eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌208 خواب بودم. چطور مگه؟ -مگه قرار ن
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 - روی یکی مبل ها نشسته بود و سرش را به عقب تکیه داده و چشمهایش را بسته بود. با دیدنش بی اختیار برای یک لحظه قلبم می لرزد. مردانگی و جدیت چهره و استایلش باعث شد ثانیه ای محو او باشم. اما تا متوجه آمدنم می شود، از جا بلند می شود. -خوبه! یک تای ابرویم بالا میپرد. -چی؟ پوزخند میزند. -اینکه مجبور نبودم نیم ساعت منتظر بمونم.. شروع به حرکت می کنیم. -مشخصه انتظار های زیادی در زندگی کشیدین! حتی از گوشه چشم هم متوجه کج شدن لب هایش می شوم. -قطعا همینطوره! بی اختیار قلبم می گیرد. به صراحت داشت اعتراف میکرد در زندگی اش دخترهای زیادی رفت و امد داشتند و چه قدر از این موضوع ناراحت شدم! یکدفعه در دل می نالم. -دقیقا به تو چه ارتباطی داره فاطمه خانم؟ سوار ماشینش شده و حرکت میکنیم. -قراره کجا بریم؟ -یک مرکز خرید و یک رستوران عربی.. -خوبه. دوست داشتم برای خانواده هم سوغاتی بگیرم.. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌209 - روی یکی مبل ها نشسته بود
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 یکدفعه نگاهش میکنم. غم عجیبی در چشمهایش آشکار می شود. بی اختیار لب میگزم. کاش نمی گفتم. او خانواده ای نداشت و این مسئله داغ دلش را تازه میکند. -عذرمیخوام اگر ناراحتتون کردم.. پوزخند میزند. -مگه خواست خدا ناراحتی داره؟ ابروهایم باهم بالا میپرند. جانم؟ -یعنی.. -خدا خواسته..خودش آفریدتشون..خودش هم برگردونده پیش خودش..این ناراحتی نداره.. بی اختیار لبخند محوی میزنم. چه حرف حکیمانه و فیلسوفانه ای زده بود.. -عجیبه! -چی؟ ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ویک توی پارک پشت خونمون نشسته بودیم وبه بستنی که آب شده بود خی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ضربان قلبم اوج گرفته بود.. بدون حرف وبابهت نگاهش کردم! مهراد_داشتی فرارمیکردی؟ بالکنت گفتم: من.. من.. داشتم.. من.. چنان عربده ای کشید که خون توی رگم خشک شد!! مهراد_ توچی؟ هان؟ سرموپایین انداختم سکوت کردم.. چندثانیه نگذشته بود که باحس سوختن پوست سرم جیغ دلخراشی کشیدم.. موهامو کشیده وهمزمان روی زمین کشیده شدم.. مهراد_میخواستی کجا بری؟ هان؟ میخواستی کجابری لعنتی؟؟؟ حالاجفتمون جیغ میزدیم.. اون ازشدت عصبانیت ومن ازشدت دردی که توی سرم پیچیده بود! مهراد_میخواستی بااون فرارکنی؟ میخواستین منو دست به سرکنین؟ اون بنفشه ی... خبرآورده بود آره؟؟ _داری اشتباه میکنی.. سیلی محکمش برق ازسرم پروند وچشمام سیاهی رفت.. مهراد_کثافت کدوم گورستونی میخواستی بری؟ باگریه روی زمین نشستم ودرحالی که دستم روی صورتم بود گفتم: _جایی نمیخواستم برم.. مهراد_صحرا حرف بزن به ابوالفضل میکشمت.. _باشه بکشم ولی مرد باش واین کارو بکن... حرفم تموم نشده بود که مشتش توی دهنم فرود اومد وحس کردم تموم دندون هام خورد شدن.. _حاضرجوابی میکنی؟ خون لبم روی لباسم ریخته بود.. خیلی دردم گرفته بود واشک هام شدت گرفته بود @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌210 یکدفعه نگاهش میکنم. غم عجیبی در چ
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -این حرف..از شما.. -فکر کردید فقط شما مسلمون ها با ایمان هستید؟ شانه ای بالا می اندازم. -خب نه..اما..فکر نمیکردم مسیحی ها تا این اندازه به دین توجهی هم بکنند.اصلا شما کلیسا هم میرید؟ سری تکان می دهد. -اره میرم! -صلیب هم دارید؟ نیم نگاهی سمتم می اندازد. متوجه کنجکاوی ام شده بود. پوزخندی میزند و ماشین را مقابل مرکز خریدی پارک میکند. -زیاد سوال میپرسی کوچولو! ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌211 -این حرف..از شما.. -فکر کردید فق
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 یکدفعه چشمانم گرد شده و لپ هایم گل می اندازد. منی که تا به حال مورد قربان صدقه پدر و برادرم بودم و هیچ محبت کلامی از جنس مخالف نامحرم نشنیده بودم کمی اذیت کننده و جذاب بود! -آقای فلاحی.. قبل پیاده شدن مکث میکند. -بله؟ -میشه..میشه ازتون خواهش کنم چنین الفاظی رو در مقابل بنده به کار نبرید؟ انگار که ماجرا برایش جالب شده باشد دستش را روی فرمون گذاشته و نگاهم میکند. -الفاظ؟ نفس در سینه ام حبس می شود. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌212 یکدفعه چشمانم گرد شده و لپ هایم گ
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 خداروشکر دختر جسوری بودم و زیاد آب به آب نمی شدم اما این نگاه مستقیم علی و ضربان قلب نمیدانم چرا بالا رفته ام، باعث شده بود کمی خجول شوم. -همین..کوچولو..اینا.. در کل..دوست ندارم با من شوخی بکنید.. پوزخند محکم تری میزند. -تو..خیلی..خودتو دست بالا گرفتی..میدونستی؟ اخم میکنم. این بار مجبور بودم کمی از قوانینم برایش بگویم. -اقای فلاحی. منظور بنده اینه من دوست ندارم زیاد با جنس مخالف ارتباط صمیمی داشته باشم. این حرف زدن های شما برای یک دختر زیاد جالب نیست.. دستی به ته ریشش میکشد. -چرا جالب نیست؟ فقط داشت مسخره ام میکرد! عصبانی شده و بیخیال از حرف زدن با او می خواهم پیاده شوم که یکدفعه با صدای فریادش در جایم میخکوب میشوم. -بشین سرجـــات.. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌213 خداروشکر دختر جسوری بودم و زیاد آ
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 با چشمان گرد شده سمتش برمیگردم. نه پدرم و نه برادرم تا به حال سر من داد نزده بودند آن وقت این مردک... -شـ..شما..الان.. انگشت اشاره اش را سمتم می گیرد. -بار آخرت باشه خودتو برای من دست بالا میگیری. من هرطور دلم بخواد رفتار میکنم و این به خودم مربوطه. در ضمن.. با پوزخند و تحقیر سرتاپایم را برانداز میکند. -فکر نمیکردم انقدر بی ظرفیت باشی.. قبل از آن که از ماشین پیاده شود می غرم. -شما هم دفعه آخرتون باشه سر من داد میزنید. من به هیچ کس چنین اجازه ای نمیدم. در ضمن، خیلی سبک و زننده هستید که اینطور با یک خانم محترم حرف میزنید.. تیر خلاص را زده و او را با نگاهی مات زده در ماشین تنها میگذارم. عصبانی سمت مرکز خرید قدم زده و چادرم را درست میکنم. مردک بدون تربیت. فکر میکند کی هست! ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ودو ضربان قلبم اوج گرفته بود.. بدون حرف وبابهت نگاهش کردم! مهر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 الان ۲روزه که از اون روز میگذره وهنوزم تموم جونم ازکتک هایی که بهم زده بود درد میکرد.. دیروزسارا بعداز این همه مدت بهم زنگ زد وامشب قراره بیاد خونمون! نمیدونم بااین بدن کوفته وحال خراب میتونم ازشون پزیرایی کنم یانه.. هردفعه که سختی های زندگی بهم فشار میاره ازخانوادم متنفرمیشم.. حتی از سارا.... امشبم نمیتونم میتونم جلوی خودمو بگیرم یانه.. توهمین فکرهابودم که دراتاق بازشد ومهراد بااخمی که توی این ۲روز از پیشونیش کنار نرفته بود گفت: _پاشو خودتو جمع کن حوصله ندارم جلو خواهرت مظلوم نمایی کنی! _من کدوم دفعه مظلوم نمایی کردم؟ کدوم دفعه خودمو یه جوری نشون دادم که بهم ترحم کنن؟ اخما‌شو بیشترتوهم کشید وبهم توپید: _پاشو حاضرجوابی نکن اعصاب ندارم.. ضمنا امشب به خواهرت اینا میگی حامله ای ونزدیک به ۴ماهته.. باعصبانیت گفتم: _اونوقت نمیگن ۲ماهه ازدواج کردی ۲ماه دیگه از کدوم قبرسونی اومد؟ مهراد_ اونو خودم توضیح میدم توکاریت نباشه. اینو گفت وازاتاق رفت بیرون.. دوباره برای هزارمین بار در روز گریه رو ازسر گرفتم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌214 با چشمان گرد شده سمتش برمیگردم. ن
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 همینطور بی هدف و سرگردان در مرکز خرید قدم میزدم و یک سری لباسی که به نظرم شکیل می آمدند برای مامان و بابا و زینب و علی میخرم. درست قبل از آن که کارم تمام شود یک بافت قرمز رنگ نظرم را جلب میکند که برای نرگس میخرمش.. نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم. یک ساعتی گذشته بود اما خبری از مسیح نبود. پوفی کشیده و میخواهم سوار آسانسور شوم که یکدفعه نگاهم خیره لباس مجلسی بلند و عربی زیبایی می افتد. پیراهن شیری رنگ ساده که با گیپور خیلی با ظرافت کار شده بود. محو پیراهن تن مانکن بودم که صدای فروشنده توجهم را به خودش جلب میکند. کنارم ایستاده و دست در جیبش میکند. -مطمئنا بانوی متشخصی مثل شما میتونه چنین انتخابی داشته باشه.. متعجب و بی حرف نگاهش میکنم. مرد خوش چهره ای بود. از اینکه یک فروشنده ایرانی می دیدم بسیار خوشحال بودم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌215 همینطور بی هدف و سرگردان در مرکز
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 انگار که از قفس آزاد شده بودم تمایل به حرف زدن داشتم! -میخواید لباس رو تنتون کنید؟ تا بخواهم دهانم را باز کنم و چیزی بگویم یکدفعه گرمای حضور کسی را از پشت سرم حس کرده و صدای بم و مردانه ای از پشت سرم بلند می شود. -اگر قصد خرید داشته باشند خودشون بهتون میگن..نه؟ فروشنده نیشخندی زده و دست به سینه میزند. -لباس های من بی نظیر هستند..چشمی رو درگیر نمیکنند مگر بی نقص! صدای مسیح کمی رگه های عصبی پیدا میکند. نمیدانم واقعا اینطور بود یا من دچار توهم شده بودم! -در بی نقصی شکی نیست ولی در ناقص بودن بعضی عوامل این مغازه یقینه.. نزدیک بود خنده ام بگیرد. کاملا مستقیم داشت به فروشنده اشاره میکرد. مرد فروشنده که مشخص بود حوصله کل کل ندارد. با بی حوصلگی میگوید. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسه الان ۲روزه که از اون روز میگذره وهنوزم تموم جونم ازکتک های
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یک ساعت تااومدن سارا اینا مونده بود ومن بایدیه کاری میکردم مهراد حرفی از حاملگی وبچه نزنه.. آرایش غلیظی که روی صورتم بود تنها دلیلش زخم ها وحاله های کم رنگ از کبودی بود سعی بامحارت زیر گیریم پوشونده بودمش.. پیرهن اسپرت استین سه ربع بادمجانی ودامن کوتاه مشکی تاروی زانوم پوشیدم وبا جوراب شلواری مشکی تیپمو کامل کردم.. کفش های پاشنه ۵سانت بادمجانی که ست لباسم خریده بودمو هم پوشیدم وازاتاق زدم بیرون.. مهراد غذارو ازبیرون سفارش داده بود ومن فقط سالاد وسوپ درست کردم.. بادیدن مهراد که بهم ریخته باموهای ژولیده ولباس های توخونه ای روی مبل دراز کشیده بود دلم سوخت.. رفتم کنارش وآهسته صداش زدم.. _مهراد؟ مهراد_چیه؟ _میشه ازت یه خواهشی کنم؟ مهراد_نمیشه حالام جلو چشمم وای نسا! سرموپایین انداختم وبابغض گفتم: _اینجوری باهام حرف نزن.. مهراد_برو به کارات برس صحرا سربه سر من نذار اعصاب ندارم.. _بهت توضیح میدم.. مهراد_دیگه واسم فرقی نمیکنه.. میری یامن برم؟ _مهراد من بااینجوری بی محبتی هات آشنانیستم.. عادت به خوب بودنت کردم.. توروخدااینجوری حرف نزن! عصبی بلندشد ونشست.. توی صورتم توپید: _چجوری حرف بزنم؟ هان؟ چجوری که لیاقتشو داشته باشی؟ باصدایی که ازشدت بغض میلرزید گفتم: _من لیاقتم میدونم.. پاشو برو لباس خوب تنت کن ودستی به سروروت بکش.. بذار اونایی که ولم کردن بدونن من بدون اوناهم خوشبختم.. آهی کشیدم وقطره اشکم چکید.. آهسته ادامه دادم: _هرچندبه ظاهر! مهراد_جلوی من اشک نریز.. سرمو پایین انداختم وبدون حرف به سمت آشپزخونه حرکت کردم که دستمو محکم کشید.. تعادلمو ازدست دادم وافتادم روش.. هین خفه ای کشیدم وبافکراینکه دوباره میخواد کتکم بزنه چشمامو بستم @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌216 انگار که از قفس آزاد شده بودم تما
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -اگر کاری نظرتون رو گرفت در خدمتم.. سری تکان می دهم که او به داخل مغازه رفته و مسیح دست در جیب کنارم قرار میگیرد. -فکر کنم از اشعار اون خوشت اومده بود.. اخم میکنم. -منظورتون چیه؟ -دوساعته داره برات شعر میگه اونوقت مسخش شدی.. پوزخند میزند. -شایدم فقط با شنیدن حرفای من بی ظرفیت میشی.. تا جمله اش تمام می شود داغ میکنم. قطعا همین بود. فقط با حرف های او بود که گرم می شدم ولی این صراحت کلامش باعث شد تا قلبم به تپش بیفتد! -نمیخوام دیگه باهاتون صحبت کنم در این مورد.. به خریدهایم اشاره میکند. -تموم شد؟ پشت چشمی نازک میکنم. -بله! -بریم! ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌217 -اگر کاری نظرتون رو گرفت در خدمتم
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 * سفر کوتاه اما هیجان انگیزمان بلاخره تمام شد! با اینکه اتفاقات جالبی افتاده بود اما همین چند روز سفر همچنان در ذهنم مانده بود و بیرون نمی رفت. تک به تک لحظاتی که با مسیح گذشته بود و حرفهایی که میانمان رد و بدل شده بود. داخل اتاقم مشغول طراحی لباس و سیب خوردن بودم که یکدفعه تقه ای به درب می خورد. -بفرمایید.. درب که باز می شود علی وارد اتاق می شود. با دیدنش لبخند زده و به احترامش از پشت میز بلند می شوم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌218 * سفر کوتاه اما هیجان انگیزمان ب
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -سلام بر داداش خودم.. نزدیکم آمده و پیشانی ام را میبوسد. -چطوری خوشگله؟ خداقوت! آهی میکشم. -وای نگو..انقدر خستم..هنوز از سفر نیومدم این رئیس داغونمون کلی کار ریخته رو سرم.. میخندد. -جزئت داری جلوشم بگی این حرفو؟ پشت چشم نازک میکنم. -معلومه که جرئت دارم. کیه که نگه.. موهایم را بهم می ریزد. -بیخیال بلوف نزن. من که مرد هستم از هیبت مسیح میترسم.. در دل می نالم. منم باهات موافقم علی جان! -خب میبینم پس حسابی مشغولی..راستش میخواستم بهت بگم تاریخ عروسی مشخص شده.. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌219 -سلام بر داداش خودم.. نزدیکم آمد
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 هیجان زده میگویم. -جدی میگی؟ -بعله خواهرگلم. بعله! انشاءالله با صحبت بزرگترا قرار شد حدود یک ماه دیگه بند و بساط عروسی رو اوکی کنیم.. ذوق میکنم. -وای وای آخ جون. من چه تیپی بزنم. چه خواهرشوهری باشم..به به.. -اخ قربونت برم..خب من دیگه برم..راستی.. -جانم؟ -هرکسی از دوستاتو دوست داشتی میتونی دعوت کنی. فقط اسامیشون رو بهم بگو تا برات کارت بفرستم.. -چشـــــم! همین که می رود ناگهان یاد نرگس می افتم و لبخند تلخی میزنم. بهترین دوستم را میتوانستم برای عروسی برادرم دعوت کنم یا نه؟ قلبم می لرزد. حتی فکرش هم اذیتم میکرد. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وچهار یک ساعت تااومدن سارا اینا مونده بود ومن بایدیه کاری میکر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چشمامو محکم بسته بودم ومنتظر حرکتی ازمهرادبودم که صدای آرومشو درحالی که لب هاش به گوشم برخورد میکرد شنیدم.. مهراد_ چرانمیتونم ازت بگذرم؟ آهسته چشمامو باز کردم وباتعجب نگاهش کردم.. نگاه من به چشماش بود ونگاه اون به لبم.. آب دهنمو به سختی قورت دادم وهرلحظه باپایین اومدن صورت مهراد ضربان قلبم اوج میگرفت و... ازم جداشد وبا چشمایی که هم خوشحال بودن هم متعجب به بهم نگاه کرد وبانفس هایی که تند شده بود گفت: _توهم عاشقمی؟ مگه نه؟ اجبارا چشمامو به نشونه ی تایید باز وبسته کردم.. دروغ گفتم تا گولش بزنم که آبرومو جلوی خانوادم نبره.. توی اولین فرصت ازاین خونه وازاین شهر میرفتم وبه درک که دلش میشکنه ومیفهمه بهش دروغ گفتم.. ازش جداشدم وبا خنده گفتم: _بسه دیوونه! مهراد_عاشقتم زندگی من.. شکممو نگاه کرد و ادامه داد: _عاشق جفتتونم!!! سریع ازجام بلندشدم.. اگه بیشتر میموندم میفهمید شکمم یه زن ۴ماهه شکم به این نرمی نداره ودست کم باید چندسانت هم که شده بالا میومد.. لباسمو که پلیسه هاش روی شکممو پوشونده بود مرتب کردم وگفتم: _الان سارا اینا میان توروخدا برو آماده شو.. باشوقی که توی صداو چشماش فریاد میزد گفت: _ای به چشممم! لبخندی زورکی روی لبم نشوندم.. مثل بید میلرزیدم وبه سختی روی پاهام ایستاده بودم.. به اتاقم که رسیدم شروع کردم به نفس های عمیق کشیدن.. گرمم شده بود.. کولرو زیاد کردم وجلوی میزآرایشم ایستادم.. به خودم نگاه کردم.. چقدر پست ونامرد شدم.. چقدر ازاین آدم منفور توی آینه متنفربودم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌220 هیجان زده میگویم. -جدی میگی؟ -ب
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 * روی نیمکت دانشگاه نشسته بودیم و کیک می خوردیم. امروز پشت سرهم کلاس داشتم به همین خاطر انرژی ام بی اندازه تحلیل رفته بود. نرگس با لبخند به صفحه گوشی اش خیره بود. -چیکار میکنی بلا؟ پشت چشم نازک میکند. -داداش تو رو که تور نکردم ولی یکی دیگه تورم کرده انگار.. در دل میگریم اما در ظار میخندم. -جدا؟ کی هست این شادوماد؟ نیشخند میزند. شادوماد که نیست. برای یکی دو روزه.. -نرگــــــــــــس! گوشی اش را خاموش میکند و سمتم برمیگردد. -خب خب اینا رو ولش کن. تعریف کن ببینم. دبی خوش گذشت؟ میخندم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌221 * روی نیمکت دانشگاه نشسته بودیم
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -جای شما خالی.. آهسته میگوید. -بچه ها میدونند تو با استاد فلاحی برو بیا داری؟ لب میگزم. -نرگس این حرفا چیه؟ برو بیا چیه؟ اون استادمه و به عنوان کارآموز دارم داخل شرکتش کار میکنم.. -نمیدونم والا. ولی بدون فقط اگه یک نفر بفهمه از بچه ها دانشگاه غوغا میشه.. پوزخند میزنم و چادرم را مرتب میکنم. -فکر کن یک درصد این مسیح مغرور بخواد نم پس بده. نمیبینی تو کلاس محلم نمیده؟ سوتی میزند. -او بابا یعنی میخوای بهت محل بده؟ با حرص مشتی حواله شانه اش میکنم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنج چشمامو محکم بسته بودم ومنتظر حرکتی ازمهرادبودم که صدای آر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چنددقیقه بعد مهراد مرتب وآراسته اومد تواتاق وگفت: _چطورم؟ انگشتمو به نشونه ی عالی روی هم گذاشتم وگفتم؛ _عالی! مهراد_ باورم نمیشه صحرا.. _چی؟ مهراد_ ته دلم این خوشحالی رو حس نمیکنم! نمیدونم چرا اما.. رفتم توی چند سانتیش ایستادم وگفتم: _هیس! بذار به زندگیم فرصت بدم! مهراد_ ۲روزپیش چمدونتو بسته بودی والان.. _نمیخواستم برم.. یه فکراحمقانه بود که توی ثانیه نظرم عوض شد.. وقتی میخواستم برم فهمیدم ته دلم یه چیزهایی هست که انکار میکردم.. منو به خودش چسبوند وگفت: _قربون اون دلت بشم.. خیلی خوشحالم صحرا.. خیلی دوستت دارم.. مرسی بخاطر حضورت.. میخواست ب.وس.م کنه زنگ درو زدن! ازش جداشدم وباهم رفتیم درو به روی خواهربی معرفتم باز کردم.. ستایش اولین نفرپرید توبغلم.. آخ.. چقدر دلم واسه جوجه ام تنگ شده بود.. چقدر دنیا نامرده.. پژمان وساراهم بغلم کردن وخیلی گرم بامهراد احوال پرسی کردن.. ستایش_ وای خاله چه خونه ی قشنگی داری! _چشمای قشنگ قشنگ می بینه نفس خاله! سارا جعبه ی شیرینی رو دستم داد و آهسته گفت: _خانوم شدی عشق آجی! پوزخند زدم! عشق؟ ازچی حرف میزد؟ توی این مدت کجا بود که خانوم شدن منو ببینه؟ باهمون پوزخندم بدون نگاه کردن به صورتش گفتم: _مرسی آجی.. خوش اومدی.. رفتم توآشپزخونه و لیوان هایی رو که ازقبل آماده کرده بودمو پرازشربت کردم! اومدم سینی رو بردارم که مهراد خودشو رسوند وسینی روازدستم گرفت.. مهراد_واسه نی نی مون خوب نیست! لبخندی شرمسار روی لبم نشست.. باهم وارد پزیرایی شدیم وصحبت ها وتعریف ها وتعارف های مسخره بالا گرفت! تموم مدت ستایش بغلم بود وسکوت کرده بودم.. سارا_ صحرا جان؟ چراساکتی؟ مارو نمیبینی خوشحالی؟ نتونستم جلوی دهنمو بگیرم وگفتم: _مگه میشه خانواده ای به خوبی شما داشته باشم وخوشحال نباشم @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌222 -جای شما خالی.. آهسته میگوید. -
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -میشه بس کنی نرگس؟ چرا چرت و پرت میگی؟ اصلا بگو ببینم این جاست فرزند شما کیه؟ لب میگزد و میخندد. -بیخیال فاطمه خانم. چه قدر بی ادب شدی شما.. حرص میخورم. -از دست تو خل و چل شدم. بی ادبم خودتی. بگو ببینم این بدبخت کیه؟ پشت چشم نازک میکند. -از خداشم باشه من نصیبش شم. بابا همین رضا سجادپور که یک سره سرکلاس بغل دست من میشینه.. یکدفعه دو هزاری ام جا می افتد. -عجب!!! میگم چرا این پسره یکم عجیب میزنه! -بیخیال خیلی جدی نیست برام فقط واسه یک مدته.. -نرگس خودتو اذیت نکن. همین یک مدتم میتونه هم به خودت هم به اون پسر کلی آسیب روانی وارد کنه. بعدم من حس میکنم اون پسر از اینایی نیست که برای یکی دو روز بخوانت. از اون نجیب ها و خانواده دار ها دیده میشه. به نظرم باید تجدید نظر کنی.. -میگی چیکار کنم؟ -یا واقعا روش فکر کن یا واقعا بزارش کنار. نه تو اهل دوستی هستی نه اونی که من دیدم! مشخصه برای ازدواج تو رو میخواد نه این چیزا.. پوزخند میزنم. -میخوام که نخواد.. -که چی؟ بلاخره باید که ازدواج کنی یا نه... ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌223 -میشه بس کنی نرگس؟ چرا چرت و پرت
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -اصلا منو چیکار داری. تو خودت چرا ازدواج نمیکنی؟ هان؟ یکدفعه به خودم می آیم. نمیدانم چرا تا اسم ازدواج امد ذهنم سمت مسیح رفت. پوفی میکشم. -الان چه ربطی به من داشت این وسط؟ -خیلی خوبم ربط داشت. هردومون یک سنیم و تقریبا چندوقت دیگه فارغ التحصیل میشیم. اونوقت تو نگران منی اما یک ذره نگران خودت نیستی.. -خب..خب من هنوز شخص مورد نظرم رو پیدا نکردم.. -بله؟؟؟ -اوهوم. هنوز پیدا نکردم. و اگر پیدا بشه چرا ازدواج نکنم؟ -یعنی تو به عشق و این چیزا اعتقاد نداری؟ باز هم یاد مسیح افتاده و قلبم به تپش می افتد. به سرعت خودم را جمع و جور کرده و اخم میکنم. -معلومه که ندارم. چه چیزا..من به عشق بعد ازدواج اعتقاد دارم نرگس پوفی میکشد. -نمیدونم شایدم تو راست میگی.. دست روی شانه اش میگذارم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وشش چنددقیقه بعد مهراد مرتب وآراسته اومد تواتاق وگفت: _چطورم؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند اجباری سارا که ازروی شرمندگیش بود جیگرموحال آورد.. مهراد متوجه جو به وجود آمده شد وسریع پادر میونی کرد وبحث رو عوض کرد.. موقع شام مهراد بهم تذکر داد که مهمون حبیب خداس حتی اگه دشمنت باشه به اجبار باسارا گرم گرفتم وموقع خداحافظی زنجیر وپلاک طلایی بهم هدیه ی ازدواجم دادن وواسه ی آخر هفته دعوتمون کردن.. خبرنداشتن صحرا هوا که گرگ ومیش شد گورشو گم میکنه ومیره.. داشتم ظرف هارو میشستم که مهراد ازپشت سرشو توی گودی گردنم کرد... خودمو کنارکشیدم وگفتم: نکن مهراد خواهش میکنم عجله ای پیش نرو.. مهراد_ دلم برات تنگ شده صحرا.. _هنوز خیلی چیزا واسم جا نیوفتاده مهراد.. بهم فرصت بده! باناراحتی چنگی به موهاش زد وگفت: _باشه.. صبرمن زیاده خونه رو باکمک هم تمیز کردیم ورفتم تواتاقم که بخوابم.. قبل از رفتنم مهراد دستمو گرفت وگفت: _فقط کنار بخوابیم؟ لبخندی اجباری روی لبم نشوندم وچشمامو به نشونه ی مثبت بازو بسته کردم!! تموم شب از عشق وعاشقی وگذشته مون واسم گفت.. دلم واسه گذشته ام تنگ شده بود.. دروغ چرا دلم واسه عشق مهراد تنگ شده بود.. اونقدر حرف های قشنگ واسم زد که توی خواب هم گریه میکردم.. صبح قبل رفتنش گفت ناهار یه جای خوب میبرمت چیزی درست نکن.. ساعت ۹بهش زنگ زدم ومطمئن شدم شرکته.. به سرعت چمدونمو بستم وازخونه زدم بیرون.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌224 -اصلا منو چیکار داری. تو خودت چرا
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -بیخیال این چیزا بیا بریم زودتر سر کلاس که الان مسیح فقط دنبال بهانه میگرده منو از کلاس بیرون کنه.. با خنده تایید کرده و بلند می شود. -این یکی رو بهت حق میدم. تا دیروز فکر میکردم شاید عاشقت بشه ولی این گند دماغ تر از این حرفاست.. تا به کلاس برسیم داشتم به جمله آخر نرگس فکر میکردم. شاید عاشقم بشه؟ مگر می شد؟ مسیح؟ ان کوه غرور و تکبر و خودخواه و خودپندار؟ نمیدانم چه قدر میگذرد که مسیح وارد کلاس شده و همه به احترامش می ایستند. این روزها تمام ذهن و فکرم شده بود مسیح. با اینکه به شدت روی درس ها و طرح هایم کار میکردم اما بازهم مسیح میان واژه به واژه جزوه هایم رنگ داشت. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌225 -بیخیال این چیزا بیا بریم زودتر س
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 از همان برخورد اول و گیر افتادن میان داعش و رفته رفته خاطرات شرکت و سفر دبی برایم پررنگ می شد! چرا؟ چرا انقدر در ذهنم شعله میکشید؟ این بار من و نرگس جاهایمان را باهم عوض کردیم و رضا سجادپور سمت چپ من نشست. نرگس با پوزخند نگاهش را سمت مسیح داده بود. با دقت مشغول صحبت های مسیح بودم به طوری که راه می رفت، نگاه من هم با او قدم برمیداشت. به قدری معطوف او و حرفهایش بودم که یکدفعه مسیح می ایستد و با صدای مردانه و پرجذبه اش خطاب قرارم می دهد. -خانم پناهی... هنگ میکنم. خیلی پیش نمی آمد صدایم بزند. -بله استاد.. -شما جزوه این کلاس رو دقیق بنویسید و بعد از کلاس بهم بدید.. متعجب میگویم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وهفت لبخند اجباری سارا که ازروی شرمندگیش بود جیگرموحال آورد..
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 جلوی اولین تاکسی دست تکون دادم وسوار شدم.. شماره ی بنفشه رو گرفتم وکنار گوشم گذاشتم.. جواب داد: سلام وخل وچل! _بنفشه من خونه روترک کردم.. بنفشه_چیییی؟ دیوونه شدی؟ روانی _توروخدا مرگ صحرا به حرمت خواهریمون به هیچکس هیچی نگو.. دارم میرم تبریز پیش مادر بزرگم فقط جامو به توگفتم چون میدونستم مهراد میاد سراغت وممکنه آدرس اونجا روبهش بدی! بنفشه_صحرا گردنتو بکشن برگردخونه قدر زندگیتو بدون بخدا من به مهراد میگم کجایی! نمیتونم بیشتراز این نابودی اون بدبختو ببینم.. بس کن این همه خودخواهی رو! _توجای من نیستی بنفشه.. نمیتونم بیشترازاین رسوایی رو تحمل کنم... بنفشه_ اگه بری واسم می میری صحرا! بخدا قیدتو میزنم ودیگه ام اسمی ازت نمیارم.. بخدا به همه میگم کجایی. صحرا نکن خواهش میکنم، التماست میکنم برگرد خونه! _اگه بگی.. اگه مهراد جامو پیدا کنه خودمو میکشم.. به امام حسین خودمو میکشم ومیای سرجنازم! بنفشه_چه مرگته؟ واسه چی میری آخه؟ صحرا توهمونی نیستی تاهمین چندماه پیش خودتو واسه مهراد میکشتی؟ اون همه عجز وناله که ولش کردم وفلان کردم وعاشقشم و.. کجا رفت؟ یعنی یک شبه همه چی به باد رفت؟ خیلی مسخره اس! باگریه گفتم: سردرگمم بنفشه.. نمیدونم چه مرگمه.. نتونستم بمونم.. نتونستممم! بنفشه_بارفتنت همه چی حل میشه؟ _نمیدونم! بنفشه_ باشه بهش چیزی نمیگم اما خیلی نامردی.. اگه از ذات درونت باخبرمیشدم هیچوقت دوستت نمیشدم.. هیچوقت توروخواهر خودم نمیدونستم! گوشی زو قطع کرد وهق هقم بالا گرفت! راننده که از گریه های من گیج شده بود پرسید؛ _کجا تشریف میبرید؟ _برید ترمینال! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥