eitaa logo
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
166 فایل
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ• - إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ . - به خاطر بهشت عاشق شهادت نباش ! به خاطر قرب الهـی، رسیدن به خدا عاشق شهادت باش '! کپی ؟ صدقه‌جاریست . خادم کانال : @oohhaoo .
مشاهده در ایتا
دانلود
💡 🌸در لشڪر ۲۷ محمدرسول‌الله برادرےبود..🏻 ڪه عادت داشت پیشانے شهدارا ببوسد❤️ وقتی شهید🕊شد بچه‌ها تصمیم گرفتن👥 برای جبران آن بوسه‌ها❤️ پیشانےاش را بوسه باران کنند🙂 جنازه قلب همه را آتش زد... 😔 ⁉️در قبال خون شهدا چه کرده ایم؟؟ 📌پیرو راهشان باشیم. 🕊🕊🕊 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Shahidmohammadhadizolfaghari
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہ‌سوے‌او ✨ 🌹قسمت نهم بعد از معراج الشهدا رفتیم شلمچه. دیگه اینجا اوج خل و چل بازی ه
✨ 🌹قسمت دهم 😔فقط جیغ میزدم گریه میکردم. با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : تو رو خدا من ببرید شلمچه از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون. آقای محمدی و حسینی هم بینشون بود محمدی: خانم معروفی بازم میخواید را مسخره کنید؟ - آقای محمدی تو رو خدا، تورو به همون منو ببرید شلمچه. +شلمچه دیگه تو برنامه ما نیست. از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت، بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه. همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخواند 🍃اونروز که کلا حالم بد بود. فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم. روز دوم ما را بردن خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن. 💫یاد خوابم افتادم... حاج ابراهیم، خدایا آینده من چی خواهدشد... ادامه دارد... ✅اسامی بجز مستعار هست و روایت تمام هست 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت چهاردهم در باز کردم دیدم زینب پشت دره. و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست. دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد. تعارفش کردم بشینه زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم. -برات شربت بیارم میام +شربت؟؟؟ من روزه ام عزیزم -روزه؟ روزه چیه ؟ + هیچی عزیزم بیا بشین حنانه. ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست، حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن. 😔بابام که خودت میدونی مفقودالاثره. حنانه ببین من نمیدونم بین تو چه قول و قراری هست... 👌اما ‌هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه که به مسئولا اصرار کردی تا بردنت. دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم. ⚠️من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم. +حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت چندشب دیگه شبهای قدره، بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا؛ اینم شماره من...منتظر تماست هستم. 🍃زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد، رفتم سر کمد لباسام. اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام. ☺️دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم. 🍃سه چهار روز بود کارم شده بود و بذارم جلوم و گریه کنم. بعد از سه چهار روز گریه شماره گرفتم. -الو سلام زینب... ... ✅روایت واقعی هست اما نام ها وادرس ها مستعار هست بجز نام و خود 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت شانزدهم میخواستم برم پایگاه، اما آدرسش یادم نبود. دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم. 😔تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه؛ حقیقتا ازش خجالت میکشیدم. 👌بالاخره بعد از دوساعت رسیدم پایگاه. هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن ⚠️وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود، با بالاترین درجه استرس سلام کردم. 👤بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد : سلام علیکم خواهرم بفرمایید در خدمتم -ببخشید با آقای حسینی کار داشتم 😶سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند. زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی، راوی اتوبوسمون بود. 😞آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم... 🍃🌸باید میرفتیم مزار شهدا. من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار. یه آقای حدود ۵۱-۵۲ از دور دیدم یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود. 👌تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن - خودمو گول میزدم نمیخواستم وجود شهدا را باور کنم. آقای میرزایی: اما شهدا... ادامه دارد... ✅تمام اسامی مستعارهست جز و و روایات تمام می باشد 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت هجدهم بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم. قلبم داشت از جا کنده میشد انگار شهدا منو میدیدن. 👞کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم... 💔😭اشکام با هم مسابقه داشتن، روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم 🍃❤️شهدا من شرمندتونم حنانه نبودم😔 مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم✋🏼 👌تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم. سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با ! وای مصیبت شروع شد، با چادر که وارد خونه شدم... بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد. تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی😕 فقط سکوت کردم، یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم. فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه البته مهمونی که غرق گناهه، پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم... ⏱خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت، وارد پذیرایی شدم که... ... 💠تمام اسامی جز و مستعارهست وتمام روایت می باشد.. 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت بیستم 👤زینب : حنانه میای بریم مشهد؟ -آره عزیزم؛ زینب... +جانم -میگم میشه قم هم بریم؟ +إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی ‌-دقیقا درست فکر کردی ⚠️+خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره؟ -دیشب خوابشو دیدم +ای جانم عزیزم -کی میریم؟ +پس فردا ۶ صبح -زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) بگی +آره حتما عزیزم 🌹زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن +حنانه جون امام رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران و تو غربت با سم مسموم میشن. از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه (س) به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن. 😔حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم (ع) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن. روز ولادت فاطمه معصومه (س) روز دختره. حنانه... -جانم +میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو -یعنی امثال منم میتونن عضو بشن +وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن. 💠فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد. بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم؛ خانوادم، دوستام تنهام گذاشتن. الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم. 🌙شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم یا تو ایران کیش و شمال. ... 💠تمام اسامی بجز و مستعار میباشد و تمام روایت هست. 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت بیست ودوم 🍃❤️اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم. فقط یه بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر، اما من نرفتم. 👌اون چندروز مشهدمون سریع گذشت، وقتی برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم. 😔نماز خوندن شده بود غمم، واقعا بلد نبودم نماز بخونم. دستام تو هم قلاب کرده بودم 💔خدایا من باید چیکارکنم تا نماز بخونم؟ خودت کمکم کن... 🌟تو همون حالت گریه، خوابم برد. خواب دیدم تو شلمچه ام یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن؛ یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم تو حسینیه نماز جماعت هست شما هم بیا. -آخه من نماز خوندن بلد نیستم +شما بیا یاد میگیری -ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟ ❤️+من محمد ابراهیم همتم به سمت حسینیه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد، ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم. 😭تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم، بعداز اتمام نماز رو به سمتم کرد و گفت : 🌹خانم معروفی من برادرتم، همیشه تا زمانی که من برادرتم. هرجا کم آوردی بهم متوسل شو صدام کن حتما جوابتو میدم... 😭😭یهو از خواب پریدم. اذان صبح بود، رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح. بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود بدین ترتیب نماز خوندن توسط یاد گرفتم. 🍃چندماهی از ماجرای نماز میگذشت احساس میکردم چشمم تار میبینه از یه دکتر چشم وقت گرفتم فردا نوبت دکترمه... ... ✅تمام اسامی بجز و مستعار میباشد و تمام روایت هست 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت بیست وچهار وسطای مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم اومدم با پا بکوبم به کتف حریف که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه... 😔وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه و چشمم بسته شده. زینب پیشم بود دکتر وارد اتاق شد. ⚠️دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی -دکتر بهش گفتم به چشمم ضربه نزن اما نامردی کرد +دختر خوب گرد و خاک برات سمه -اما من باید برم جنوب +تو چقدر لجبازی دختر برو بیا کور شدی دست من نیستا 🍃اسممو نوشتم ۱۵ روز دیگه میریم راهیان نور کور بشم به درک من باید برم جنوب... ... ✅تمام اسامی مستعارهست بجز و وتمام روایات می باشد 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت بیست وشش ❤️دلم میخواست در مورد مردی که کلا زندگیمو عوض کرده بدونم. تو گوگل در موردش سرچ کردم... زندگی نامه "به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلای معلّی و زیارت قبر سالارشهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روح بخش كربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید. 🍃🌹محمد ابراهیم در سایه محبتهای پدر و مادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. 🍃هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می آورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای میكرد. 😊او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری میبخشید. پدرش از دوران كودكی او چنین میگوید: «هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمیگشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاك میكرد و اگر شبی او را نمیدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.» 👌اشتیاق محمد ابراهیم به و فراگیری آن باعث میشد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها كمك كند. 💘این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سوره های كوچك را نیز حفظ كند..." ... ✅تمام روایات هست و اسامی بجز و مستعار میباشد 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت بیست وهشتم ❣️دوران معلمی : پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. 👌به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میكرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا كند. او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بیباك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی میگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمیورزید. 🔰با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت و آمد میكرد. ✅تمام اسامی مستعارهست بجز و وتمام روایت می باشد. 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️