eitaa logo
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
166 فایل
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ• - إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ . - به خاطر بهشت عاشق شهادت نباش ! به خاطر قرب الهـی، رسیدن به خدا عاشق شهادت باش '! کپی ؟ صدقه‌جاریست . خادم کانال : @oohhaoo .
مشاهده در ایتا
دانلود
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہ‌سوے‌او ✨ 🌹قسمت چهاردهم در باز کردم دیدم زینب پشت دره. #حجاب و صورت بدون رنگ و روغ
✨ 🌹قسمت پانزدهم -الو سلام زینب خوبی؟ +سلام حنانه تویی خانمی؟ -آره عزیزم خودمم +منتظر تماست بودم -زینب میخام ببینمت به کمکت نیاز دارم +باشه عزیزم من دارم میرم بهشت زهرا قطعه ، توام بیا اونجا ببینمت 🙊-اووووم، میدونی چیه زینب اینجا که میگی من اصلا نمیدونم کجاست بلد نیستم ☺️+ایوای ببخشید من یادم نبود، باشه حاضر شو عزیزم بیام دنبالت باهم بریم -باشه 🍃رفتم سمت کمد لباسام، مرگم گرفت خدایا اینا مانتون یا بلوز آخه؟! ⚠️حنانه خاک تو سرت نکنم ✋✋ 😢با اشک چشم و بغض گلو گوشی برداشتم زینب +جانم عزیزم چی شده؟ -زینب من لباس درست حسابی ندارم برای اینکه بخوام محجبه بپوشم. +اشکال نداره گلم بیا یه روز دیگه میریم مزارشهدا امروز میریم خرید -باشه ممنون ✨اونروز با زینب رفتم بازار تجریش خرید من یه مانتو مناسب یه شلوار پارچه ای یه روسری بلند خریدم. 🛍خریدامو کردیم اومدیم خونه من زینب بهم یاد داد چطوری روسریمو لبنانی سر کنم، چادر بذارم سرم. 💐زینب رفت گفت کمک نیاز داشتم بهش زنگ بزنم. دوروز گذشته بود اما من دلم بهانه شلمچه میگرفت، رفتم چادر و روسریم سر کردم و آماده شدم رفتم... ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہ‌سوے‌او ✨ 🌹قسمت بیست ودوم 🍃❤️اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم. فقط یه بار زینب
✨ 🌹قسمت بیست وسوم 👤زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر اما بالاخره من راضیش کردم تنها برم. 👌بعداز ۷-۸ نفر نوبتم شد. دکتر بعد از معاینه چشمم با دستگاه مخصوص گفت چشمم ضعیف شده به مدت طولانی نباید کتاب بخونم گریه کنم. وقتی بهش گفتم کاراته کار میکنم گفت یه ضربه به چشمت بخوره قرینه چشمت پاره میشه و کور میشی. 😔ناراحت بودم خیلی شدید، مستقیم رفتم بهشت زهرا قطعه 🌹سر مزار شهید گمنامی که همیشه پیشش میرفتم بعد از یک ساعت رفتم مزاری که به یاد شهید همت بود. 📸تا عکسش دیدم بازم اشکام جاری شد اون لحظه برام مهم نبود که چشمام اذیت بشن، کلی گریه کردم : 😭داداش کمکم کن من از نابینا شدن میترسم... 🌤تا دم دمای غروب مزار شهدا بودم، روزها از پی هم میگذشتن و من به فعالیتم تو بسیج و ادامه دادن ورزش کاراته بودم. 💠تقریبا پنج ماهی از اون روزایی که دکتر گفت با فشار به چشمت یقینا نابینا میشی میگذره.... 🛡فردا مسابقه دارم حریفم یه دختر شیرازیه. بعد از اماده شدن وارد میدان شدیم اول مسابقه بهش گفتم به چشمم ضربه نزن، اما... ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت سی وچهارم 🌐صفحه های گوگول تمام شد و من اشکام پشت سر هم میبارید... ❤️حاج ابراهیم همت مردی بود که واقعا کل زندگیمو عوض کرد یاد قدیما تداعی شد، پارتی، گناه، هوس، قهقهه های مستانه... 👌حالا به کمک یه شهید از همه چی بریدم. باید آدرس مزارش پیدا کنم. گوشی تلفن برداشتم و شماره خونه زینب گرفتم -الو سلام زینب جان، خوبی؟ +: ممنون تو خوبی؟ چرا صدات میلرزه؟ چی شده؟ -میای بریم مزار شهدا؟ +مزارشهدا رفتن مگه گریه داره؟ -خوب میای میریم؟ تند و زود بیا بریم. +باشه ‌‌باشه من تاکسی میگیرم میام گریه نکن 🍃تا زينب بیاد حاضر شدم، روسریمو لبنانی بستم مانتوی بلندی پوشیدم چادرمو سرم گذاشتم کیف پولم گذاشتم تو کیفم. 🔔صدای زنگ در بلند شد. در که باز کردم نذاشتم زینب بیاد تو +تو رو خدا چای، شربتی نیاریا - زینب شوخی نکن حالم خوب نیست بریم. +باشه بیا بریم من با ماشین داداش اومدم بیا بریم. 🍃❤️بازم مثل همیشه رفتیم قطعه ، خیلی بی تاب بودم😔 +حنانه چته؟ باهق هق گفتم : میخام برم حاج ابراهیم ببینم😭😭 +یعنی چی؟ -آدرس مزارش میخام برام پیداش کن +باشه باشه آروم باش 👌زینب بعداز یک ساعت گفت : بیا پیدا کردم 🌹امامزاده شهرضا، قطعه ۲۴ ردیف ۷۷، شماره ۲۷... ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت چهل وششم 📲شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش گوشی برداشت و گفت بله بفرمایید. -سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست؟ +بله یه لحظه گوشی دستتون لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟ -سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم +إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام 😒-لیلا! الان ساعت ۱۰-۱۱است تا برسی میشه ۲-۳ دیگه تایم نیست. +ای بترکی که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی -خخخخ فردا بیا بریم +خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒 🔰فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از کلاسای حوزه شروع شده بود، درس حوزه خیلی سخت بود. روزا از پس هم میگذشت ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان. ⚠️شک دارم برم یانه. گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم. -سلام زینب خوبی؟ +مرسی تو خوبی حنانه جان؟ -مرسی زینب میگم میشه من نیام دیدار +چرااااا -حس میکنم لایق نیستم +الله اکبر یعنی چی؟ نخیر نمیشه نیایی خداحافظ 📵نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم جانمازم پهن کردم دو رکعت نماز خوندم بعدش 🌹روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن انگار نمیخواستم آروم بشم چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم تا بهشت زهرا. 💫مستقیم رفتم قطعه پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش فقط گریه میکردم تا غروب مزار بودم. 💞نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم بدون خوردن شام رفتم بخوابم. ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہ‌سوے‌او ✨ 🌹قسمت پنجاه و دو -خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم حاج رضا: شرمنده اگه
✨ 🌹قسمت پنجاه وسه 👌تو شش ماه من از گذشتم به حاج رضا گفتم. گاهی تحسینم میکرد، گاهی اخم، گاهی گریه؛ اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده حاج همتی. ☺️امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای حاج رضا. 🕊اول رفتم قطعه و آخر مزاری که به یاد بود. از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈 تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش. -سلام +سلام چرا زحمت کشیدید -زحمتی نیست +مادر شما رو فردا ناهار دعوت کردن. 😍❤️دلم میخواست جیغ بکشم از خوشحالی. 🛍رفتم خرید یه روسری خیلی خوشگل خریدم. تا رسیدم خونه چادر مهمونیم اتو کردم چادر معمولی مهمونیم گذاشتم. 😌وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم تا ده شد با ذوق حاضر شدم. 💐وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم. ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت هفتاد وهشت 📝قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم. مامان: کجا میری -مزارشهدا +باشه تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید. از قطعه شهدای وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه با اشک گفتم : 😭نمیدونم کدومتون برای هستید، اما ازتون ممنونم... یکی دوساعت همون جا بودم برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم. -سلام حاج آقا +سلام دخترم، ماشالله چقدر تغییر کردین -حاج آقا دارم ۵ساله میشم یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم، آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام. 👌با لحنی که مخصوص یه است گفت من را عشق شرهانی کرده است؛ عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است... اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا به دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم. اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند، ۵ سال از مسخره کردن شهدا میگذره و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک دست از کشیدم و به کمک الان 😊 پایان تقدیم به روح پر فتوح باتشکر از نویسنده بانو ..ش 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️