eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌226 از همان برخورد اول و گیر افتادن م
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -اما گفتید این درس نیاز به جزوه نویسی نداره.. مستقیم نگاهم میکند که نگاهم را به زیر می اندازم. -اما الان میگم نیازه.. پوفی کشیده و اخم میکنم. -باشه.. جزوه نویسی از حرف های او کمی سخت بود چون نیاز ره دقت کافی داشت. اما مجبور بودم و شروع میکنم به نوشتن.. در همین حین یکدفعه صدای کسی از کنار گوشم بلند می شود. -خانم پناهی.. متعجب و با چشمان گرد شده سرم را بلند میکنم. سرم را به چپ و راست می برم که با دیدن رضا که سمتم خم شده بود یک تای ابرویم بالا میپرد. -بفرمایید.. لب گزیده و با تردید یک نگاه به نرگس و یک نگاه به مسیح که مشغول نوشتن روی تخته بود میکند. اهسته کاغذ کوچکی سمتم می گیرد که روی سرم دو شاخ بزرگ بلند می شود. -میشه ازتون خواهشی بکنم؟ -بله.. -اگر اشکالی نداره شماره مادر نرگس خانوم رو برام بنویسید.. بی اختیار لبخند کمرنگی روی لبم می نشیند. مطمئن بودم که این مرد با بقیه فرق داشت. لب میگزم و کاغذ را می گیرم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌227 -اما گفتید این درس نیاز به جزوه ن
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -چرا صبر نکردید بعد ساعت کلاس؟ -ببخشید. شما انقدر با عجله میرید که چندبار نتونستم پیداتون کنم.. -باشه مشکلی نیست. با مادرنرگس جان در میون میزارم اگر مشکلی نداشتند براتون مینویسم و خدمتتون میدم.. لبخند گرمی میزند. -خیلی ازتون ممنونم تا برگه را داخل جیبم بگذارم یکدفعه با صدای عصبانی مسیح در جایم میخکوب میشوم. -خانم پناهی. آقای سجادپور بیرون! قلبم به تپش می افتد. شیوا با پوزخند صداداری میگوید. -از مذهبیام باید ترسید! مسیح با عصبانیت بیشتری میگوید. -خانم کاشانی بیرون! شیوا هنگ میکند. -چی؟ من استاد؟ -جز شما خانم کاشانی دیگه ای داریم داخل کلاس؟ -اما.. با ناراحتی از این تصمیم ناعادلانه مسیح وسایلم را جمع کرده و بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون میزنم. رضا سجادپور پشت سرم می دود. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وهشت جلوی اولین تاکسی دست تکون دادم وسوار شدم.. شماره ی بنفشه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ازتوی ترمینال تاکسی دربست گرفتم تاتبریز.. تماس های مهراد شروع شده بود دونه دونه پیام هاشو میخوندم واشک میریختم.. _صحرا کجایی؟ چرا لباس هاتو بردی؟ نگو که ترکم کردی.. _صحرا نگرانم.. بگو که بهم دروغ نگفتی.. _اگه بفهمم بااون پسره ای آسمونو به زمین میدوزم.. _دارم توخیابونا دنبالت میگردم صحرا نفسم جواب بده.. به فکر بچه مون باش _مرگ مهراد جواب بده دلم آشوبه.. _صحرا دارم توخیابون گریه میکنم.. به ولای علی اگه بفهمم باکسی هستی... _الان میرم درخونه بابات.. صحرا اگه تانیم ساعت دیگه پیدات نشه شهرو به هم میریزم.. آخرین پیام: _پیدات میکنم.. مجبور بودم گوشیمو خاموش کنم.. توی جاده فقط به سیاهی شب زل زده بودم واشک میریختم.. یه لحظه نگاهم توی آینه به راننده افتاد.. انگار خوابش میومد.. ترسیده گفتم: _میخواید بزنید کنار؟ مرد_نه دخترم لازم نیست! بیخیال شونه ای بالا انداختم ومشغول فکرکردن به بدختی هام شدم.. مامان گلرخ(مادربزرگم) نمیدونست دارم میرم اونجا وامیدوار بودم زیاد سوال پیچم نکنه.. یک ساعت دیگه هم گذشت وتقریبا نزدیک تبریز بودیم وگوشیمو روشن کردم که به مامان گلرخ خبربدم ونصف شبی نترسونمش.. گوشیم هنوز لودنشده بود که باصدای وحشتانک وپرت شدنم به صندلی جلو ودرد وحشناکی که توی سرم دیگه چیزی نفهمیدم وهمه جا تاریک شد @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌228 -چرا صبر نکردید بعد ساعت کلاس؟ -
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -خانم پناهی..خانم پناهی ببخشید..لطفا صبر کنید.. با عصبانیت سمتش برمیگردم. -بله؟ -ببخشید تقصیر من بود..لطفا من رو ببخشید.. -نه تقصیر شما نبود. خدانگهدار! و با ناراحتی از دانشگاه بیرون میزنم. این که جلوی دانشجوها من را طوری خطاب قرار داد که انگار دختری بی بند و بار بودم که زیر چادرم هر کاری میکردم به شدت ناراحتم میکرد. دلم میخواست مستقیم به خانه رفته و نهار گرم مامان را خورده و بعد هم بروم و زیر پتویم از ته دل گریه کنم اما نمیتوانستم سرکار نروم. لعنت به همان سرکار لعنتی که رئیسش مسیح بود. علاقه؟ دوست داشتن؟ درد بگیره هر دوست داشتنی از مسیح را.. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌229 -خانم پناهی..خانم پناهی ببخ
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 یکدفعه قلبم می لرزید. اگر دوستش نداری پس چرا از دستش ناراحت شدی! با بغض سوار واحد شده و سرم را به شیشه اتوبوس تکیه می دهم. -خدایا..خودت قلبم رو آروم کن! ** سارا یا همان خانم اذری لیوان به دست از آبدارخانه بیرون می آید. مشغول یک سری توضیحات به منشی بودم که یکدفعه مسیح وارد شرکت می شود. با دیدنش اخم محکمی کرده و سلام زیرلبی میکنم که خودم هم به زور می شنوم! نیم نگاهی سمتم انداخته و بی تفاوت سمت اتاقش می رود که سارا مقابلش می ایستد. -سلام رئیس..روزتون بخیر.. می ایستد و بدون ذره ای لبخند سری تکان می دهد. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ونه ازتوی ترمینال تاکسی دربست گرفتم تاتبریز.. تماس های مهراد ش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 عماددرحالی که چشماش به سختی باز میشد نگاهی به ساعت که ۴صبح رو نشون میداد کردو حراسون به سمت تلفن رفت و روبه نگاه ترسیده ی مادربزرگ کرد وگفت: _نگران نشو..خیره ان شاالله.. وجواب داد.. _بله؟ مردناشناس_ سلام ببخشید بدموقع مزاحم شدم.. یه خانوم توی چندکیلومتری از(...) تصادف کردن وما باآخرین شماره ای که توی تلفن همراه ایشون بود تماس گرفتیم.. عماد بادهنی خشک شده.. ترسیده وبا لکنت پرسید: _راجع به چی حرف میزنید آقا؟ کدوم خانوم؟ مرد_ فقط تونستیم توی لوازم ایشون یه کارت ملی پیدا کنم با مشخصات صحرا ریاحی.. گوش های عماد برای ادامه ی حرف های مرد کرشد ودیگه چیزی نشنید.. گوشی ازدست های لرزون عماد افتاد روی زمین.. مادربزرگ وحشت زده ولنگان لنگان به سمت تلفن افتاده رفت وباشنیدن حرف های مرد شروع کردبه شیون ومویه کردن.. بعدازگرفتن آدرس بیمارستان گوشی روقطع کردن وعماد باچشمای اشکی روبه مادربزرگ کردوگفت: _زنده اس؟ مگه نه؟ مادربزرگ_ الهی بمیرم واسه دختر بیکس وکارم.. الهی.. فریاد عماد رعشه به تن مادر بزرگ انداخت.. _گریـــــه نکن! فقط بگو زنده اس توروخدا بگو مامانی! مادربزرگ_ نمیدونم.. یادم رفت بپرسم.. نمیدونمممم! عماد به سرعت به سمت کمد لباس ها دوید واولین لباسی که دستش اومدو تنش کرد ومادربزرگ هم چادرشو سرش کرد وبه سمت عزیزکرده شون پرواز کردن.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌230 یکدفعه قلبم می لرزید. اگر دوستش ن
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -سلام. متشکرم.. سارا با لبخندی دلبر ماگ دستش را بالا می اورد. -اگر مایلید براتون یک فنجون قهوه بیارم؟ همانطور که حواسم پی منشی بود اما زیرزیرکی انها می پاییدم. نمیدانم چرا از این رفتار سارا اصلا خوشم نیامد. منتظر بودم ببینم مسیح چه واکنشی نشان می دهد که یکدفعه میگوید. -حتما. خوشحال میشم! سارا لبخندش پررنگ تر شده و سری تکان می دهد. -حتما.. مسیح به اتاقش رفته که منشی میگوید. -بهتره این طرحارو ببرید و به رئیس نشون بدید. چون برای دریافتشون خیلی عجله داشتند.. من من میکنم. -میشه زحمتشو بکشید؟ لب میگزد. -توضیحاتشو شما میدونید. من برم ارائش بدم؟ پوفی میکشم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌231 -سلام. متشکرم.. سارا با لبخندی د
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -باشه... سارا سمت آبدارخانه رفته و من هم سمت اتاق مسیح می روم. تقه ای به درب میزنم. -بیا تو.. وارد اتاق که می شوم مسیح روی صندلی اش نشسته و سرش را به عقب خم کرده بود و چشمهایش را بسته بود. -خانم آذری لطفا قهوع رو بزارید روی میز و برید بیرون.. نمیدانم چرا یکدفعه لبخند روی لبم می نشیند. از اینکه تمام افکارم پوج شده بود حالم خوب خوب بود. مسیح مغرور تر از این حرفها بود که به کسی رو بدهد. یکدفعه صدایم صاف کرده و تک سرفه ای میکنم. -اومدم این طرح ها رو نشونتون بدم! با شنیدن صدایم به وضوح جا خوردنش را می بینم. چشمهایش را باز کرده و پوفی میکشد. -بزارشون روی میز.. چادرم را صاف کرده و با قدم های محکم سمت میز قدم برمیدارم. با دیدن طرح هایم پوزخند میزند. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وده عماددرحالی که چشماش به سختی باز میشد نگاهی به ساعت که ۴صبح
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد توی پارک خیابون پشتی همونجایی که دفعه ی قبل صحرارو پیدا کرده بود روی همون نیمکت نشسته بود وباحسرت وبهتی که تموم وجودشو در برگرفته بود به آسمون خیره شده بود.. توی سرش هزارتا فکرو توی دلش چنان بلوایی به پاشده بود که چندین بار از استرس وعصبانیت بالا آورده بود.. آخرین دونه از پاکت سیگاری که سرشب خریده بودو روی لبش گذاشت وهمزمان شماره ی صحرا رو گرفت وکنار گوشش گذاشت.. باروشن بودن گوشی نورامیدی توی دلش جرقه زد اما باپیچیده شدن صدای مردناشناس پست تلفن خون تورگ هاش یخ بست.. باعجله ازجاش بلندشد وگفت: _توکی هستی؟ گوشی زن من دست توچیکارمیکنه؟ عماد_ عمادم.. صحرا تصادف کرده.. لطفا فکربدنکن.. مهراد_ چی داری میگی مرتیکه؟ گوشی رو به صحرا.. صحرا پیش توچیکارمیکنه؟ توی سکوت مطلق پارک صدای نعره های مهراد بی داد میکرد.. عماد_ انگارزبون آدم حالیت نمیشه نه؟ من چه میدونم زن توئه ازمن میپرسی؟ مهراد_ کثافت بامن درست حرف بزن بگو زنم کجاس؟ شما دوتا کدوم جهنمی هستین؟ عماد_ تبریز.. بیمارستان(..) مهراد که ازشدت عصبانیت نفس تنگی گرفته بود روی زمین نشست وگفت: _زن من تبریز چیکارمیکنه؟ عماد_ واقعا برات متاسفم که بجای پرسیدن حالش داری جاو مکانشو میپرسی! گوشی روی مهرادی که سرش به لرزیدن افتاده بود قطع شد گوشی مهراد هزار تکه شد.. شک زده فقط به چمن ها خیره شده بود ونفس نفس میزد.. مهراد_ صحرا.. خدایا کمکم کن.. بعد که انگار چیزی یادش افتاده باشه حراسون بلند شد وزمزمه کرو بچه ام.. وای بچه ام.. خدایا بچه ام چیزیش نشده باشه.. دست پاچه شده بود.. سوارماشینش شدو با سرعت سرسام آوری به سمت فرودگاه حرکت کرد.. حال خراب مهراد دل سنگ هم آب میکرد.. فکراینکه صحراش همه ی زندگیش باعماد فرار کرده یه طرف ترس ازدست دادن زن وبچه اش هم یه طرف... پشت فرمون اشک میریخت واسم خدارو صدا میزد.. مهراد باگریه روبه آسمان کرد وگفت: _خدایا بچه امو ازم نگیر قول میدم صحرا رو باعشقش راحتش بذارم وبایادگاریش زندگی کنم... نیم ساعته خودشو به فرودگاه رسوند وازشانسش نیم ساعت دیگه هواپیمای تبریز پرواز میکرد وباهرطریقی که شد بلیط پای پرواز گرفت.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌232 -باشه... سارا سمت آبدارخانه رفته
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -اینا کافی نیست. باید حداقل دو سه تای دیگه هم باشن.. خسته می شوم. -اما شما گفتید این مقدار.. اخم کمرنگی میکند. -اما الان میگم بازم لازمه.. پوفی میکشم. دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم. هنوز رفتار امروزش سرکلاس فراموشم نشده بود. -باشه. تا قبل رفتنم به خونه تحویلشون میدم... -خوبه.. میخواهم برگردم که یکدفعه با صدایش میخکوب می شوم. -تو به عنوان یک دختر مسلمون که انقدر ادعای مسلمونیت میشه اصلا نمیتونی الگوی خوبی باشی.. پوزخند میزنم. میدانستم از چه حرف میزد. -من الگوی کسی نیستم و خودم رو همینطوری قبول دارم.. از پشت میز بلند شده و دست در جیب شلوارش فرو میبرد. -با همین کارات؟ -متوجه منظورتون نمیشم.. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌233 -اینا کافی نیست. باید حداقل دو سه
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 مقابلم می ایستد. رخ به رخ. از بالا به پایین نگاه میکند اما نگاه من به سمت راستم و به گلدان سانسوریای زیبای گوشه اتاقش بود! -این که شماره بدی، شماره بگیری اونم وسط کلاس و هیچ ابایی نداشته باشی کسی نگاهت کنه..به قول خودتون این اسمش بی حیایی نیست؟ احساس میکردم صدایش رگه های خشم داشت. نمیدانم چرا به جای اینکه ناراحت باشم خوشحال بودم. خل شده بودم یا دیوانه؟ -شما افکارتون منفیه و دلیلی نمی بینم به شما توضیح بدم.. -از اون بچه مثبت خوشت میاد؟ البته مذهبی هستی دیگه. دلت مذهبی میخواد. اما سجادپور بیچاره خبر داره تو مذهبی نمایی بیش نیستی؟ با خشم سرم را بلند کرده و میگویم. -درست صحبت کنید! کمی خم می شود. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ویازده مهراد توی پارک خیابون پشتی همونجایی که دفعه ی قبل صحرار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهرادباجسمی خسته وچشمایی بی فروغ وروحیه ای داغون جلوی بیمارستانی که آدرس داده بودن درحالی که زیرلب صلوات میفرستاد پیاده شد.. سرش گیج رفت.. دستشو به دیوار کنارش تکیه داد وبادست آزادش چشماشو که سیاهی میرفت مالش داد.. ۲روزتمام نخوابید بود.. یه شب ازخوشحالی اعتراف دروغین صحرا ویه شب از ناراحتی وغیب شدن عزیز کرده اش.. سعی کرد به خودش مسلط ومحکم باشه! قدم هاشو سنگین برداشت ورفت داخل.. به سمت اطلاعات بیمارستان رفت و با استرسی که سعی میکرد پنهونش کنه پرسید؛ _صحرا ریاحی... پرستار_ سلام.. مشکلشون چی بوده؟ مهراد_تصادف.. مثل اینکه دیشب به این بیمارستان منتقل شده.. پرستار_ طبقه ی دوم بخش اروژانس.. مهراد_ فقط.. همسربارداره اطلاعاتی دراین باره توی پرونده قید نشده؟ پرستار_ نه متاسفانه من تازه شیفتم شروع شده چیزی هم توی سیستم ثبت نشده! بدون منتظر موندن وواسه ادامه حرف های پرستار به سمت پله ها رفت وخودشو به بخش اورژانس رسوند.. اولین کسی که چشمای بی فروغ مهرادو باز وعصبی ترش کرد دیدن عماد روی صندلی انتظار بود.. به سمتش حجوم برد.. عمادو بایقه بلند کرد وتوی صورتش باصدایی که سعی میکرد بالانره گفت: _چیکار کردی زنمو؟ تواینجا چه غلطی میکنی مرتیکه؟ مادربزرگ درحالی که ترسیده بود دستشو روی دست مهراد گذاشت وگفت: _چیکارمیکنی؟ عمادمن مقصرنیست! عماد_ولش کن مادربزرگ.. بذار ببینم چی میگه؟ توی صورت مهراد بران شد وعصبی توپید: _مردک بی غیرت اینجا بودن من به توربطی نداره ازمن میپرسی زنت اینجا چیکارمیکنه؟ مهرادکه ازپشت شیشه صحراشد روبه عماد گفت: _نابودت میکنم.. بازندگیت خداحافظی کن.. وبه سمت دکتری که ازاتاق بیرون میومد رفت.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌234 مقابلم می ایستد. رخ به رخ. از بال
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -اگر صحبت نکنم؟ -دلیلی نمیبینم اینجا بایستم و حرفای مسخره شما رو گوش بدم. میخواهم از اتاقش بیرون بزنم که با صدایش میخکوب میشوم. -اگر خیلی اسلام محدودت کرده من میتونم کمکت کنم.. اخمم پررنگ تر می شود و با تعجب نگاهش میکنم. -منظورتون رو متوجه نمیشم؟ نیشخندی زده و به ساعت مچی اش خیره میشود. -برای رفع نیازهات. پیشنهاد میدم باهم ازدواج کنیم. نظرت چیه؟ دوساعت وقت داری فکر کنی.. یکدفعه میخندم. بلند هم میخندم. خنده ام که تمام می شود بریده بریده میگویم. -چی گفتید؟ گوشه لبش کش می آید و سرد نگاهم میکند. -نمیدونستم انقدر خوشحال میشی وگرنه زودتر بهت پیشنهاد میدادم.. با پوزخندی عصبی نزدیکش می شوم. دروغ نگویم خیلی خوشحال بودم اما مطمئن بودم این پیشنهاد مسخره اش فقط برای به سخره گرفتن من بود و بس! -میدونید یک چیزی رو؟ یک تای ابرویش بالا میپرد. -میشنوم.. لبخند میزنم. -از دین اسلام خیلی ممنونم. میدونید چرا؟ پوزخندی زده و به سرتاپایش اشاره میکنم. ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
---------------•🍓🎬»---------------• #استــاد‌مسیحــی 🤍🔗 #پارت‌235 -اگر صحبت نکنم؟ -دلیلی نمیبینم ا
---------------•🍓🎬»---------------• 🤍🔗 -که اجازه نداده یک بانوی مسلمان با مرد مسیحی ازدواج کنه! متعجب اخم میکند . -و الان خیلی خوشحالم! تا بخواهد چیزی بگوید پوزخند محکم تری زده و از اتاق بیرون میزنم و به سرعت خودم را به اتاقم می رسانم و پشت در می ایستم. نفس نفس زده و روی زمین می افتم. قلبم در دهانم میزد. خدایا، چرا انقدر به جای ناراحتی کوک بودم؟! لبخند محوی زده و به اتفاقاتی که افتاد فکر میکنم. جرقه ای در ذهنم می خورد. از حالا به بعد برنامه ام عوض می شد! یک برنامه بزرگ! مطمئن بودم این اتفاق خوشایندی بود و نزدیک شدن به مسیح کار بیهوده و عبثی نبود. قطعا قرار بود قدم بزرگی بردارم.. باید دین زیبای اسلام را در نظرش زیبا جلوه می دادم. خدایا.. من رسیدن به این مسیح مغرور را میخواستم. اما من عاشق تو هستم و توی معشوقه به من اجازه رسیدن به او را ندادی. پس.. به مسلمان شدن مسیح مسیحی کمک کن! آمین! *** پایان فصل اول بیست و هشت دی ماه به وقت اذان مغرب زهرا علیپور ---------------«🍓🎬»
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_ودوازده مهرادباجسمی خسته وچشمایی بی فروغ وروحیه ای داغون جلوی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهراد_ سلام.. من همسرشون هستم حال زن وبچه ام چطوره دکتر؟ دکتر_ایشون مگه باردار هستن؟ مهراد ترسیده گفت: _4ماهه بارداره.. مگه میشه متوجه مسئله به این مهمی نشده باشید؟ دکترباتعجب ومطمئن ازاینکه مریضش باردارنیست گفت: _شما مطمئنید خانمتون بارداره؟ مهرادکه عصبی شده بود گفت: _این دیگه چه حرفیه؟ معلومه که مطمئنم.. دکتر_ متاسفانه یه اشتباهی رخ داده توی آزمایش ها سونوگرافی ها اینو نشون نمیده! ومن بااطمینان کامل میگم خانومتون باردار نبوده! مهرادکه دیگه داشت دیونه میشد واز نگرانی دوباره حالت تهوع بهش دست داده بود باحالتی مضطرب گفت: _این امکان نداره.. تموم برگه های آزمایش وسونوگرافی مگه میشه اشتباه باشه؟ میشه خواهش کنم دوباره.... دکترمیون حرفش پرید وگفت: _باتصادفی که خانمتون داشتن حتی اگه جنینی هم بوده که به قول شما ۴ماهه بوده حتما خونریزی واعلائم سقط جنین بود.. اما متاسفانه... مهرادحرف دکترو قطع کرد وگفت: _متوجه شدم! ممنون.. دکتر بالبخندی مهربان گفت:_ بااجازه ورفت.. مهراد بابهتی که توی صداش موج میزدگفت_حال خودش چی؟ دکتر_ خداروشکر مشکلی نیست وضربه ی سنگینی به سروارد نشده وفقط کوفتگی بدن شکستی مچ دست.. تا چندساعت دیگه ام هوشیاریشونو به دست میارن وبه بخش منتقلش میکنن! تشکری زیرلب کرد وبه سمت اتاق رفت.. سوال های توی ذهنش توی دلش غوغا به پاکرده بود.. به صحرایی که روی تخت با پیشونی کبود خوابیده بود نگاه کرد.. زیرلب زمزمه کرد_ مگه میشه اینقدر پست ونامرد شده باشی که بتونی بچه اتو ازبین ببری؟ قطره اشکی ازچشمش چکید روی لباسش افتاد.. روبه عماد کرد که روی صندلی نشسته وسرشو به سرش تکیه داده وموهاشو چنگ زده بود.. آهسته به سمتش رفت.. عمادبااخم وحشتناکی روی پیشونیش نشسته بود نگاهش کرد وگفت: _چیه؟ ارث باباتو میخوای؟ مهراد باصدای لرزون گفت: _توهم باهاش همکاری کردی؟ چطور دلتون اومد؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسیزده مهراد_ سلام.. من همسرشون هستم حال زن وبچه ام چطوره دکتر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صحرا: بااحساس سرددرد شدید چشمامو به سختی بازکردم وبه اطرافم نگاه کردم.. تموم سقف دور سرم میچرخید.. _اینجادیگه کجاس؟ یه کم که فکرکردم همه چی یادم اومدم.. من توراه خونه مامان گلرخ بودم.. راننده خواب آلود.. تصادف وتاریکی.. همه چی یادم اومد.. اومدم دستمو تکون بدم که جیغم بالا گرفت.. بادیدن مردی که وارد اتاق شد غالب تهی کردم! مهراد_ بیدارشدی؟ بالکنت گفتم: من.. من.. آهسته اومد کنارتختم.. روی تخت خیمه زد وآهسته ترپرسید؛ توچی؟ نگران نباش عشقم.. حال جفتتون خوبه.. خداروشکر هم توسالمی هم بچه امون.. این مهمه مگه نه؟ وای بچه.. بالاخره فهمید.. اشک توچشمام جمع شد.. ازهرچی که ترسیدم به سرم اومد.. خدایا آخه چرا گذاشتی زنده بمونم! بادردچشمامو محکم روی هم فشوردم وزیرلب اسم خدارو صدا زدم.. مهراد_ نمیخوای ازحال بچه مون باخبربشی؟ _مهراد.. من.. مهراد_ چرا نمیگی یک ماهه که کشتیش؟ میخواستی پای بندبچه نباشی که با عشقت فرارکنی وآخرشم کارخودتو کردی... هوم؟ چطور دلت اومد؟ قطره اشک جفتمون باهم روی صورت هامون جاری شد! _داری اشتباه میکنی؟ باپشت دستش محکم اشکشو پاک کرد وگفت: _آره آره.. اشتباه کردم.. اشتباه کردم دل به توی کثافت بستم.. من فکرمیکردم توهمون صحرایی هستی که ۲سال پیش عاشق سادگی ومعصومیتش بودم.. اما توچی؟ ازهمون اولشم کثافت بودی.. ازهمون اول بی وجدان وسنگ دل بودی.. باید همون روزی که بیخودی ولم کردی ودورم زدی قیدتو میزدم.. من فکرکردم بخاطر حساسیت هام ولم کردی وفکرکردم اگه خودمو اصلاح کنم همه چی درست میشه! روی صورتم خیمه زد وتوی فاصله ی چندسانتی ادامه داد: _گفتم خودمو اصلاح میکنم تا صحرا عذاب نکشه.. قسم خوردم تاوقتی اخلاقمو درست نکنم برنگردم.. گفتم توی این مدت بذار یه کم نفس بکشه وفکرکنه! اما وقتی برگشتم چی شد؟ بانفرت نگاهشو توی چشمام سوق داد وگفت: _دست تودست باعشق جدیدت دیدمت! تموم اون مدت بازیم داده بودی.. مشتشو کنار سرم روی بالشتم کوبید وداد زد: _خدالعنتت کنه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
شروع رمان آنلاین عاشقانه کلکلی🙈😌😋 روزانه ۱ پارت بارگذاری می‌شود @Sekans_Eshgh رمان عشق دیرینه👇 https://eitaa.com/Sekans_Eshgh/15718
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 مقدمه ستوان اصغری به طرفم چرخید و گفت : _پریا سرهنگ صدات میکنه _باشه الان میرم از جا برخاستم و به طرف اتاق سرهنگ حرکت کردم من پریا موسوی هستم ۲۲ سالمه پلیس مخفی هستم یه برادر دارم که دو قلو هستیم اسمش پرهام هست پرهام تو دانشگاه تهران پزشکی میخونه مامان و بابام هم پزشک هستن علاوه بر این بابام تو دانشگاه هم تدریس میکنه من خودم علاقه زیادی به پلیس مخفی داشتم برای همین با وجود اینکه پزشکی پذیرفته شدم اما با علاقه ی خودم اومدم پلیس شدم با رسیدن به اتاق سرهنگ تقه ای به در زدم ....... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #1 تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم احترام نظامی کردم بعد به طرف سرهنگ قدم برداشتم سرهنگ بهم نگاه کرد و گفت : _سروان موسوی یه ماموریت فوری داریم باید هر چه زود تر آماده بشی و برای دستگیری یه باند بزرگ مواد مخدر به خارج از کشور بری با تعجب گفتم: _خارج از کشور؟؟ سرهنگ _بله امروز سردار تو جلسه بهم اطلاع دادن و تاکید داشتن که تو بری چون ماموریت مهمی هست و از اونجایی که تو ماموریت قبلی نقش مهمی داشتی و باعث شدی همه ی افراد اون باند رو دستگیر کنیم برای همین گفتن هیچ کدوم از مامور های زن به اندازه تو نمیتونن تو این ماموریت موفق باشن _آخه من تا حالا ماموریت به خارج از کشور نرفتم برای همین باید اول به خانواده ام اطلاع بدم _مشکلی نیست من خودم امروز بعد جلسه با پدرتون تلفنی صحبت کردم و پدرتون اجازه دادن با شنیدن این حرفش لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وچهارده صحرا: بااحساس سرددرد شدید چشمامو به سختی بازکردم وبه ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باگریه گفتم: _بذارمنم حرف بزنم.. داری قضاوتم میکنی.. میون حرفم پرید ومیون دندون های قفل شده اش گفت: _خفه شو! تموم مهره هات پیش من سوخته! اگه مرد باشم ازاین به بعد نمیذارم آب خوش ازگلوت پایین بره.. قبل ازاینکه بیام اینجا قسم خوردم وباخدا عهد بستم اگه بچه ام سالم باشه میذارم بری باهمونی که باهاش فرار کردی اما همه چی رو خراب کردی! گند زدی به آینده ی خودت.. _من باکسی فرارنکردم.. تنها بودم.. ازت میترسیدم.. ازفهمیدن حقیقت ترسیدم! شروع کرد به هیستریک خندیدن! بلند وعصبی... اما من اشک میریختم.. میدونستم چقدر این مردو داغون کردم وحال خرابشو میفهمیدم! میون خنده گفت: _ترس؟ خیلی احمقی.. بازم خندید! یه دفعه خنده اش قطع شد وبانفرت توصورتم توپید: _حقیقت پشت این در نشسته.. عشقتو میگم! همونی که باهاش تبریز قرار گذاشته بودی! آقا عمادت وای.. نه.. خدایا مگه میشه آدم اینقدر بدشانس وبدبخت باشه؟ عماد تبریز چیکارمیکرد؟ شدت گریه ام بیشترشد وبه هق هق افتادم.. _مهراد من خیلی وقته ازعماد بیخبرم.. به قران دارم راست میگم! دستمو که توی گچ بودو پیچوند وجیغم هوا رفت.. دست آزادشو روی دهنم گذاشت وگفت: _خفه شو! اسم منو به زبون کثیفت نیار! امشب برمیگردیم تهران! میرم کاری های ترخصیتو انجام بدم ورفت.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #1 تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم احترام نظامی کردم بعد به طرف
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #2 _ممنون ازتون سرهنگ هم متقابلا لبخندی زد و گفت : _زود تر برو آماده شو که فردا شب پرواز داری فردا صبح هم نیاز نیست بیای اداره در ضمن مافوقت سرگرد تو خارج از کشور هست و چون مادرش اهل ایران هست کاملا به زبان فارسی مسلطه و این همکاری بین مامورین خارج از کشور و ایران هست بقیه اطلاعات رو هم وقتی رفتی اونجا نماینده این عملیات بهتون توضیح میده احترام نظامی کردم و گفتم: _ممنون ... بعد از اتاق خارج شدم و با خوشحالی به طرف اتاقم قدم برداشتم بهترین خبری بود که شنیده بودم همیشه آرزو داشتم این حس لذت بخش رو تجربه کنم عاشق هیجان بودم و از اینکه تو یک عملیاتی قراره شرکت کنم که بین ایران و کشور ترکیه هست خوشحال بودم.... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپانزده باگریه گفتم: _بذارمنم حرف بزنم.. داری قضاوتم میکنی.. م
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بارفتن مهراد صدای گریه ام بلند شد واونقدر دستم درد گرفته بود که فکرمیکردم اگه قطعش کنن دردش کمترمیشه! داشتم بلند بلند گریه میکردم که مامان گلرخ باچشمای اشکی اومد تواتاق.. بادیدنش شدت گریه ام بیشترشد.. دلم واسش خیلی تنگ شده بود.. مامان گلرخ روحیه ی خیلی ضعیفی داره ودیدن صحنه های غمگین افسردگیشو شدیدترمیکنه تاجایی که کاربه بیمارستان میکشید.. کاش هیچوقت منو توی این وضعیت نمیدید.. کاش هیچوقت تصمیم رفتن به تبریزو نمیگرفتم.. باگریه به ترکی گفت: _خدامنو مرگ بده واینجوری داغون نبینمت مادر! اومد بغلم کرد وباهمون گریه هاش گفت: _این چه کاری بوده که توکردی؟ چرا باکشتن بچه ات گناه وعذاب الهی رو به جون خریدی دخترکم؟ دست آزادمو که سرم بهش وصل بود گردنش انداختم وبدون حرف گریه کردم.. مامانی توچی میدونی اززندگی دخترکت! ازبچگی بهش میگفتم مامانی.. آروم میون گریه هام گفتم: _مامانی نمیخوام برگردم تهران.. نذار منو ببره! مامانی_ نه دخترم.. نمیذارم بری.. آروم باش میوه ی دلم.. همیشه محبت هاش دلنشین وقربون صدقه هاش ناب بود.. باصدای مهراد ازهم جداشدیم.. صدای خش داروعصبانیش دلمو آشوب میکرد.. مهراد_ چرا اشک مادربزرگتو درمیاری؟ مامانی_ نه پسرم اشکالی نداره.. یه لحظه سرش گیج رفت که مهراد سریع اومد زیر بغلشو گرفت وگفت: _ مادرمیخوای برسونمتون خونه؟ دیشب نخوابیدین واستون خوب نیست اینجا موندن... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #2 _ممنون ازتون سرهنگ هم متقابلا لبخندی زد و گفت : _زود تر برو آ
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #3 بعد از تموم شدن وقت اداری با همکارام خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم و به طرف خونه رفتم وقتی به خونه رسیدم هر چه قدر دنبال کلید خونه گشتم پیداش نکردم با کلافگی از ماشین پیاده شدم و اف اف رو فشردم الان حوصله کلکل کردن با پرهام رو ندارم خداکنه مامان و بابا امروز زودتر از بیمارستان برگشته باشن با شنیدن صدای پرهام با التماس به آسمان نگاه کردم تو دلم از خدا میخواستم که پرهام لجبازی نکنه و در رو باز کنه صدای پرهام تو اف اف پیچید و گفت: _موش کوچولو چرا قیافه ات رو اینطوری میکنی؟؟ کمتر تلاش کن چون به شرطی در رو باز میکنم که بری ۲ تا ساندویچ برای داداشت بگیری بیای از شدت عصبانیت دستام رو مشت کردم اما باید مثل همیشه با رفتار مظلومانه ، پرهام رو گول بزنم برای همین با زور لبخندی پر از محبت زدم و گفتم: _داداشی جون الان خسته ام در رو باز کن بیام داخل رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وشانزده بارفتن مهراد صدای گریه ام بلند شد واونقدر دستم درد گرف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ترسیده به صورت رنگ پریده ی مامانی نگاه کردم ودرد دستمو فراموش کردم! مامانی بامهربونی روبه مهراد لبخند زد وگفت: _نه مادر.. من خوبم.. چندین ساله که گریه میکنم چشمام سیاهی میره.. انگارتونبود مهراد خودشو تودل مامان جاکرده بود چون حسابی باهم صمیمی حرف میزدن.. مهراد_ من میرسونمتون خونتون صحراهم که حالش خوبه مرخص که شد میارمش اونجا.. مامانی_ نه پسرم دلم آروم نمیگیره همینجا(به صندلی کنارتخت که واسه همراه گذاشنه بودن اشاره کرد) میشینم خیالمم راحت تره! مهرادکه انگارکلافه ترازاین حرفا بود باشه ی آرومی گفت وبه اتاقو ترک کرد.. _مامانی بروخونه من خوبم زودمیام پیشت! مامانی انگارتوی این دنیا نبود وبی توجه به حرفم درحالی که چشمش به دراتاق بود گفت: _خدایاخودت دلشو آروم کن.. ندونم کاری های دخترمم به بزرگی خودت ببخش! خجالت زده سکوت کردم.. تموم بدنم درد میکرد اما دستم دیگه امونمو بریده بود.. فکرکنم اگه شکسته بود مهراد دیگه خوردش کرد! صدای آروم مامانی باعث شد چشمامو که ازشدت درد جمع کرده بودمو بازم کنم.. _نمیدونم چرا این کارو کردی اما دیشب شوهرت توی حیاط بیمارستان خون گریه میکرد.. ازدستش عصبی بودم وازش بدم میومد چون باعماد دعوا کرده بود رفتم توحیاط هوا بخورم ونشسته بودم که صدای گریه ی یه مرد نظرمو جلب کرد.. گفتم حتما عزیزشو ازدست داده برم یه کم دلداریش بدم شاید بتونم آرومش کنم.. اما بادیدن مهراد که پشت بوته ها مشغول ضجه زدن بود شکه شدم.. ازدستش عصبی بودم اما خون گریه میکرد ونتونستم ازش بگذرم.. اولش سکوت کرده بود اما بعدش واسم تعریف کردچیکارکردی.. صحرا تومگه عاشق شوهرت نیستی؟ مگه عمادو بخاطر مهراد پس نزدی؟ هنوز ۳ماه نیست ازدواج کردی تو جاده ی تبریز بدون شوهرچیکارمیکردی؟ همه ی زندگی ها دعوا ومشاجره داره توباید تا تقی به توقی خورد خونه رو ترک کنی؟ خجالت زده باصدایی که ازدرد شبیه ناله شده بود گفتم: _پشیمونم.. مامانی_ من اگرجای شوهرت بودم دیگه نگاهتم نمیکردم.. همونطورکه سالهاست به پدرومادرت نگاه نکردم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #3 بعد از تموم شدن وقت اداری با همکارام خداحافظی کردم و سوار ماشی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #4 بهت قول میدم بعد از ظهر برم برات بخرم پرهام خندید و گفت:. _نه خیر دیگه گول این رفتار هات رو نمیخورم حالا هم قیافه ات رو اونطوری نکن سریع برو بخر که منتظرم مشتی به دیوار زدم و با حرص گفتم: _پرهام به خدا میکشتم پرهام که از حرص خوردن من خنده اش گرفته بود با خنده سریع گفت: _منتظررررررم بعد اف اف رو خاموش کرد باشه پس خودم میام داخل این کارها که برای من مشکلی نداره فقط چون مامان و بابا حساس هستن و همیشه بهم میگن که در و همسایه ها پشت سرت حرف در میارن و از در و دیوار خونه نرو بالا این کار ها رو انجام نمیدادم و سعی میکردم به حرف مامان و بابا گوش کنم اما خدایا خودت شاهدی که پرهام باعث شد که دوباره تصمیم بگیرم از دیوار برم بالا تا بتونم وارد خونه بشم کیفم رو گذاشتم زمین نگاهی به اطراف کردم چون ظهر بود همه جا خلوت بود برای همین با خیال راحت چادرم رو در آوردم و ...... رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀