پنج شنبه
نام مادری است تنها و دلشکسته
که هر روز از پشتِ پنجره ی دلتنگی اش؛
بین رفت و آمد آدمها..
آمدن
کسی را
انتظار می کشد...
شهید گمنام
#پنج_شنبه_های_دلتنگی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
پس از نخستین دیدارش با امام راحل، حال غریبی پیدا کرده بود. تا مدتها از یادآوری این دیدار سرمست میشد. همانروز وقتی از نزد امام برگشت، به شدت منقلب بود. پرسیدم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «امام دست خود را بر سرم کشید.»
بعد نفسی گرفت و گفت: «لحظه خیلی شیرینی بود؛ تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد.
به یاد امام روحالله
#شهید_ابراهیم_همت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
۱۵ خرداد ۴۲
یک روز نیست
یک تاریخ است
که برای همیشه باید
جاودانه نگه داشته شود.
قیام ۱۵ خرداد
#امام_خمینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
آقا مهدی حرفی نمی زند. يكباره صدای شادمانه او بلند می شود: «خدا را شـكر...
رسيديم!»
آقا مهدی از بيل پايين پريد. به زحمت بلند مـی شـوم. گوشـه آسـمان در حـال
روشن شدن است. بچه ها با خوشحالی به استقبالمان می آيند. ميدانم كه ديـدن آقـا
مهدی را زير آتش و در خط اول باور نمی كنند. با كمک يكی از بچه ها پايين می آيم.
لودرچی با جديت در طول خط سرگرم خاكريز زدن ميشود. لنگ لنگان و بيسيم به
دوش، همراه آقا مهدی به بچه ها سرمی زنيم. آقا مهدی متوجه لنگيـدنم مـی شـود و
می گويد: «چه شده ابراهيم... زخمی شدی؟»
می گويم: «چيزي نيست. زانوم كمی ضربه خورده».
آقا مهدی بيسيم را از پشتم برمی دارد و می گويد: «چرا زودتر نگفتی مؤمن؟ بـرو
استراحت كن».
ـ تو اين وضعيت؟
ـ به اميد خدا ديگر خطری نيست. موقع برگشتن، صدايت می كنم... برو.
با آنكه دلم نمی آيد ازش جدا شوم، امـا بناچـار مـی روم و سـنگرِ خرابـه ای پيـدا
می كنم. يک امدادگر می بيندم. می آيد سراغم و زخمم را پانسمان می كند. از شـدت
خستگی به خواب می روم.
با صدای انفجار مهيبی از خواب می پرم. آسمان روشن شده است و صدای لودرها
لحظه ای قطع نمی شود. بچه ها روی خاكريز می جنگند و بـه سـوی دشـمن شـليک
می كنند، به زحمت بلند می شوم. خاكريز تا چشم كار می كنـد، ادامـه يافتـه اسـت.
اضطراب می گيردم. چرا از آقا مهدی غافل مانده ام؟ نميدانم كجاست و چه می كنـد.
لنگ لنگان راه ميافتم. سراغش را از هر كس ميگيرم، نمـيدانـد. دلشـوره ام بيشـتر
می شود. نكند بلايی سرش آمده باشد.
يک بسيجی كه در حال پر كردن خشابش است، می گويد: «آقا مهدی؟ آنجاست.
دارد خاكريز می زند».
#قصه_فرماندهان
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
بند ۵۹
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در ارتکاب آن قطع روزی، و رد شدن دعا و پی درپی آمدن بلا و روی آوردن ناراحتی ها، و مضاعف شدن غم هاست؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان.
#استغفار_هفتاد_بندی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
حتی اگر هیچ برهان دیگری در دست نداشتم، ظهور انقلاب اسلامی برای من کافی بود تا باور کنم که عصر تمدن غرب سپری شده است و تا آن وضع موعود که انسان در انتظار اوست فاصلهای چندان باقی نمانده است....
"شهید آوینی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سی_شب_با_شهدا
شب یازدهم:
درس اخلاق از شهید محمد بروجردی
#عند_ربهم_یرزقون
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
زنده نگهداشتن یادوخاطره شهدا کمترازشهادت نیست
"امام خامنه ای"
"شیرمردسامرا شهیدمهدی نوروزی"
دعا کن برای عاقبت بخیریمان تو ای که ختم به خیر شد عاقبتت
#سالروز_ولادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹🕊🌹🕊🌹
همسرشهید فخری زاده تعریف میکرد :
«ایشان همیشه تا دیروقت سر کار بود و گاهی نیمه شب بر می گشت. یک شب به ایشان گفتم وقتی دیر برمیگردی، بچهها نگران میشوند. شهید لبخندی زد و گفت هر چه من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش می آید. پس اجازه بده بیشتر کار کنم .»
«وقتی حاجی شهید شد، نتانیاهو از شنبهی آرام صحبت کرد، تازه فهمیدم شهید فخریزاده آرامش را از صهیونیست ها گرفته بود.»
"شهید محسن فخری زاده"
#سالروز_ولادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرمانده دست تكان داد. حاجی از راننده خواست بايستد.
از پنجرهي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوالپرسی كردند. فرمانده به حاجی گفت «اين بسيجی رو هم برسونين پايگاهش.»👌
- حالا برای چی اومده بودی اينجا؟
بسيجی به كفشهاش اشاره كرد و گفت «اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت بگيرم، ولی انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. درِ داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد «بپوش! ببين اندازه است؟»
كفشهاش را كند، و سريع كفشهايی را كه حاجی داده بود پوشيد «به! اندازه است.»
خودم اين كفشها را برای حاجی خريده بودم؛ از انديمشک. كفشهايی را كه به بسيجی ها ميدادند نمی پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضی نشد يک جفت برای خودش بردارد.
حاجي لبخندی زد و گفت:«خب پات باشه.»
بسيجی همينطور كه توی جيبهاش دنبال چيزی می گشت
گفت:«حالا پولش چقدر ميشه؟» و حاجی خيلي آرام، انگار به چيزی فكر می كرد گفت «دعا كن به جون صاحبش.»
"شهید محمد ابراهیم همت"
#سالروز_ولادت
#با_شهدا_گم_میشویم
#Sedaye_Enghelab
🕊🌹 در عملیات بیتالمقدس، دو
«احمد» داشتیم که فرمانده بودند و صدای آنها از شبکههای بیسیم مرتب شنیده میشد.«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسولالله و«احمد کاظمی» فرمانده لشکر نجف اشرف. در تماسهای بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرماندههان و رزمندگان از لهجههای آنها متوجه می شدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالبتر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند. در مرحلهی دوم عملیات که بچههای لشگرمحمد رسول الله در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وکارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم کشیده شده و احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت میکرد، احمد کاظمی با احمد متوسلیان اینگونه تماس میگرفت: احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.
او سه احمد اول را که یعنی متوسلیان، با لهجهی تهرانی میگفت اما اسم خودش را با لهجهی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظتر بیان میکرد، به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایهی خنده را برای فرماندهان زیادی که صدای او را از بیسیم میشنیدند فراهم میکرد. یادشان بخیر:
احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد
"حاج احمد متوسلیان"
#سالروز_ولادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🕊🌹🕊🌹
🌷 به همه جهانیان خواهیم گفت که آزادگی چگونه شکل میگیرد و پیروزی چگونه با خون تحقق خواهد یافت.
"شهید جهاد مغنیه"
#سالروز_ولادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹🕊🌹🕊🌹
شھدا،شاھد بر باطن و حقیقت عالمند
و هم آنانند که به دیگران
حیات میبخشند.
#سالروز_ولادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌷شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد.
یک بار می گفت: داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید.
🌷رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟
یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم.
✍ساکنان ملک اعظم
"شهید عبدالحسین برونسی"
#سالروز_ولادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
🌹شبهایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد. علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچههای بسیجی با او همکلام میشود از او میپرسد: جهان آرا کیست؟ تو او را می شناسی؟
سیدمحمد جواب میدهد: پاسداری است مثل تو.
او می گوید: نه جهان آرا ۴۵ روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است.
سیدمحمد جواب میدهد: گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است.
🌹فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا برگه مرخصی اش راهی اتاق فرماندهی می شود می بیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است.
"شهید سیدمحمدعلی جهان آرا"
#سالروز_ولادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab