عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت229 -خانم پناهی..خانم پناهی ببخ
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت230
یکدفعه قلبم می لرزید. اگر دوستش نداری پس چرا از دستش ناراحت شدی!
با بغض سوار واحد شده و سرم را به شیشه اتوبوس تکیه می دهم.
-خدایا..خودت قلبم رو آروم کن!
**
سارا یا همان خانم اذری لیوان به دست از آبدارخانه بیرون می آید. مشغول یک سری توضیحات به منشی بودم که یکدفعه مسیح وارد شرکت می شود. با دیدنش اخم محکمی کرده و سلام زیرلبی میکنم که خودم هم به زور می شنوم!
نیم نگاهی سمتم انداخته و بی تفاوت سمت اتاقش می رود که سارا مقابلش می ایستد.
-سلام رئیس..روزتون بخیر..
می ایستد و بدون ذره ای لبخند سری تکان می دهد.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ونه ازتوی ترمینال تاکسی دربست گرفتم تاتبریز.. تماس های مهراد ش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وده
عماددرحالی که چشماش به سختی باز میشد نگاهی به ساعت که ۴صبح رو نشون میداد کردو حراسون به سمت تلفن رفت و روبه نگاه ترسیده ی مادربزرگ کرد وگفت:
_نگران نشو..خیره ان شاالله.. وجواب داد..
_بله؟
مردناشناس_ سلام ببخشید بدموقع مزاحم شدم.. یه خانوم توی چندکیلومتری از(...) تصادف کردن وما باآخرین شماره ای که توی تلفن همراه ایشون بود تماس گرفتیم..
عماد بادهنی خشک شده.. ترسیده وبا لکنت پرسید:
_راجع به چی حرف میزنید آقا؟ کدوم خانوم؟
مرد_ فقط تونستیم توی لوازم ایشون یه کارت ملی پیدا کنم با مشخصات صحرا ریاحی..
گوش های عماد برای ادامه ی حرف های مرد کرشد ودیگه چیزی نشنید.. گوشی ازدست های لرزون عماد افتاد روی زمین..
مادربزرگ وحشت زده ولنگان لنگان به سمت تلفن افتاده رفت وباشنیدن حرف های مرد شروع کردبه شیون ومویه کردن..
بعدازگرفتن آدرس بیمارستان گوشی روقطع کردن وعماد باچشمای اشکی روبه مادربزرگ کردوگفت:
_زنده اس؟ مگه نه؟
مادربزرگ_ الهی بمیرم واسه دختر بیکس وکارم.. الهی..
فریاد عماد رعشه به تن مادر بزرگ انداخت..
_گریـــــه نکن! فقط بگو زنده اس توروخدا بگو مامانی!
مادربزرگ_ نمیدونم.. یادم رفت بپرسم.. نمیدونمممم!
عماد به سرعت به سمت کمد لباس ها دوید واولین لباسی که دستش اومدو تنش کرد ومادربزرگ هم چادرشو سرش کرد وبه سمت عزیزکرده شون پرواز کردن..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت230 یکدفعه قلبم می لرزید. اگر دوستش ن
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت231
-سلام. متشکرم..
سارا با لبخندی دلبر ماگ دستش را بالا می اورد.
-اگر مایلید براتون یک فنجون قهوه بیارم؟
همانطور که حواسم پی منشی بود اما زیرزیرکی انها می پاییدم. نمیدانم چرا از این رفتار سارا اصلا خوشم نیامد. منتظر بودم ببینم مسیح چه واکنشی نشان می دهد که یکدفعه میگوید.
-حتما. خوشحال میشم!
سارا لبخندش پررنگ تر شده و سری تکان می دهد.
-حتما..
مسیح به اتاقش رفته که منشی میگوید.
-بهتره این طرحارو ببرید و به رئیس نشون بدید. چون برای دریافتشون خیلی عجله داشتند..
من من میکنم.
-میشه زحمتشو بکشید؟
لب میگزد.
-توضیحاتشو شما میدونید. من برم ارائش بدم؟
پوفی میکشم.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت231 -سلام. متشکرم.. سارا با لبخندی د
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت232
-باشه...
سارا سمت آبدارخانه رفته و من هم سمت اتاق مسیح می روم. تقه ای به درب میزنم.
-بیا تو..
وارد اتاق که می شوم مسیح روی صندلی اش نشسته و سرش را به عقب خم کرده بود و چشمهایش را بسته بود.
-خانم آذری لطفا قهوع رو بزارید روی میز و برید بیرون..
نمیدانم چرا یکدفعه لبخند روی لبم می نشیند. از اینکه تمام افکارم پوج شده بود حالم خوب خوب بود. مسیح مغرور تر از این حرفها بود که به کسی رو بدهد. یکدفعه صدایم صاف کرده و تک سرفه ای میکنم.
-اومدم این طرح ها رو نشونتون بدم!
با شنیدن صدایم به وضوح جا خوردنش را می بینم. چشمهایش را باز کرده و پوفی میکشد.
-بزارشون روی میز..
چادرم را صاف کرده و با قدم های محکم سمت میز قدم برمیدارم. با دیدن طرح هایم پوزخند میزند.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وده عماددرحالی که چشماش به سختی باز میشد نگاهی به ساعت که ۴صبح
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_ویازده
مهراد توی پارک خیابون پشتی همونجایی که دفعه ی قبل صحرارو پیدا کرده بود روی همون نیمکت نشسته بود وباحسرت وبهتی که تموم وجودشو در برگرفته بود به آسمون خیره شده بود..
توی سرش هزارتا فکرو توی دلش چنان بلوایی به پاشده بود که چندین بار از استرس وعصبانیت بالا آورده بود..
آخرین دونه از پاکت سیگاری که سرشب خریده بودو روی لبش گذاشت وهمزمان شماره ی صحرا رو گرفت وکنار گوشش گذاشت..
باروشن بودن گوشی نورامیدی توی دلش جرقه زد اما باپیچیده شدن صدای مردناشناس پست تلفن خون تورگ هاش یخ بست..
باعجله ازجاش بلندشد وگفت:
_توکی هستی؟ گوشی زن من دست توچیکارمیکنه؟
عماد_ عمادم.. صحرا تصادف کرده.. لطفا فکربدنکن..
مهراد_ چی داری میگی مرتیکه؟ گوشی رو به صحرا.. صحرا پیش توچیکارمیکنه؟ توی سکوت مطلق پارک صدای نعره های مهراد بی داد میکرد..
عماد_ انگارزبون آدم حالیت نمیشه نه؟ من چه میدونم زن توئه ازمن میپرسی؟
مهراد_ کثافت بامن درست حرف بزن بگو زنم کجاس؟ شما دوتا کدوم جهنمی هستین؟
عماد_ تبریز.. بیمارستان(..)
مهراد که ازشدت عصبانیت نفس تنگی گرفته بود روی زمین نشست وگفت:
_زن من تبریز چیکارمیکنه؟
عماد_ واقعا برات متاسفم که بجای پرسیدن حالش داری جاو مکانشو میپرسی!
گوشی روی مهرادی که سرش به لرزیدن افتاده بود قطع شد گوشی مهراد هزار تکه شد..
شک زده فقط به چمن ها خیره شده بود ونفس نفس میزد..
مهراد_ صحرا.. خدایا کمکم کن.. بعد که انگار چیزی یادش افتاده باشه حراسون بلند شد وزمزمه کرو بچه ام.. وای بچه ام.. خدایا بچه ام چیزیش نشده باشه..
دست پاچه شده بود.. سوارماشینش شدو با سرعت سرسام آوری به سمت فرودگاه حرکت کرد..
حال خراب مهراد دل سنگ هم آب میکرد.. فکراینکه صحراش همه ی زندگیش باعماد فرار کرده یه طرف ترس ازدست دادن زن وبچه اش هم یه طرف...
پشت فرمون اشک میریخت واسم خدارو صدا میزد..
مهراد باگریه روبه آسمان کرد وگفت:
_خدایا بچه امو ازم نگیر قول میدم صحرا رو باعشقش راحتش بذارم وبایادگاریش زندگی کنم...
نیم ساعته خودشو به فرودگاه رسوند وازشانسش نیم ساعت دیگه هواپیمای تبریز پرواز میکرد وباهرطریقی که شد بلیط پای پرواز گرفت..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت232 -باشه... سارا سمت آبدارخانه رفته
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت233
-اینا کافی نیست. باید حداقل دو سه تای دیگه هم باشن..
خسته می شوم.
-اما شما گفتید این مقدار..
اخم کمرنگی میکند.
-اما الان میگم بازم لازمه..
پوفی میکشم. دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم. هنوز رفتار امروزش سرکلاس فراموشم نشده بود.
-باشه. تا قبل رفتنم به خونه تحویلشون میدم...
-خوبه..
میخواهم برگردم که یکدفعه با صدایش میخکوب می شوم.
-تو به عنوان یک دختر مسلمون که انقدر ادعای مسلمونیت میشه اصلا نمیتونی الگوی خوبی باشی..
پوزخند میزنم. میدانستم از چه حرف میزد.
-من الگوی کسی نیستم و خودم رو همینطوری قبول دارم..
از پشت میز بلند شده و دست در جیب شلوارش فرو میبرد.
-با همین کارات؟
-متوجه منظورتون نمیشم..
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت233 -اینا کافی نیست. باید حداقل دو سه
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت234
مقابلم می ایستد. رخ به رخ. از بالا به پایین نگاه میکند اما نگاه من به سمت راستم و به گلدان سانسوریای زیبای گوشه اتاقش بود!
-این که شماره بدی، شماره بگیری اونم وسط کلاس و هیچ ابایی نداشته باشی کسی نگاهت کنه..به قول خودتون این اسمش بی حیایی نیست؟
احساس میکردم صدایش رگه های خشم داشت. نمیدانم چرا به جای اینکه ناراحت باشم خوشحال بودم. خل شده بودم یا دیوانه؟
-شما افکارتون منفیه و دلیلی نمی بینم به شما توضیح بدم..
-از اون بچه مثبت خوشت میاد؟ البته مذهبی هستی دیگه. دلت مذهبی میخواد. اما سجادپور بیچاره خبر داره تو مذهبی نمایی بیش نیستی؟
با خشم سرم را بلند کرده و میگویم.
-درست صحبت کنید!
کمی خم می شود.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ویازده مهراد توی پارک خیابون پشتی همونجایی که دفعه ی قبل صحرار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_ودوازده
مهرادباجسمی خسته وچشمایی بی فروغ وروحیه ای داغون جلوی بیمارستانی که آدرس داده بودن درحالی که زیرلب صلوات میفرستاد پیاده شد..
سرش گیج رفت.. دستشو به دیوار کنارش تکیه داد وبادست آزادش چشماشو که سیاهی میرفت مالش داد..
۲روزتمام نخوابید بود..
یه شب ازخوشحالی اعتراف دروغین صحرا ویه شب از ناراحتی وغیب شدن عزیز کرده اش..
سعی کرد به خودش مسلط ومحکم باشه!
قدم هاشو سنگین برداشت ورفت داخل..
به سمت اطلاعات بیمارستان رفت و با استرسی که سعی میکرد پنهونش کنه پرسید؛
_صحرا ریاحی...
پرستار_ سلام.. مشکلشون چی بوده؟
مهراد_تصادف.. مثل اینکه دیشب به این بیمارستان منتقل شده..
پرستار_ طبقه ی دوم بخش اروژانس..
مهراد_ فقط.. همسربارداره اطلاعاتی دراین باره توی پرونده قید نشده؟
پرستار_ نه متاسفانه من تازه شیفتم شروع شده چیزی هم توی سیستم ثبت نشده!
بدون منتظر موندن وواسه ادامه حرف های پرستار به سمت پله ها رفت وخودشو به بخش اورژانس رسوند..
اولین کسی که چشمای بی فروغ مهرادو باز وعصبی ترش کرد دیدن عماد روی صندلی انتظار بود..
به سمتش حجوم برد.. عمادو بایقه بلند کرد وتوی صورتش باصدایی که سعی میکرد بالانره گفت:
_چیکار کردی زنمو؟ تواینجا چه غلطی میکنی مرتیکه؟
مادربزرگ درحالی که ترسیده بود دستشو روی دست مهراد گذاشت وگفت:
_چیکارمیکنی؟ عمادمن مقصرنیست!
عماد_ولش کن مادربزرگ.. بذار ببینم چی میگه؟ توی صورت مهراد بران شد وعصبی توپید:
_مردک بی غیرت اینجا بودن من به توربطی نداره ازمن میپرسی زنت اینجا چیکارمیکنه؟
مهرادکه ازپشت شیشه صحراشد روبه عماد گفت:
_نابودت میکنم.. بازندگیت خداحافظی کن.. وبه سمت دکتری که ازاتاق بیرون میومد رفت..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت234 مقابلم می ایستد. رخ به رخ. از بال
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارت235
-اگر صحبت نکنم؟
-دلیلی نمیبینم اینجا بایستم و حرفای مسخره شما رو گوش بدم.
میخواهم از اتاقش بیرون بزنم که با صدایش میخکوب میشوم.
-اگر خیلی اسلام محدودت کرده من میتونم کمکت کنم..
اخمم پررنگ تر می شود و با تعجب نگاهش میکنم.
-منظورتون رو متوجه نمیشم؟
نیشخندی زده و به ساعت مچی اش خیره میشود.
-برای رفع نیازهات. پیشنهاد میدم باهم ازدواج کنیم. نظرت چیه؟ دوساعت وقت داری فکر کنی..
یکدفعه میخندم. بلند هم میخندم. خنده ام که تمام می شود بریده بریده میگویم.
-چی گفتید؟
گوشه لبش کش می آید و سرد نگاهم میکند.
-نمیدونستم انقدر خوشحال میشی وگرنه زودتر بهت پیشنهاد میدادم..
با پوزخندی عصبی نزدیکش می شوم. دروغ نگویم خیلی خوشحال بودم اما مطمئن بودم این پیشنهاد مسخره اش فقط برای به سخره گرفتن من بود و بس!
-میدونید یک چیزی رو؟
یک تای ابرویش بالا میپرد.
-میشنوم..
لبخند میزنم.
-از دین اسلام خیلی ممنونم. میدونید چرا؟
پوزخندی زده و به سرتاپایش اشاره میکنم.
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــادمسیحــی 🤍🔗 #پارت235 -اگر صحبت نکنم؟ -دلیلی نمیبینم ا
---------------•🍓🎬»---------------•
#استــادمسیحــی 🤍🔗
#پارتپایانی
-که اجازه نداده یک بانوی مسلمان با مرد مسیحی ازدواج کنه!
متعجب اخم میکند .
-و الان خیلی خوشحالم!
تا بخواهد چیزی بگوید پوزخند محکم تری زده و از اتاق بیرون میزنم و به سرعت خودم را به اتاقم می رسانم و پشت در می ایستم. نفس نفس زده و روی زمین می افتم. قلبم در دهانم میزد. خدایا، چرا انقدر به جای ناراحتی کوک بودم؟!
لبخند محوی زده و به اتفاقاتی که افتاد فکر میکنم. جرقه ای در ذهنم می خورد. از حالا به بعد برنامه ام عوض می شد!
یک برنامه بزرگ!
مطمئن بودم این اتفاق خوشایندی بود و نزدیک شدن به مسیح کار بیهوده و عبثی نبود. قطعا قرار بود قدم بزرگی بردارم..
باید دین زیبای اسلام را در نظرش زیبا جلوه می دادم. خدایا..
من رسیدن به این مسیح مغرور را میخواستم. اما من عاشق تو هستم و توی معشوقه به من اجازه رسیدن به او را ندادی. پس..
به مسلمان شدن مسیح مسیحی کمک کن!
آمین!
***
پایان فصل اول
بیست و هشت دی ماه به وقت اذان مغرب
زهرا علیپور
---------------«🍓🎬»
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ودوازده مهرادباجسمی خسته وچشمایی بی فروغ وروحیه ای داغون جلوی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وسیزده
مهراد_ سلام.. من همسرشون هستم حال زن وبچه ام چطوره دکتر؟
دکتر_ایشون مگه باردار هستن؟
مهراد ترسیده گفت:
_4ماهه بارداره.. مگه میشه متوجه مسئله به این مهمی نشده باشید؟
دکترباتعجب ومطمئن ازاینکه مریضش باردارنیست گفت:
_شما مطمئنید خانمتون بارداره؟
مهرادکه عصبی شده بود گفت:
_این دیگه چه حرفیه؟ معلومه که مطمئنم..
دکتر_ متاسفانه یه اشتباهی رخ داده توی آزمایش ها سونوگرافی ها اینو نشون نمیده! ومن بااطمینان کامل میگم خانومتون باردار نبوده!
مهرادکه دیگه داشت دیونه میشد واز نگرانی دوباره حالت تهوع بهش دست داده بود باحالتی مضطرب گفت:
_این امکان نداره.. تموم برگه های آزمایش وسونوگرافی مگه میشه اشتباه باشه؟ میشه خواهش کنم دوباره....
دکترمیون حرفش پرید وگفت:
_باتصادفی که خانمتون داشتن حتی اگه جنینی هم بوده که به قول شما ۴ماهه بوده حتما خونریزی واعلائم سقط جنین بود.. اما متاسفانه...
مهرادحرف دکترو قطع کرد وگفت:
_متوجه شدم! ممنون..
دکتر بالبخندی مهربان گفت:_ بااجازه ورفت..
مهراد بابهتی که توی صداش موج میزدگفت_حال خودش چی؟
دکتر_ خداروشکر مشکلی نیست وضربه ی سنگینی به سروارد نشده وفقط کوفتگی بدن شکستی مچ دست..
تا چندساعت دیگه ام هوشیاریشونو به دست میارن وبه بخش منتقلش میکنن!
تشکری زیرلب کرد وبه سمت اتاق رفت..
سوال های توی ذهنش توی دلش غوغا به پاکرده بود..
به صحرایی که روی تخت با پیشونی کبود خوابیده بود نگاه کرد..
زیرلب زمزمه کرد_ مگه میشه اینقدر پست ونامرد شده باشی که بتونی بچه اتو ازبین ببری؟
قطره اشکی ازچشمش چکید روی لباسش افتاد..
روبه عماد کرد که روی صندلی نشسته وسرشو به سرش تکیه داده وموهاشو چنگ زده بود..
آهسته به سمتش رفت..
عمادبااخم وحشتناکی روی پیشونیش نشسته بود نگاهش کرد وگفت:
_چیه؟ ارث باباتو میخوای؟
مهراد باصدای لرزون گفت:
_توهم باهاش همکاری کردی؟ چطور دلتون اومد؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسیزده مهراد_ سلام.. من همسرشون هستم حال زن وبچه ام چطوره دکتر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وچهارده
صحرا:
بااحساس سرددرد شدید چشمامو به سختی بازکردم وبه اطرافم نگاه کردم..
تموم سقف دور سرم میچرخید..
_اینجادیگه کجاس؟ یه کم که فکرکردم همه چی یادم اومدم..
من توراه خونه مامان گلرخ بودم.. راننده خواب آلود.. تصادف وتاریکی.. همه چی یادم اومد..
اومدم دستمو تکون بدم که جیغم بالا گرفت..
بادیدن مردی که وارد اتاق شد غالب تهی کردم!
مهراد_ بیدارشدی؟
بالکنت گفتم: من.. من..
آهسته اومد کنارتختم.. روی تخت خیمه زد وآهسته ترپرسید؛ توچی؟ نگران نباش عشقم.. حال جفتتون خوبه.. خداروشکر هم توسالمی هم بچه امون.. این مهمه مگه نه؟
وای بچه.. بالاخره فهمید.. اشک توچشمام جمع شد.. ازهرچی که ترسیدم به سرم اومد.. خدایا آخه چرا گذاشتی زنده بمونم!
بادردچشمامو محکم روی هم فشوردم وزیرلب اسم خدارو صدا زدم..
مهراد_ نمیخوای ازحال بچه مون باخبربشی؟
_مهراد.. من..
مهراد_ چرا نمیگی یک ماهه که کشتیش؟ میخواستی پای بندبچه نباشی که با عشقت فرارکنی وآخرشم کارخودتو کردی... هوم؟ چطور دلت اومد؟
قطره اشک جفتمون باهم روی صورت هامون جاری شد!
_داری اشتباه میکنی؟
باپشت دستش محکم اشکشو پاک کرد وگفت:
_آره آره.. اشتباه کردم.. اشتباه کردم دل به توی کثافت بستم.. من فکرمیکردم توهمون صحرایی هستی که ۲سال پیش عاشق سادگی ومعصومیتش بودم..
اما توچی؟ ازهمون اولشم کثافت بودی.. ازهمون اول بی وجدان وسنگ دل بودی.. باید همون روزی که بیخودی ولم کردی ودورم زدی قیدتو میزدم..
من فکرکردم بخاطر حساسیت هام ولم کردی وفکرکردم اگه خودمو اصلاح کنم همه چی درست میشه!
روی صورتم خیمه زد وتوی فاصله ی چندسانتی ادامه داد:
_گفتم خودمو اصلاح میکنم تا صحرا عذاب نکشه.. قسم خوردم تاوقتی اخلاقمو درست نکنم برنگردم.. گفتم توی این مدت بذار یه کم نفس بکشه وفکرکنه!
اما وقتی برگشتم چی شد؟
بانفرت نگاهشو توی چشمام سوق داد وگفت:
_دست تودست باعشق جدیدت دیدمت!
تموم اون مدت بازیم داده بودی..
مشتشو کنار سرم روی بالشتم کوبید وداد زد:
_خدالعنتت کنه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥