1⃣1⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهدا_مواظب_انقلاب_هستند....
🌷همراه چند نفر از عزیزان بسیجی برای دیدار از خانواده شهدای دانش آموز به محل خانه آنها رفتیم. پدر شهید «محمد پی گم کرده» چند سالی است که از دنیا رفته است. مادر شهید با مهربانی و صمیمیت به پیشوازمان آمد. او ما را به خاطرات شهید میهمانی کرد و گفت: پسرم #شهید شده بود و مراسم خاکسپاری او تازه تمام شده بود که یک روز....
🌷كه يك روز زن همسایه آمد پیش من و گفت: محمد دیشب به #خوابم آمد و گفت: به مادرم بگویید آن #امانتی مردم را که پیش من است، باز گرداند. هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید؛ زیرا پسرم نوجوان و مجرد بود؛ مال و منالی هم نداشت که به کسی #بدهکار باشد. روز دوم باز همان زن آمد و همان حکایت را تعریف کرد! به او گفتم: فرزندم محمد که از کسی پول یا چیزی نگرفته است که من پس بدهم. روز سوم باز هم همین اتفاق تکرار شد.
🌷....این بار رفتم جلوی تاقچه، مقابل عکس او ایستادم و گفتم: مادر چه امانتی پیش من داری که من نمی دانم؟ یک مرتبه چشمم به چند #گلوله (کلاشینکف) که محمد از جبهه به عنوان #یادگاری آورده بود؛ افتاد. گفتم: مادر نکند اینها را می گویی. گلوله ها را برداشتم و تحویل برادران #سپاه دادم. شب بعد به خوابم آمد و گفت: «مادر دستت درد نکند راحت شدم؛ #حق_الناس بسیار مهم است حتی اگر یک گلوله باشد!»
🌷از این بیان شیوای مادر شهید به #ذوق آمدم و گفتم: مادر باز تعریف کنید؛ او دو خاطره دیگر تعریف کرد: چند وقتی به خوابم نیامد طوری که #ناراحت شدم و سر قبرش رفتم و گفتم: محمد من حتماً لیاقت مادر شهید بودن را ندارم، چرا به خوابم نمی آیی؟ شب خواب دیدم پسرم محمد آمد و دست مرا گرفت و بالا برد، به ساختمانی بسیار #مجلل و زیبا و با شکوه رسیدیم، گفت: مادر اینجا را برای تو #آماده کرده اند. گفتم: چرا؟ گفت: چون #مادر_شهید هستی.
🌷....در #اغتشاشات انتخابات ریاست جمهوری و #فتنه پس از آن، کمی نگران شدم. با خود می گفتم نکند اتفاقی بیفتد که #خون_شهدا هدر رود. شب پسرم محمد به خوابم آمد دستم را گرفت و به محل با شکوهی برد. مرا از محلی عبور داد که دو طرف آن مردان تنومند و آماده و با احترام نظامی خبردار ایستاده بودند. انگار ما از آنها سان می دیدیم....
🌷گفتم: محمد اینها چه کسانی هستند؟ محمد خندید و گفت: «شهدا، اینجا ایستاده اند تا به شما #اطمینان دهند که #مواظب_انقلاب هستند و نمی گذارند اتفاقی بیفتد.» آری شهدا زنده اند و مواظب این نظام و انقلاب هستند؛ همان گونه که مقام معظم رهبری فرمودند: «مظهر #قدرت ایران شهدا هستند.»
راوی: رسول قناتی، استاد دانشگاه آزاد اسلامی و دانشکده فنی مرند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1_17231484.mp3
2.83M
🎼 #مداحی_شهدایی
🔸 آی شهدا دلای ما تنگہ براتون
#هستی_ما_ولایته_آرزومون_شهادته
🎤🎤مجتبی رمضانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
امین ابهـت و #غـرور خاصے داشت و واقعاً هر ڪس بیرون از خانه او را مےدید، تصور مےڪرد آدم بسیار #جدی
آخر شب #خوردنـےهای مختلف میآوردیمـ
و تا نیمههاے شبــ فیلم و سریال و... نگاه مےڪردیم🖥🎥
همان زمانها هم با خودم مےگفتم چقدر به من #خوش مےگـذرد،
و چقدر زندگے خـــــوبے دارم😍
واقعا هم همینطور بود.
من با داشتن امین💞
خوشبخـتـ تریـن زن دنـیـا بودم
خودش با #محبتش مرا به اسـارت خودش درآورده بـود😌❤️
واقعا سیاسـت داشت
در مهربانیـش..😌💖
به نقل از
همسر #شهید_امین_کریمی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
آخر شب #خوردنـےهای مختلف میآوردیمـ و تا نیمههاے شبــ فیلم و سریال و... نگاه مےڪردیم🖥🎥 همان زمان
2⃣1⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 خواب خواهر شهید
🍃🌹اولین شب تولدم بعد از #شهادت امین، دلم گرفت.
امین در تمام لحظات و شرایط زندگی کنارم بود
نبودش را در کنارم احساس می کردم.
🍃🌹با بغض و گریه بر سر #مزارش رفتم
و گفتم: من همیشه به دیدارت می آیم ولی تو سراغی از #خواهر مریضت نمی گیری. تا شب موقع خواب #گریه کردم.
🍃🌹آن شب با چهره ای #خندان و شاد به خوابم آمد. صورتم را #بوسید. من گلایه می کردم
ولی امین مثل #همیشه می خندید.
دستم را گرفت و دو سنگ #نجف بر دستم گذاشت.
🍃🌹کف دستم را محکم فشار داد
و گفت: این هم کادوی تولد امسال.
صبح وقتی بیدار شدم دنبال سنگ ها گشتم ولی نبود.
فقط یک #خواب قشنگ بود......
#شهید_امین_کریمی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸مرخصی هم که میآمد، کم میدیدیمش. ولی در همان #وقت_کم، سعی میکرد تمام نبودنهایش را جبران کند☺️.
🌿عبدالحسین، اول در سبزی فروشے کار
مے کرد و مدتے هم در شیر فروشے بود.
اما #زود از آنجا بیرون آمد!...
💨مےگفت: سبزےفروش #آشغال تحویل مردم
مےدهد و شیرفروش آب #قاطے شیر مےکند و مےفروشد!...
💢خیلیها به او گفتند که اگر این کارها را
نکنے #رشد نمےکنے! و او هم مےگفت:
نمےخواهم رشد کنم...
🔅یک روز صبح از خانه بیرون رفت.
و شب که برگشت، متر #بنّایے و کمے
وسایل خریده بود صبح رفت براے کار #بنّایے.
🔹وقتی آمد خیلے خوشحال بود!
ده تومان #مزد گرفته بود! به بچه #نان که مےداد،
مےگفت: از صبح تا الان #زحمت کشیده ام!
بخور! #نان_حلال_است. بالاخره هم بنّا شد.
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
📚کتاب خاکهاے نرم کوشک
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تازه میخواست #ازدواج کنه به #شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی ان شاالله بچه دار ب
💠لباس گرم
❄️زمستان بود. جایی که بودند هوا به شدت #سرد بود و برف زیادی می بارید🌨. خیلی سرمایی بود. کلی لباس #گرم با خودش برد. از کلاه و شال گرفته تا جوراب و کاپشن.
اما توی تمام #عکس هایی که برایم می فرستاد، لباس درست و حسابی تنش نبود.😳
می پرسیدم: چرا خوب لباس نمی پوشی؟ خدای نکرده #سرما می خوری.😪
جواب می داد: می پوشم. حواسم هست.😊
❄️مرخصی که آمد، گفت برایم #لباس_گرم بگذار. هر چقدر که می توانی.
پرسیدم: پس آن لباس هایی که با خودت بردی چه؟
گفت: بچه هایی رو دیدم که #پدرانشون رو در #جنگ از دست داده بودند و توی برف و سرما ❄️ کار می کردند آن هم بدون لباس گرم😔.
همه لباس های گرمم را به آن ها دادم. دلم #طاقت نیاورد من احساس سرما نکنم ولی اون ها از سرما #بلرزند...😭
#طلبه_شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمد_پورهنگ🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠لباس گرم ❄️زمستان بود. جایی که بودند هوا به شدت #سرد بود و برف زیادی می بارید🌨. خیلی سرمایی بود. ک
3⃣1⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 شهدای مدافع حرم در فتنه 88 کجا بودند⁉️
✍جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون #آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند.
🌷بچه های ما حسابی #خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند.
🌷من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های #فتنه88 بود.
🌷حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد.
انگار که #فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: #یا_حیدر!
🌷جمعیت روبرو حسابی #وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی #گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو #متفرق کنیم.
اون روز خود #حضرت_حیدر(ع) بهمون مدد کرد...
راوی: دوست شهید
#شهید_محمد_پورهنگ🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh