شهید مصطفی صدرزاده
#روضه💔 #سیدحسینمومنی
اصولا روضه بخوام (:
اولین انتخابم این حاج آقاست ...
فقط از یه جایی به بعد باید داد زد پای روضه هاشون ... داد نزنی می مونه تو گلوت خفه میشی 💔
ایشون عادت دارن دلو آماده می کنن بعد حرفو میزنن ...
برای دلایی که سنگ شده به شدت توصیه میشه
شهید مصطفی صدرزاده
#دعای_کمیل 💔 { یہ عاشقانہ بی صدا با خدا } با نوای جانسوز مهدی رسولی "از دستش ندید" ╭─┅─♥️💛🌸💛♥️🍂
بہ یاد داداش مصطفی بخونیم (:💔
شهید مصطفی صدرزاده
بہ یاد داداش مصطفی بخونیم (:💔
عبارتای قشنگی که تو دعای کمیل دوست دارید لطفا این تو بنویسید 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16414941414633
شهید مصطفی صدرزاده
عبارتای قشنگی که تو دعای کمیل دوست دارید لطفا این تو بنویسید 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16414
شما گفتید (:❤️:
● الهی و ربی من لی غیرک
{ خدایا من جز تو کسیو ندارم }
● فکیف اصبر علی فراقک { خدایا چه جوری دوریتو صبر کنم }
● انا عبدک ضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین { من بنده ضعیف و ذلیل و حقیر و نیازمند و درمانده تو هستم }
● قو علی خدمتک جوارحی { بدنم را در راه خدمتت نیرو ببخش }
● فکیف اصبر عن النظر الی کرامتک { چگونه صبر کن از نگاه کریمانه ات }
شهید مصطفی صدرزاده
شما گفتید (:❤️: ● الهی و ربی من لی غیرک { خدایا من جز تو کسیو ندارم } ● فکیف اصبر علی فراقک { خدای
فکیف اصبر عن النظر الی کرامتک 💔 شعر (( غم ناسور ))
چگونه صبر کنم بر این همه مهرت که بر همه عالم نصیب هست ولی ... نمانده به جز حسرت و غم و آهی، برای این دل خسته ، شکسته و رنجور. چگونه صبر کنم برای فردایی که نیست روشن و زیبا و هست مبهم و تار. و تو که بگویی: صبور باش ، صبور... چگونه صبر کنم، تو بگو خود خدای خوبی ها، منی که کشیده ام بر دوش، غم ِ تو را ، و چشیده ام یک عمر، غم ِ فراق ِ نگاهت، و صبر بر این داغ، که بوده ام مجبور. چگونه صبر کنم، دل شده بی تاب، صبر بی چاره، روح آواره. نمانده دگر تاب التهاب و امید، نمانده بر این قلب پُر ز ِ انتظار و خراب، جز براده هایی از من، و یک غم ناسور. چگونه صبر کنم ...؟! 💔
#چہناب(:❤️
#دلتنگی_شهدایی 💔
نگو کجای زمانی نگو اسیر غمی
بدان میان دلی ،، دل که خانه توست....♡:)
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#شهید_مرتضی_عطایی ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت اول
{ مقدمہ }
در جستجوی شهدای مدافع حرم ایرانی نام مصطفی صدرزاده درخششی داشت که مرا به سوی خود جلب کرد. نیت کردم که این مجموعه را با یاد این شهید والامقام آغاز کنم. آوازه و وصفش را زیاد شنیده بودم. فیلم های زیادی از او در فضای مجازی منتشر شده است، اما یک فیلم ، بسیار عجیب و قابل تامل است. صدای ضبط ماشین می آید و مداح می خواند:
ان شاالله تاسوعا پیش عباسم ...
بعد شهید دست روی سینه اش می گذارد و همین جمله را تکرار می کند!!!
موضوع وقتی برایم عجیب تر شد که فهمیدم شهید مصطفی صدرزاده روز تاسوعا به شهادت رسیده است. خیلی دوست داشتم سِرّ این فیلم را بدانم .
به همین دلیل راهی شهریار شدم. می دانستم با خانواده ای بزرگ روبرو خواهم شد که همچین اسطوره ای از آن ها به ثمر نشسته است.
حضور در منزل با صفا و بی آلایش مصطفی برایم آرامشی در بر داشت که حلاوت و شیرینی این حضور را برایم بیشتر می کرد. نگاه معصومانه فاطمه و محمد علی را تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد و امیدوارم بتوانم گوشه ای از گذشت و ایثار این ابر مرد مجاهد را به رشته تحریر در آورم. با لطف خدا و عنایت ویژه بی بی جانم حضرت زینب کبری عصاره اولین قدم از این راه پر برکت با همکاری مادر شهید، خانم افقه و همسر شهید سرکار خانم ابراهیم پور ، پیش روی شماست که امیدوارم مورد توجه خاصه بانوی دمشق قرار بگیرد. هر چند که نمی تواند حق مطلب را در خصوص این مجاهد خستگی ناپدیر میدان جهاد و شهادت ادا کند ، اما الگویی است برای نسل حاضر که گمان می کنند عصر فناوری و ارتباطات عرصه ای برای پرورش و تربیت شهدا نیست.
《یه جوان تو دل برویی بود آدم لذت می برد نگاهش کنه. من واقعا عاشقش بودم. اون وقت این جوان رو چون ما راه نمی دادیم بیاد، رفت مشهد در قالب فاطمیون به اسم افغانی ثبت نام کرد و خودشو رسوند اینجا. زرنگ به این میگن. به ما و امثال ما و کسان دیگه نمیگن.
زرنگ اونی نیست که دنبال مال جمع کردنه ، گول زدن مردمه. زرنگ و با زکاوت کسی است که این فرصت ها رو اینطوری به دست میاره ، بالاترین بهره رو ازش میگیره .
به این میگن زرنگ، به این میگن آدم با زکاوت .ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص. خدا دوست دارد کسی که در راهش جهاد می کند . اگر کسی را خدا دوست داشته باشد، محبتش را، عشقش را، عاطفه اش را در دلها پراکنده می کند . امثال سید ابراهیم، در خیابان های تهران خیلی زیاده ، اون چیزی که سید ابراهیم رو عزیز کرده و به این نقطه رسونده، این راهه...》
فرمانده با اخلاص سپاه سرفراز شهید حاج قاسم سلیمانی
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
از در خونه ات جایی نمیرم بی بی به والله به تو اسیرم💔 #فاطمیه #استوری ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzade
وقتی دست از خاک قبر تکاند، اندوه و غم بر دلش هجوم آورد و سيلاب اشک را بر گونه هایش جارى ساخت...
و فرمودند :
بعدِ تو خاک بر سرِ دنیا...
#فاطمیہ
#دلتنگی_شهدایی 💔
-نیست «گوش اهل عالم»، محرم اسرار عشق
زین سبب با خویشتن دیوانه میگوید سخن
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت دوم
{ نذر حضرت اباالفضل "علیہالسلام" }
مادر شهید:
مادرم هر سال دهه اول محرم را روضه می گرفت. روز تاسوعا بود و من هم مثل هر روز به خانه مادرم رفته بودم. مصطفی را که ۴ سال داشت به برادر بزرگترش سپردم و گفتم مواظب باشد که مصطفی بیرون نرود. اواخر روضه و نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد و بلافاصله بعد یکی از همسایه ها خطاب به مادرم با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت:
(بی بی بچهات مرد!) من با سابقه ی بازیگوشی و شیطنتی که از مصطفی سراغ داشتم می دانستم این بچه کسی نیست جز مصطفی! مثل همیشه از ترس خشکم زده بود و نمی تونستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم. درست رو به روی کتیبه ی یا اباالفضل العباس بودم. همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم:.یا اباالفضل العباس این پسر نذر شما، سرباز و فدایی شما، بعد هم به آقا متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد.
یک ربع به اذان ظهر بود. مصطفی از در وارد شد و همین که مرا آن طور مستأصل و برافروخته دید برای این که از استرس و اضطراب من کم کند آمد و روی پای من نشست و گفت: مادر ببین من حالم خوبه. صورتش خونی بود و رنگ به رخسار نداشت. پهلویش زخم شده بود، اما به من نگفت. برایش آب قند آوردند. با نام آقا اباالفضل آرامش گرفته بودم. صدای اذان به آرامشم اضافه می کرد. سال ها گذشت و این نذر را با هیچ کس در میان نگذاشتم. فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری به مادرم می دادم تا او در روضه اش پخش کند. همسرم نیز در همین حد با خبر بود. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت اباالفضل بود.
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی 💔
درانتظار تومیمیرم و دراین دم آخر
دلم خوش است که دیدم به خواب گاه به گاهت:)
شهریار
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت سوم
{ غیرت و تعصب دینی }
مادر شهید:
سال 76 از خوزستان به شمال رفتیم و بعد از دو سال زندگی در شمال، ساکن منطقه کهنز شهریار شدیم.
مصطفی 13سال داشت و در دوره ی بسیار حساس نوجوانی بود. با غرور خاص خود و حال و هوای بزرگ شدن و بال و پرگرفتن که نیاز بود نوع برخورد و ارتباط با او بسیار دقیق و حساب شده باشد. در فرهنگ سرایی در شهریار کلاس آموزش تئاتر و بازیگری گذاشته بودند و مصطفی خیلی علاقه داشت که در این کلاس ثبت نام کند. وقتی موافقت مرا خواست، با توجه به اینکه در هیچ موضوعی با او تحکمی برخورد نمی کردم، مخالفت مستقیم نکردم . به او گفتم: این رشته به لحاظ فرهنگی با خانواده ی ما هم خونی نداره. در ضمن از عهده ی هزینه ی بالای کلاس هم بر نمیاییم. اما اگه برای ثبت نام اصرار داری من هزینه ی کلاس رو برات حل می کنم؛ با این شرایط اختیار با خودت.
از آنجا که مصطفی هر تصمیمی می گرفت برای انجام آن اقدام می کرد، متقاعد نشد و من مقاومت نکردم و او را ثبت نام کردم.
کلاس های تئوری را خیلی منظم پشت سر گذاشت اما به کلاس عملی که رسید یک هفته بیشتر نرفت!
پرسیدم: چرا کلاست رو نمی ری؟ او متوجه شده بود که مثل خانه نیست با یک «یاالله» همه اهل فامیل به خاطر شناخت روحیات او حجاب خود را کامل می کردند. معمولا اگر کسی از «یاالله» او حساب نمی برد بدجوری به او بر می خورد. به همین دلیل کلاس را ادامه نداد.
اما به خاطر پولی که داده بودیم عذاب وجدان گرفته بود! می گفت:«بقیه شهریه ام رو پس نداند!»
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی 💔
دوری چنان از من ،
كه ديدارت محال آيد ..!
از ناكجا تا ناكجاتر ،
چند فرسنگ است ..؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت چهارم
{ افشای راز }
مادر شهید:
تقریبا 17سال داشت روزی پیش من آمد و
گفت:«مادر من هیئت راه انداخته ام.» با خوشحالی گفتم:«آفرین پسرم! بگو ببینم اسم هیئت رو چب گذاشتی؟» لبخند زیبایی زد و گفت:«هیئت حضرت اباالفضل(ع) !»
نگاهی به برق چشمنانش کردم و بغض راه گلویم را بست. پرسید:«چیزی شده؟» گفتم:« نه مادر جان! کار خوبی کردی؛ حالا بگو ببینم چرا اسمش رو گذاشتی حضرت اباالفضل (ع)؟»
در واقع می خواستم بدانم از قضیه نذریم چیزی متوجه شده است یا این که نام گذاری او دلیل دیگری دارد. مصطفی گفت:«به خاطر ادب حضرت، آخه ارباب خیلی با ادب بودند . به امام حسین (ع) خیلی ارادت داشتند. من شیفته ی ادب حضرت عباسم.»
یقین کردم که این همه سال با این همه اتفاقی که برای پسرم افتاده بود، خود حضرت از او مراقب می کرد. خدا را شکر کردم که مصطفی این مسیر را انتخاب کرده و خیالم از بابت عاقبت بخیری او راحت شد. به همین دلیل راز خود را پس از 13سال افشا کردم.
به همین دلیل راز خود را پس از 13سال برای او افشا کردم و گفتم:«مصطفی جان تو نذر حضرت عباس (ع) هستی» و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. او بدون اینکه حرف بزند با بهت و تعجب به چشمان من نگاه می کرد.
می توانستم برق خوشحالی و شعف را در عمق نگاهش ببینم. آن موقع نمی دانستم مصطفی چطور قرار است فدایی حضرت عباس (ع) شود؛ اما از خدا خواسته بودم اگر قرار است داغ هر کدام از فرزندانم را ببینم در راه سربازی اهل بیت (ع) آن ها را فدا کنم تا بتوانم داغشان را تحمل کنم.
پیش بینی این که دقیقا چه اتفاقی خواهد افتاد و مصطفی چطور فدایی راه اهل بیت (ع) می شود برایم امکان نداشت، اما از آنجا که اسلام و مخصوصا شیعه همیشه در تقابل با کفر در ستیزه است این یقین را داشتم که بالاخره یک زمان خاص او فدایی آل الله خواهد شد.
احساس می کردم از روزی که راز مرا متوجه شده بود، رابطه اش با حضرت عباس (ع) بیشتر شده و مسیر زندگی اش جهت گرفته بود.
گفت: «خدا بزرگ است.» و واقعا هم توکل زیادی به خدا داشت و همین توکلش باعث شد که هر هفته چهارشنبه ها هزینه شام هیئت از خانواده و فامیل جور می شد.
خودم هم آشپز هیئت بودم و برای آنها شام درست می کردم. برخی اوقات که واقعا چیزی نبود که با آن برایشان غذا بپزم، می گفتم:«این هفته شام نده» اما هرگز زیر بار نمی رفت و می گفت:«هرطور شده باید شام رو بدیم.»
دیگر حساس و کنجکاو شده بودم که چرا این قدر برای شام دادن به بچه های هیئت اصرار دارد. لذا از او خواستم که علت پافشاریش را هم به من بگوید. مصطفی گفت:«اول اینکه با غذایی که می خورند مدیون و نمک گیر امام حسین (ع) می شوند و دوم اینکه لقمه ی حلال، آنها را از ارتکاب به گناه و معصیت باز می دارد.» همین دیدگاه او باعث شده بود، هیئتی که با4نفر شروع شده و در محلی با زیر بنای کمتر از 50متر پا گرفته بود به جایی رسید که کوچه هم مملو از عزاداران می شد.
جالب این بود که همان محل کوچک را هم اجاره کرده بود و هزینه آن را از فامیل و دوستان می گرفتیم. این اشتیاقش را که می دیدم با همه توان کمکش می کردم و خوشحال بودم که با اعتقاد راسخ و باور قلبی، نمک امام حسین (ع) را باعث هدایت افراد می دانست. همراهی من نیز او را دل گرم می کرد. بعد از شهادت هم در خواب به یکی از دوستانش گفته بود:«این جا در آشپزخانه امام حسین (ع) با مادرم غذا می پزم.»
او ضمن عزاداری با بصیرت برای اباعبدالله الحسین (ع) همیشه می گفت:« کاش روز عاشورا در کربلا بودم و امام حسین (ع) را یاری می کردم.»
و این خواست قلبی مصطفی بود.
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت پنجم
{ تولد و کودکی }
مادر شهید :
من در خانواده ای بسیار مذهبی و خیلی مقید به مسائل شرعی متولد شده و بزرگ شدم. هر دو پدر بزرگم روحانی و معتمد مردم بودند .
رعایت موازین دینی و حدود اسلامی از دغدغه های خانوادگی و علی الخصوص پدرم بود. با توجه به این که پدر بزرگم نیز روحانی معتمد مردم بود و وجوهات شرعی زیادی در اختیار داشت، اما گاهی پیش می آمد که به خاطر وضعیت نامطلوب مالی شب ها بچه هایش گرسنه می خوابیدند، ولی دست به وجوهات شرعی نمی زد و حتی به امانت هم بر نمی داشت.
پدر بزرگ مادری ام نیز روحانی بود و از سادات میرسالار و از نسل شاهچراغ علیهالسلام بود. خانواده ی پدر آقا مصطفی هم روحانی و مذهبی بوده و همچون خانواده خودم امین مردم برای دریافت وجوهات شرعی بودند. مصطفی با عقبه ی این چنین ذریه و نسلی پا به عرصه وجود گذاشت و همه این تقید و تهدیب را از ریشه و اجداد به ارث برده بود که به چنین جایگاه رفیعی رسید و دور از انتظار نبود که میوهی این شجره طیبه و پاک باشد.
زمانی که مجرد بودم همیشه از خدا می خواستم اگر قرار است از من ذریه ای به وجود بیاید همه در مسیر خودش باشند و اگر قرار است این امر تحقق پیدا نکند نسلی از من به وجود نیاید. این دعا را از صمیم قلب از پروردگارم طلب می کردم.
آقای صدرزاده پدر مصطفی قبل از ازدواج با من مغازه داشت ، اما مغازه اش موشک خورده بود و همه دارایی و سرمایه اش از بین رفته بود. جنگ مسیر زندگی اش را تغییر داد و کسب و کار را رها گرده و وارد سپاه شد و تقریبا تمام جنگ را در جبهه بود. دختر و دو پسرم در طول مدت جنگ و یک پسرم بعد از جنگ متولد شدند. به خاطر حضور مستمر همسرم در جنگ، همه مشکلات زندگی ساده و بی آلایشمان را به تنهایی به دوش می کشیدم. اما سختی ها باعث فراموش کردم نکات مهم و اساسی در تربیتدفرزندانمان نمی شد. من در دوران بارداری هر چهار فرزندم تلاش می کردم همیشه با وضو باشم و توصیه های خاص پدر و مادر و بزرگتر هایم را رعایت کنم. زمانی که مصطفی را باردار بودم همیشه آرزو داشتم که فرزندم فدایی امام حسین باشد و از خدا می خواستم که یاری ام کند تا همه ی فرزندانم را فدای راه امام حسین کنم. در آن دوران خواب های خوب زیادی می دیدم. در یکی از شب ها خواب پیامبر مکرم اسلام را دیدم که به من یک گردن بند شبیه گردن بندی که همسرم موقع عقد به گردنم آویخته بود ، هدیه داد که روی آن نام مبارک حضرت نقش بسته بود. اما چون نام همسرم محمد بود، نام مصطفی را برای فرزندمان انتخاب کردیم . مصطفی که به دنیا آمد مثل سایر بچه ها سختی های خودش را داشت و پدرش به خاطر مسئولیت خطیر تخلیه شهدا از مناطق عملیاتی و جنگی هنگام تولدش نبود. اما از قدم پر خیر و برکتش ساخت خانه ی شخصیمان تمام شد و در آن مستقر شدیم. از دو سالگی به بعد بازیگوشی های او شروع شد و بی حد و اندازه شیطنت می کرد و از بس به خود آسیب میزد کلافه شده بودم . بسیار کنجکاو بود و می خواست از همه چیز سر در بیارد. ضمن اینکه بی باک بود و از هیچ چیز نمی ترسید و همین نگرانی من و پدرش را بیشتر می کرد.
اما موضوع عجیب این بود که هر بلایی که به سرش می آمد و هر اتفاقی که می افتاد مصطفی گزندی نمی دید و ماجرا ختم به خیر می شد. در یکی از این اتفاقات از راه پله طبقه دوم به کوچه سقوط کرد ک من زمانی که صدای جیغ او را شنیدم مطمئن شدم که کار مصطفی تمام است . بچه های دیگرم که بدن غرق در خون او را دیده بودند گریه کردند و جیغ می زدند و من از ترس خشکم زده بود و نمی توانستم قدم از قدم بر دارم تا مصطفی را ببینم. اما وقتی او را به بیمارستان بردند، بعد از معاینات و عکس معلوم شد که هیچ آسیبی ندیده است. فقط بالای ابرویش شکسته بود! بار ها دچار حادثه می شد و همیشه تنم برای او می لرزید و استرش داشتم .
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#دلتنگی_شهدایی 💔
جان دیگر میدهد جان دلم، خندیدنت...
جان من، جانی ببخشا بر دل بی جان من...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#کتاب_سید_ابراهیم
قسمت ششم
{ آشنایی و ازدواج }
همسر شهید:
اولین باری که آقا مصطفی را دیدم مربوط می شد به ایام فاطمیه ی سال ۸۵ که برای ماکت نمایشگاه حضرت زهرا(س) یک درب چوبی سفارش داده بودیم که وقتی رفتیم تحویل بگیریم چون خیلی سنگین بود نتوانستیم جابجا کنیم۰ یکی از خواهران، آقا مصطفی را جلوی درب حوزه بسیج به من نشان داد و گفت: ایشان آقای صدرزاده فرمانده پایگاه برادران هستند. می توانیم از او کمک بگیریم. جلو رفتم و از او خواستم که به ما کمک کند. او درب را بلند کرد و آن را داخل ماشین گذاشت؛ این اولین باری بود که ایشان را دیدم۰
یکی از دوستان، من را به او معرفی کرده بود۰ مرا به اسم برادرهایم می شناخت۰ خواهر سجاد و سبحان و فرمانده پایگاه الغدیر خواهران۰ چون همه ازدواج های خانواده ایشان فامیلی بودند او سنت شکنی کرده بود۰ خیلی اهل استخاره بود و به آن عمل میکرد۰ در خصوص ازدواج هم استخاره کرد و مصر بود که این ازدواج صورت بپذیرد۰ یک بار مادرشان آمدند و بعد با خانواده آمدند۰ مادرش به من گفت: مصطفی را همه می شناسند۰ طلبه است و دارایی دنیایی چیزی ندارد۰ شغل مشخصی هم ندارد! پدرم خیلی سخت گیر بودند۰ اما با شنیدن نام آقا مصطفی ، سخت گیری را کنار گذاشتند۰ در خصوص شغل از پدرش پرسیدند۰ که پدرش گفت: مصطفی یا فرهنگی می شود یا پاسدار. وقتی فهمید که مصطفی طلبه علوم دینی است دیگر پرس و جو نکرد که آینده چه میشود۰ حتی در خصوص خدمت سربازی هم سخت نگرفت۰ در کل با ازدواج من و آقا مصطفی کاملا راضی بود۰ خودم هم ایمان و ولایی بودن برایم خیلی مهم بود و چون طلبه بودم و در جمع بسیج حضور داشتم، می دانستم که افراد در جامعه به لحاظ اعتقادی، سیاسی و۰۰۰۰ مشکلات عدیده ای دارند، همین که می دیدم در مسجد فعالیت می کنند و به نماز اول وقت چقدر اهمیت می دهند و تمام وقت خودرا صرف پایگاه و بچه های آن می کنند برایم کفایت می کرد و نه دلم قرص می شد۰ به همین علت دیگر در مسائل جزیی ریز نشدم و سخت گیری نکردم۰ در چند دقیقه ای که مختصر با هم در اتاق صحبت کردیم۰ فقط در خصوص درس های حوزه از من سوال کردند۰ زمانی که من بلند شدم تا از اتاق بیرون برم، گفت: من خیلی به ازدواج فکر کردم و در ازدواج فقط به فکر همسر و مونس نیستم، من برای زندگی دنبال یک همسنگرم و چون دنبال همسنگر هستم الان این جا نشستم۰استرس های آن روز باعث شد که به این جمله خیلی عمیق فکر نکنم، ولی بعد از عقد پرسیدم: همسنگر برای چه کاری می خوای، الان که جنگ نیست. گفت: الان با دشمن در حال جنگ فرهنگی هستیم و من برای کار فرهنگی نیاز به کسی دارم که مثل خودم بوده تا همسنگرم باشد، کنارم باشد و کمکم کند تا بتوانم کار کنم۰
لوازمی که همه می خرند را خریدیم، ولی سبک تر تا به خانواده ها فشاری نیاید۰ عروسی هم در یک فضای بی گناه در تالار عموی آقا مصطفی انجام شد۰ فقط مولودی خوانی بود و اجازه داده نشد کسی کار مورد دلخواه خودش را انجام دهد۰ در قسمت خانم ها هم صدای مولودی پخش می شد۰ مداح که دوست مصطفی بود با یک خوش سلیقگی و ذوق خاص چنان فضا را در دست گرفته بود و شعر خوانی می کرد که همه ی فامیل جذب شده بودند، حتی کسانی که خیلی مایل به شنیدن مولودی نبودند خوششان آمده بود و استفاده می کردند؛ همه محو شور و شوق مجلس شده بودند۰
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh