرام شد.
محمدحسین بعد مراسم حال بارونی چشم هایم را که دید، گفت: رسول اگه بری شهید بشی، من این روضه هایی که برات خوندم را راضی نیستم.
سرم را پایین گرفتم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم: چرا رفیق؟؟
محمدحسین گفت: باید جور کنی منم با خودت ببری سوریه، منم میخوام بیام.
سری تکان دادم قبل حرفم یکی دو تا از بچه ها آمدند. من با بچه هایی که نشسته بودند خداحافظی کردم، غیر از کسی حواسش به من نبود.
قبل بیرون آمدن از زینبیه نگاهم به محمدحسین افتاد دستی تکان دادم و بیرون آمدم.
چند روز استراحت کردم؛ ولی به شدت پاهایم درد می کرد. مامان می گفت: حتما تغذیه ات مناسب نیست یا خیلی راه می ری.
من هم باخنده می گفتم: همه چیز عالیه، همه چیز هست.
نمی توانستم برایش تعریف کنم یا فرصت غذا خوردن نداریم یا غذای مناسب. هرچند که گاهی کنسرو حُمُص با یکم روغن زیتون و لیمو به دادمان می رسید.
رفتم داخل آشپزخانه به مامان گفتم: اینم اتاقم مرتب شد.
_بشین برات چایی بریزم؛ البته توی لیوان خودت.
من چایی لیوانی خیلی دوست داشتم؛برای همین مامان یک لیوان با سایز بزرگ خریده بود.
همین طور که چایی می ریخت، رفتم سر یخچال یک ظرف شیرینی آوردم و گفتم: مامان میخوام ماشینمو عوض کنم. هرچی بخرم به اسم شما می کنم.
_دستت درد نکنه، مگه قراره به این زودی بری؟
_اونجا یکم کار سخت شده باید برم.
_قراره برم کربلا، برات چی سوغات بیارم؟
اسم کربلا که آمد دلم رفت حدود ده سال بود که دلم می خواست زائر آقا شوم. با خودم گفتم: این ماموریت که بیام حتما می رم کربلا.
مامان گفت: رسول با این شرایط کاری که داری، این جوری یادداشت ننویس، بشین وصیت نامه بنویس.
_آخه برام سخته.
_وصیت نامه شهید خیلی تاثیر گذار و مهمه. إن شاءالله که سلامت می آی ولی اگه شهید شدی، ما وصیت نامه ات را داشته باشیم.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول آن قد دل تنگ هیئت و روضه شده بودم که اولین سه شنبه خودم را به هیئت
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامهام را بنویسم.
یکی دو روز آخر کارهایم را مرتب کردم؛حتی مبلغی که مربوط به خمسم می شد را امانت به بابا دادم. بعد از خرید ماشین، کارهای سند را به روح الله سپردم.
خبر شهادت مهدی عزیزی و رضا کارگر برزی را امیر به من داد. شنیدن این خبر خیلی سخت و تلخ بود.
بعد از اتمام کارهای اولیه قرار شد خانواده رضا را برای وداع به معراج بیاوریم. مسیر خیلی طولانی بود، مجبور شدم خیلی سریع رانندگی کنم. بین راه بارها بابت رانندگی ام معذرت خواهی کردم؛ اما خدا رو شکر موفق شدم سر وقت خواهرهای رضا را برای دیدن برادرشان به معراج برسانم.
رسیدن خواهرهای رضا بالای سرپیکر باشاخه های گلی که روی رضا می ریختند، روضه مجسم بود و چقدر در این لحظات می شد بی قراری دل حضرت زینب و صبرشان را تصور کرد.
روز مراسم، من، حاج محمد، حسین و محمد با یک ماشین رفته بودیم. مراسم تدفین که تمام شد، از شدت گرما و فشار کارهای این چند روز، حس کردم دیگر تحمل نگه داشتن روزه ام را ندارم، خیلی حالم بد شده بود، بقیه بچه ها هم شرایط بهتری نداشتند، درست هفتاد و دو ساعت بود که هیچ کدام نخوابیده بودیم، سحری و افطاری هم که به قول معروف پیشکش.
به حسین گفتم: قبل اذان خودمون رو برسونیم، از حد ترخص خارج بشیم. حسین قبول کرد و محمد هم گفت: مطیع جمع هستم. حاج محمد هم گفت: اگه بخوایم باید زودتر حرکت کنیم. چهار نفری به سمت قم راه افتادیم. من چشمم به کیلومتر ماشین بود، حد ترخص را که رد کردیم، گوشه ای نگه داشتیم و روزه مان را افطار کردیم. آنجا کمی غذا خوردیم و یکی دو ساعت استراحت کردیم. به شدت ضعف کرده بودیم
یکی از بچه ها خندید و گفت: توان بدنیمون تموم شده بود، هماهنگ کنیم شهید بعدی توی خنکی هوا باشه.
آن شب وقتی رسیدم شهرک، نزدیک مقبره الشهدا احمد را دیدم، خستگی و بغضم را نمی توانستم پنهان کنم. احمد پرسید: رسول چی شده؟؟ عکس مهدی و رضا را نشان دادم
_از بچه های یگان ما بودند، توی یک روز شهید شدند. سه روزه که پلک نزدم. بچه ها خیلی غریبانه شهید شدند. احمد حالا ببین، شهید بعدی یگان منم.
احمد شروع کرد به خندیدن و شوخی و مسیر حرف را عوض کرد.
محل کار پیگیر اعزام مجدد بودم. یک مقدار بین اعزام به سوریه یا لبنان مشکل پیش آمده بود. فکر کنم سه مرتبه به من برنامه اعزام دادند و کنسل شد.
حسین هر بار من را تا فرودگاه میبرد، دفعه سوم که کنسل شد حسین گفت: خودم می برمت یه منطقه خوش آب و هوا، دیگه هم این قدر نریم و بیایم.
چند روز بعد دو مرتبه به من تاریخ اعزام دادند.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول قبول کردم و قول دادم قبل از رفتن حتما وصیت نامهام را بنویسم. یکی د
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
با حسین قرار گذاشتم برای خرید لباس و تجهیزاتی که برای کار لازم داشتم، به گمرک و حسن آباد برویم.
دو سِت کامل لباس شبیه هم خریدیم، بعد هم به شهر ری رفتیم.
محمد گفت: امیر حسابی سرما خورده و حالش خوب نیست. امیر اصرار کرده چون بیماریش واگیر داره به دیدنش نریم.
از بچه ها خداحافظی کردم. نتوانستم به دیدن امیر نروم؛ برای همین بدون اینکه اطلاع دهم، رفتم خانه شان. امیر خیلی خوشحال شد و این خوشحالی یک دنیا برایم ارزش داشت.
وقتی به خانه رسیدم سِت لباس نظامی ام را پوشیدم تا مامان ببیند. چند تا عکس هم انداختم. بعد از نماز فرصت خوبی برای نوشتن وصیت نامه پیدا کردم و این طور نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و درود به محضر صاحب العصر و الزمان و روح پاک امام راحل و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سید علی خامنه ای و روح پاک تمامی شهدای اسلام بخصوص سیدالشهدا اباعبدالله الحسین که جان ها همه فدای آن بزرگوار.
به موجب آیه شریفه "کل نفس ذائقه الموت" تمامی موجوادات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی می باشد.
پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد؛ از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمک حال من بوده اید. از شما عذرخواهی می کنم و سرافکنده ام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آنچنان که باید خوبی نکرده ام. از شما می خواهم که مرا حلال کنید.
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد.
خوش ندارم که این شادمانی را لباس های سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست، برای بی بی جان حضرت زینب باید باشد، اشک و ناله اگر هست، برای اربابمان اباعبدالله الحسین باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.
برادر عزیزم، مرا حلال کن و ببخش، می دانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده.
از فامیل، بستگان نیز می خواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند.
و من الله التوفیق
العبد الحقیر محمد حسن خلیلی(رسول)
وقتی تمام شد، آن را داخل پاکتی گذاشتم و به مامان سپردم.
با صابر تماس گرفتم و با هم قرار گذاشتیم. صابر که آمد با هم به یکی از پارک های شهرک رفتیم که نسبتاً خلوت تر بود. به صابر گفتم: از من فیلم بگیر.
_فیلم برای چی؟
_می خوام وصیت کنم.
صابر شروع کرد به شوخی کردن؛ ولی وقتی دید من جدی ام شروع کرد به فیلم گرفتن.
روزهای باقیمانده را سعی کردم بیشتر کنار خانواده و دوستانم باشم. فکر می کنم برای چهارمین بار تاریخ اعزام مشخص شد.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول با حسین قرار گذاشتم برای خرید لباس و تجهیزاتی که برای کار لازم داشت
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
به حامد گفتم: به خاطر وسایلی که همراهم هست، من با حسین میام فرودگاه.
حدود ساعت سه و نیم صبح بیدار شدیم. وسایلم را مرتب کردم، سِت جدید لباسی که خریده بودم را روی لباس هایم گذاشتم. قبل اینکه سراغ ادکلن هایم بروم روح الله جدیدترین ادکلنی که خریده بود را آورد و به من داد.
بابا که قران را دست گرفته بود، گفت: این ساک وسایلت خیلی سنگینه، می خوای من تا فرودگاه بیام؟
جلو رفتم دست و صورت مهربانش را بوسیدم، گفتم: دست شما دردنکنه، حسین کمکم می کنه.
مامان کنار دست بابا ایستاده بود، گفت: مراقب خودت باش.
خم شدم دست هایش را بوسیدم، گفتم: کربلا رفتی خیلی دعام کن. خیلی دلم کربلا می خواد.
مامان بغضش را پنهان کرد و گفت: چشم إن شاءالله زودتر قسمتت بشه.
فرودگاه که رسیدیم، وسایل را تحویل دادم و با حسین رفتیم نماز صبحمان را خواندیم. در فرصتی که داشتیم، دوری زدیم؛ مثل همیشه کلی حرف زدیم. پرواز که اعلام شد، حسین تا نزدیک گیت خروجی همراهم آمد.
یکی از بچه ها که حسین را می شناخت، گفت: چه خوب تو هم هستی. من همراه رسولم این برای اعزام کافیه؟
_آره کافیه.
آخرین لحظه حسین مثل همیشه دستم را محکم فشار داد و گفت: بر میگردی، بر میگردی.
حدود بیست دقیقه بعد زنگ زدم به حسین گفتم: داداش برو دیگه، رفتنمون اوکی شد. باید گوشیمو خاموش کنم.
حسین گفت: یادت نره رسیدی خبر بده.
_باشه، دارم میرم خارجاااااا.
زدیم زیرخنده و تلفن را قطع کردیم.
از لحظه ای که سرمهماندار اعلام می کرد وارد آسمان سوریه شدیم، هر لحظه این امکان وجود داشت که هواپیما را بزنند. جالب اینکه وقتی فرود می آمدیم، خطر بیشتر می شد. و احتمال اصابت خمپاره، موشک و..... وجود داشت. و این نشان دهنده وضعیت ناامن فرودگاه بود.
سالن فرودگاه شلوغ تر از دفعات قبل بود. یک عده خسته روی صندلی ها خوش کرده بودند و منتظر برگشت به تهران بودند. صورت های آفتاب سوخته و چشم های خسته شان نشان می داد، حسابی سرشان شلوغ بوده.
ساک وسایل من آن قدر سنگین بود که بچه ها برای جابه جایی کمک کردند. هادی با خنده گفت: محمدحسن این تو چیه؟؟؟
خندیدم و گفتم: آجیل. یک سری ابزار برای کارم، همین.
محل استقرارمان مرکز شهر بود. به ما گفتند: شب با یک پرواز نظامی می رید حلب. تصمیم گرفتم به حرم حضرت رقیه که نزدیک ترین فاصله را با ما داشت بروم.
یک لحظه یاد حامد، محمد و سیدجعفر افتادم که دختر کوچولو دارند برای سلامتی شان دعا کردم.
بعد از نماز مغرب وسایلمان را جمع وجور کردیم و به فرودگاه رفتیم. حدود نیمه های شب بود که به فرودگاه نیرب رسیدیم. راننده با سرعت زیادی مسیر را طی می کرد و گفت: مسلحین به اطراف فرودگاه رسیدند و فاصله ما با آن ها در بعضی مناطق، کمتر از دو کیلومتر شده.
بچه ها می گفتند: هفته پیش یک هواپیما و یک بالگرد رو زدن.
ما قدم به قدم باید جلو می رفتیم، چون تهاجم، تثبیت و پاک سازی باید آموزش انجام می دادیم.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول به حامد گفتم: به خاطر وسایلی که همراهم هست، من با حسین میام فرودگاه
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
سرم پرشده بود از صدای شلیک، فرصت پر کردن خشاب هم نداشتیم. گوش بیشتر بچه ها خون ریزی کرده بود. با هر سختی بود، خط خودمان را حفظ کردیم و این نتیجه ساعت ها کار آموزش نظامی و تاثیر فرهنگی بچه های ایرانی و حزب الله بود که به نیروهای سوری این اعتماد را داده بودند که می توانند و باید خودشان پای کار بایستند.
من و ابوحسنا سال های زیادی بود که همدیگر را می شناختیم، رفاقت و محبتش بارها به من ثابت شده بود. بین آن همه تلخی و سختی،شنیدن صدایش، اینکه کسی هست که در این شرایط به فکرم بود، طعم شیرینی داشت.
مقاومت ما بعد از دو هفته نبرد سخت و نفس گیر بالاخره جواب داد و منطقه آزاد شد.
من و سید جعفر برای پاک سازی و امن کردن یک راه برای ورود و تثبیت نیروها وارد سُفیره شدیم. من چند قدمی را عقب آمدم تا بی سیم و گوشی ام را داخل ماشین بگذارم. قبل بسته شدن در ماشین، صدای انفجار منطقه را گرفت. حجم زیادی از خاک بلند شد. موج انفجار من را گرفت و به زانو روی زمین افتادم. برای چند ثانیه تعادلی برای ایستادن یا قدم برداشتن نداشتم. سرم را تکان دادم، کمی صبر کردم تا غبار نشست.
چند بار چشم هایم را روی هم فشار دادم. با تمام رمقی که داشتم، چند بار سید جعفر را صدا کردم، هیچ جوابی نشنیدم. یادم افتاد که سید جعفر اواسط کوچه، به خانه ای حساس شد و به سمتش رفت و من هم به سمت ماشین آمدم.
به سمت خانه رفتم چیزی که می دیدم، برایم باور کردنی نبود. چشم هایم روی تلی از خاک مات مانده بود، دلم می خواست زانوی غم بغل می کردم، زار زار گریه کنم؛ اما باید دنبال سیدجعفر می گشتم. چند ساعتی طول کشید تا توانستم اجزای بدن سید جعفر را از میان آوار آن خانه پیدا کنم. وضعیت روحی من قبل آمدن به منطقه این طور بود که اگر خون می دیدم، از هوش می رفتم. نمی دانم چطور خم می شدم و از روی رد خونی که لابه لای مشتی خاک و آجر ریخته بود، بدن سید را جمع می کردم.
چفیه ام را پهن کردم و همه یادگاری که برای خانواده اش توانستم جمع کنم را داخل چفیه پیچیدم. یک راست رفتم پیش ابوحسنا.
_سید شهید شده و همه تنش شده چیزی که داخل چفیه پیچیدم.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول سرم پرشده بود از صدای شلیک، فرصت پر کردن خشاب هم نداشتیم. گوش بیشتر
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
درگیری ها روز به روز بیشتر می شد و ما تمام تلاشمان را برای عقب زدن دشمن و شکستن محاصره حلب انجام می دادیم.
یک شب آمدم آکادمی، به قول بچه ها یک تلفن بیکار پیدا کردم، اول با خانواده تماس گرفتم و بعد هم به حسین زنگ زدم. بین حرف ها گفتم حسابی هوای هیئت ریحانه به سرم زده. بعد تلفن نگاهی به تقویم اتاقم کردم، دیدم فردا روز اول ماه محرم است و برای همین حسین به من گفت: من به نیت تو برم خوبه؟؟
پاییز با همه رنگارنگی اش آمد. سوریه در مناطق شمال غرب، غرب و جنوب غربی آب و هوای مدیترانه ای دارد و هر چقدر به سمت شرق در حرکت باشیم آب و هوای خشک و بیابانی ملموس تر می شود.
روز سیزدهم محرم بود که تل حاصل آزاد شد و ما به اهداف طراحی شده ای که داشتیم، رسیده بودیم.
بعد نماز صبح با علاء و مصطفی برای پاک سازی به تل حاصل رفتیم. سرمای هوا تا وقتی به جانمان می نشست که آستین همت را بالا نزده بودیم. مشغول کار که شدیم، سرما هم بی خیال چرخیدن دور ما شد. فکر کنم تا حدود ساعت یازده قسمت زیادی از منطقه را پاک سازی کردیم. نگاهی به کارگاه کردم، همه چیز مرتب سرجای خودش؛ دلم میخواست روح الله حتما اینجا را می دید که چقدر مرتب همه چیز را چیدم.
چند قدمی از لب جاده به سمت تپه رفتیم. بالای سر کار که رسیدیم، دیدم تا جایی که توانستند کار را پیش بردند؛ اما دو قسمت اصلی خنثی نشده بود و به اصطلاح تله را زخمی کرده بودند.
چند تا سیم آویزون مانده بود، تایمر از کنار افتاده بود؛ اما تله کاملا نبض داشت. سیم چین، انبردست، کاترو.... داخل جیب خشابم بود. کمی فاصله گرفتم و سوئیچ را به مصطفی دادم، گفتم: بی سیم و تلفن را خاموش کن بذار توی ماشین. چندتا وسیله هم با خودت بیار.
قبل اینکه بنشینم پای کار، نگاه کردم، دیدم علاء خیلی نزدیک من ایستاده. لبخندی به او زدم و گفتم: برای چی چسبیدی به من؟ یکم برو عقب تر که چیزیت نشه.
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و آرام کنار مین نشستم. درست حدس زده بودم، دو زمانه بود و با کوچیک ترین حرکتِ دومی فعال می شد. برای لحظه ای رایحه سیب همه جا پیچید. یک مرتبه در دلم چیزی شبیه قند آب شد. حس کردم در مرکز نور و حرارت قرار گرفتم. گرد و خاک فرو نشست. سید علاء از ته دل فریاد می زد؛ به صورتش نگاه کردم. چشم چپش کامل از حدقه بیرون زده بود و تمام صورتش را گرفته بود. مصطفی چند بار زمین خورد و بلند شد موج انفجار او را گرفته بود. با هر جان کندنی بود بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا.
_ابوحسنا، ابوحسنا، خلیل
_خلیل جان به گوشم.
مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد. آب دهانش را که مثل زهر تلخ شده بود قورت داد. انگار که یک مشت خاک خورده بود صورتش را در هم کرد و گفت: حاجی منم مصطفی، خلیل کربلایی شد.
#تمام
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab