با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول بعد از سه راهی ما از تل شغیب گذشتیم. زمین های مزروعی حاصلخیزی دو طر
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
هرچقدر فریاد می زدم؛ پیروزی با ماست بمانید و بجنگید جز تعداد اندکی، کسی گوش نمی کرد.
با یک دست سلاحم را گرفته بودم و با دست دیگر سلاح هایی که در مسیر بود را جمع می کردم؛ خودم را عقب کشیدم. همراه نیروهای باقیمانده به نقطه شروع عملیات برگشتیم. مسلحین هم یک قدم به ما نزدیک تر شده بودند.
یحیی بعد از رساندن ابوادهم به درمانگاه آمد پیش ما و گفت: پیش خودم فکر می کردم توی اون حجم آتیش، شهید یا اسیر شدی.
برایش توضیح دادم که چه طور آخرین لحظه تنها ماندم. یحیی گفت: تنها راه جذب و کار کردن روی این هاست، باید باور کنند که توان جنگیدن دارند.
بعد از این اتفاق با جدیت و با طرح برنامه سخت تری شروع کردیم به آموزش نیرو های بومی منطقه. از هر بهانه ای استفاده می کردیم تا به این اعتقاد برسند که برای نابودی دشمنی که به خاک و ناموس آن ها تعرض کرده، باید مبارزه کنند.
تمام روز درگیر کار آموزش نیروها بودم. شب که می شد، فرصت داشتم کارهای شخصی ام را انجام دهم. تا صبح نمی خوابیدم.
از هرچیزی برای تله یا استتار سلاح استفاده می کردم. هر روزی که پیش می رفتیم، با حجم کار بیشتری روبهرو می شدیم. شرح وظایفی که به ما سپرده شد، از حوصله یک برگه کاغذ بیشتر بود که من همیشه برای نیروهایم خلاصه اش را توضیح می دادم.
طی سلسله عملیاتی که طراحی شده بود، ما باید تلاش می کردیم تا به حلقه محاصره حلب ضربه بزنیم، برای همین از چند جناح مختلف وارد کار شدیم.
به قول سید محمد رضا آن ها به عقیده باطل خودشان ایمان داشتند؛ ما هم با توکل به خدا از تمام ظرفیت های خودمان استفاده می کردیم و خدا هم به عزم و جهاد ما عنایت داشت.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
هنوز هم می روم پشت پشتی را نگاه می کنم.
در ذهنم می پیچد که شاید بابا آن پشت قایم شده و منتظر است که من بروم و پیدایش کنم.
می دانم هاا ولی باز می روم...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
ابو اسماعیل گوید: به #امام_باقر (ع) عرض کردم فدایت شوم شیعه در محیطی که ما زندگی میکنیم بسیار زیاد است.
امام(ع) فرمود: آیا توانگر به فقیر توجه دارد؟ آیا نیکوکار از خطا کار در میگذرد؟ و آیا نسبت به یکدیگر همکاری و برادری دارند؟
عرض کردم: نه!
حضرت فرمود: آنها شیعه نیستند شیعه کسی است که این کارها را انجام دهد.
اصول کافی، ج۱۱، حق المؤمن علی اخیه
#میلاد_امام_محمد_باقر
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فرازی از وصیتنامه
همیشه در صحنه مبارزه با آمریکا و عمال او حاضر باشید و نگذارید دشمنان قرآن خدای نکرده انقلاب ما را از مسیر اصلی اش منحرف سازند. و در صحنه مبارزه با ضد انقلاب داخلی از قبیل منافقین و همه ی گروهک های منحرف خیلی هوشیار باشید. نقشه ی شیاطین را نقشه برآب کنید.
یک تذکر به دانش آموزان، سنگر مدرسه را خالی نکنید و با خواندن درسهایتان مشت محکمی بر دهان امپریالیستها بزنید که امام فرمودند: هجوم اصلی استعمارگران به فرهنگ است.
همه ملت باید هوشیار باشند که این شیاطین با شکست خوردن در جنگ از پا نمی نشینند و دائماً در حال توطئه هستند.
"شهید محمد تقی رسولیان شیادهی"
#سالروز_شهادت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
پيامبر(ص) میفرمایند:
مَن عالَ يَتيماً حَتّي يَستَغنِيَ أوجَبَ اللَّهُ لَهُ بِذلكَ الجَنَّةَ
هر كس يتيمي را سرپرستي كند تا بينياز شود ، خداوند ، در برابر ، بهشت را بر او واجب ميكند
بحار الأنوار، ج ۴۲، ص ۲۴۸
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با مامان تو حیاط نشسته بودیم که در خونه رو زدند. در رو که باز کردیم، خانم میان سالی با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم رو پیدا کردم، خونه سرپرستمون رو پیدا کردم!»
مامان متعجبانه پرسید: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!»
اون خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما رو می ده...
دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.»
اشک تو چشمای مامان حلقه زد، با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!»
آه از نهاد زن غریبه بلند شد، همونجا وسط حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن.
گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...»
"شهيد خانميرزا استواري"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا كردیم،
گفت میروم سوسنگرد
گفتم: مادر منو نمیبری اون جلو رو ببینم؟
گفت: اگه دلتون خواست با ماشینهای عبوری بیایید،
این ماشین مال بیت الماله
امّا کجایید ای شهیدان_خدایی که اکنون بیت_المال را عده ای شکم سیر اشرافی برای خود ذخیره میکنند و یار انقلاب نامیده میشوند!
"شهید مهدی زین الدین"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
وقتی رفت سوریه، خانه اجاره ایش رو پس داد و اثاثیه منزلش رو گذاشت توی انباری منزل پدرش،
بعد از شش سال هم بی سر برگشت پیش خانواده ش.
"شهید اصغر پاشاپور"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#برشی_از_کتاب #رفیق_مثل_رسول هرچقدر فریاد می زدم؛ پیروزی با ماست بمانید و بجنگید جز تعداد اندکی،
#برشی_از_کتاب
#رفیق_مثل_رسول
من، جلیل و دو نفر دیگر از بچه های ایرانی خطی را در جنوب شرقی حلب تحویل گرفتیم که نیروی عمل کننده نداشتیم. با این حساب اولین کار ما جذب و آموزش نیروهای دفاع محلی بود، آدم هایی که شناختی از کار با اسلحه هم نداشتند، چه برسد به کار با ادواتی مثل خمپاره، آرپی جی و....
وقتی عملیات تمام می شد، وارد مرحله پاک سازی می شدیم.
نیروهای دشمن به دلیل دسترسی راحت به تجهیزات و امکانات، هر منطقه ای را که خالی می کردند در تمام نقاط تله های انفجاری ریز و درشت صنعتی و دست ساز کار می گذاشتند که پیدا کردن و خنثی کردن این تله ها سخت ترین قسمت کار بود؛ چون گاهی خستگی و یک لرزش کوچک دست، باعث وقوع انفجاری بزرگ می شد.
کنار کارگاه تخریب پر شده بود از تله های کوچک و بزرگی که خنثی و منتقل شده بودند؛
گاهی سر کلاس و برای آموزش، داخل آن ها را باز می کردم و برای نیروها توضیح می دادم که گوی های سربی یا براده های فلزی در زمان انفجار می توانند تا چه شعاعی تاثیرگذار باشند و ترکش های آن ها می توانند چه آسیب جبران ناپذیری را به شخص وارد کنند.
با آرام شدن وضعیت و تثبیت خط به آکادمی برگشتم تا کمی استراحت کنم که جلسات هماهنگی با مسئولین رده بالاتر و ارائه گزارش وضعیت منطقه، فرصت استراحت را به حداقل خودش رساند.
چند روز بعد یکی از بچه های حزب الله به ما اطلاع داد که سمت قبطین خانه ای هست که گاهی تک تیراندازهای مسلحین از آنجا برای بچه ها مزاحمت ایجاد می کنند، من، ابوفاطمه و یکی از بچه های حزب الله با دو ماشین اسکورت محمول به سمت جاده ای که مشخص کرده بودند، رفتیم.
پشت ماشین ما پر بود از بمب های کنار جاده ای که قبلا خنثی کرده بودیم.
وقتی رسیدیم، یکی از ماشین های محمول جلوتر رفت. بعد از چند لحظه بی سیم زدند که خانه خالی از سکنه است. تمام ساختمان را تله گذاری کردیم. فیتیله انفجاری را آوردم و بمب ها را بهم وصل کردم، تمام فیتیله ها را به وسط خانه آوردم، با فیتیله باروتی و یک چاشنی قوی همه چیز آماده انفجار بود. از بچه ها خواستم سریع، حداقل تا شعاع چهارصد متری خانه را تخلیه کنند.
صدای عقب رفتن ماشین ها را شنیدم. به ابوفاطمه و جواد هم گفتم شما بروید تا فیتیله را روشن کنم.
سریع رفتم بیرون؛ شروع کردیم به شمارش ابوفاطمه گفت: پس چرانزد؟؟
_صبر کنید دیگه.
چند ثانیه از حرف من نگذشته بود که تله عمل کرد و خانه با خاک یکسان شد.
#ادامه_دارد
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab