eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
❌مسؤلین با دقت بخوانند❌ #شهید_دکتر_چمران: توی کوچه پیرمردی رو #دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود...
حمیدیه، روستای ده خدا، تابستان 1359، و نیروهایش بعد از یک عملیات پارتیزانی خستگی را از تن به در می کنند 📸 : بهرام محمدی فرد 🍃🌺🍃🌺 وقــــتی عــــقل شـــــود و عــــشق عــــاقل آنــــگاه مـــــی شوی... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کارفرهنگی همیشه واجب است حتی اگر سردار مجنون و فاتح #خیبر باشی سردار مخلص و متواضع #شهید_ابراهی
🍃🌺🍃🌺 ❣ #شهید_ابراهیم_همت: براےاینکہ خداوند رحمتش شامل حال ما بشہ باید #اخلاص داشتہ باشیم. ❣ #شهید_ابراهیم_هادی: مشکل کارهای ما این است کہ براے #رضای همہ ڪار میکنیم بہ جز #خدا. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 💖🇮🇷 اکنون با نسلی مواجه هستیم که ایمان، استعداد، شکوفایی و اقتدار او از نسل اول است و برای عقب راندن دشمن از نسل های قبل هستند. ✨همت ها، خرازی ها، باکری ها، برونسی ها، چیت سازیان ها و هزاران جوان دیگر، انسانهای معمولی بودند که جنگ آنها را به های عظیم و چهره های ماندگار و های درخشان تبدیل کرد.🌹🍃 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رهبر_انقلاب: 💖🇮🇷 اکنون با نسلی مواجه هستیم که ایمان، استعداد، شکوفایی و اقتدار او از نسل اول #بیشت
🔰 : 💠 ‌ 🔻 ‌یک نکته است که ما زندگی شهیدان را، را، برای جوانهایمان، برای نسلهای رو به آینده‌مان تصویر کنیم، کنیم، به آنها نشان بدهیم که ببینند چه بود و چه شد. ‌ 🔹چون که در واقع دفاع مقدّس بود، این یک‌چیز کوچکی نبود؛ ما هنوز هم بعد از گذشت سالها، ابعاد مهمّ این جنگ را درست برای مخاطبین خودمان کنیم؛‌ ‌‌ 🔸️ ‌یک جنگ بین‌المللی بود علیه حاکمیّت اسلام، علیه ؛ یک جنگ این‌جوری بود.‌ ‌‌ 🔹️ ‌حالا قلّه‌ی آن و به‌اصطلاح سرِ نیزه را آن بی‌عقلِ بعثیِ قرار داده بودند وَالّا پشت‌سر او، عقبه‌ی او دیگران بودند؛ کسانی که به او کمک میکردند، کسانی که به او راه نشان میدادند، کسانی که وسایل کار او را برایش فراهم میکردند؛ اگر یک وقتی هم احتمالاً میشد، میکردند که نگذارند ضعیف شود؛ ما با یک چنین جنگی مواجه بودیم.‌ ‌‌ 👈 ‌اینهایی که توانستند کشور را از یک چنین بلیّه‌ای بدهند، چه کسانی بودند؟ این برای ما مهم است. اینها چه کسانی بودند که توانستند کشور را نجات بدهند و در وسط میدان بروند؟ اینها است. ‌‌ 🔺️ ‌بنابراین این یک نکته است که بایستی این جوانها برای روشن باشد. ۹۵/۷/۵ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢هیچ وقت مانع رفتنش نشدم، #دلتنگش بودم اما ته دلم راضی بودم به شهادتش، واقعا #حقش بود. 💢خودشم همیشه
🔺‌آخرین عکس خانوادگی😔 وقتي مي‌رفت مأموريت مي‌گفت از همه بيشتر دلم براي تنگ مي‌شود. آخر همه شما را مي‌شنوم و با شما صحبت مي‌كنم، اما محمد امين كه صحبت كند. دلم برايش مي‌شود. ‌ سفارشش به من هميشه و هميشه اول اول وقت و دوم حفظ به بهترين شكل و سوم تابع محض ماندن بود. ‌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔺‌آخرین عکس خانوادگی😔 #هميشه وقتي مي‌رفت مأموريت مي‌گفت از همه بيشتر دلم براي #محمدامين تنگ مي‌شود.
4⃣3⃣9⃣ 🌷 💠از زبان رفیق شهید: 🍃🌹چند روز قبل از شهادت یه خورده بود. می‌گفت ناصر(اسم مستعار فرمانده گردان) ببین باز من نبودم.😔 حقیقتا شهادت بود. نه به حرف باشه! نه! به عمل😇 🍃🌹خان طومان کمین خوردیم. جنگ سختی شد. آتش بسیار 🔫💣 علیرضا صدام زد ناصر، حبیب شده، آنقدر آتش دشمن سنگین و در دشمن بودیم که نمی‌تونستم بلند شم برم بالای سرش😔 🍃🌹از همون پایین پا، مچ پای حبيب رو گرفتم، دیدم هنوز بدنش . علیرضا گفت ناصر اگه چند متر بريم عقب یه ساختمان هست. می‌تونیم موضع بگیریم و مجروح رو درمان کنیم. 🍃🌹گاز استریل و باند رو گذاشتم رو زخم حبیب. عليرضام یکی از بچه‌های زخمی رو که خیلی هم وضعش مساعد نبود گرفت راه افتادیم یه چند متری که اومدیم دیدم علیرضا صدام میزنه ناصر ناصر، و کلی از بچه‌ها اينجا افتادن رو خاک.😔 گفتم وضعیتشون چطوره. گفت کابلی هنوز می‌کشه. 🍃🌹علیرضا گفت ناصر من می‌مونم تو برو.من مثل علیرضا حقیقتا دیدم. یکی ، یکی . این دوتا بی‌نظیر بودن. هم از نظر ایمان و هم از نظر شجاعت. 🍃🌹علیرضا گفت برو ماشین بفرست که ما شهدا و مجروحان رو بیاریم. اصرار... چاره ای نبود ارتباط با عقبه نداشتیم.😔 راه افتادم، یه گردنه کوچيک بین ما فاصله بود. اومدم عقب کل فاصله ما باهم صد تا دویست مترهم نبود که علیرضا...😔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصویری | ویژه👌👌 مکالمات بیسیم #شهدای_خانطومان ➕ صحنه هایی ازنبرد در #خانطومان➕ مصاحبه #باشهیدان: حاج رحیم کابلی، حبیب ا...قنبری محمودرادمهر، سیدرضا طاهر، محمدتقی سالخورده، حسین بواس، رجایی فر، علیرضا بریری، رضا حاجی زاده #حتما_ببینید👌👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسران_شهدا همدیگه روبا لفظ #جــان صدا میزدیم فامیل اعتراض میکردن که بهترنیست شماتوی جمع به هم #خا
🌺 دوران پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم. تا منصور برسد، را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و به در می ماند تا او برسد.غذا را مادرم می گذاشت. یک بار که منصور آمد، مادرم نبود. دلم می خواست یک چیز و جالب برایش همین دیروز از رادیو طرز تهیه یک را شنیده بودم. همان را پختم. سوپ به نظرم عجیب بود؛ فقط آب بود و برنج و سبزی. هر چه فکر کردم، نفهمیدم چه کم دارد. بعد که مادرم آمد و غذا را توی قابلمه دید، گفت: «حمیده، چرا توی این غذا نریختی؟ این که هیچی نداره! منصور چیزی بهت نگفت؟» منصور نه تنها چیزی بهم نگفته بود، بلکه با خورده بود و کلی هم کرده بود! 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولے ، قصہ این است چه اندازه ڪبوتر باشے ۱۵دی سالروز پرواز فرماندهان #شهید_منصور_ستاری #شهید_مصطفی_اردستانی #شهید_سیدعلیرضا_یاسینی و تعدادی از همرزمانشان گرامےباد. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
004 Delbasteye Eshgh.mp3
9.75M
مـداحےتایمــ|🎤 دلبستـه عـشـ❤️ـق وصله دنیانیستـ زندگـے زنـدگـے خـتـم به #شهـادتـ نشـود زیـبا نـیسـتـ{😔} #زمـینـه 🎤🎤 #مـهـدی_رسـولی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 💠💠 #پیامبران و #مهدویت(29) به نظر می رسد منشأ دست کم بخشی از این گونه اطلاعات، مطالبی است که
❣﷽❣ 💠💠 و (30) 7⃣ آغاز و 💢بنی اسرائیل که بود؟ قوم برگزیده ای که بنا بود به رهبری یکی از بزرگترین پیامبران تاریخ با سازماندهی ای بی نظیر بر سرزمین فلسطین به عنوان چهار راه جهان دست یابد و از آن جا دین خداوند را که همان اسلام است جهانی نماید، 💢یا قومی که به عنوان عبرت در تاریخ برای یاران آخرالزمانی پیامبر آخرالزمان بخش عمده ای از راه را پیموده و در انتها به دلیل عدم درک حساسیت موضوع و دلبستگی به دنیا پس از سازماندهی و کسب آمادگی برای انجام مأموریت حزب الله تبدیل به حزب شیطان شد؟ 💢واقعیت این است که هر دو وجه صحیح می نماید. این قوم در ابتدا و به ویژه در دوران غیبت شایستگی های قابل توجهی از خود نشان داد ولی در ادامه دچار اختلاف و نفاق و انحراف شد و همان گونه که خداوند بارها به ایشان تذکر داده بود، بر سر ایمان و مأموریت خود نایستاد و سرانجام تبدیل به یکی از حلقه های مهم تکمیل تاریخ آخرالزمان شد که در قرآن کریم بیشترین ذکر از آنان به میان آمده و به مسلمانان مطالعه تاریخ آنان بارها تذکر داده شده و در عین حال در قالب روایات پیش بینی شده که تمامی اتفاقات و ابتلائات این قوم در میان امت اسلام نیز تکرار خواهد شد تا آن زمان که امت آخرالزمان از این جریانات و موارد مشابه آن عبرت گرفته و از آزمایش الهی سربلند بیرون آیند. 💢به هر حال اگرچه پیش از خروج بنی اسرائیل در زمان زندگی در مصر هم خرده گیری های قوم بر موسی علیه السّلام آغاز شده بود، اما آن سوی آب و در اردوی آمادگی، به دلیل حاکمیت شرایط خاص، انحرافات و خروج از حوزه ولایت-که رمز اصلی آخرالزمان است-رفته رفته بیشتر شد. 💢 این انحراف طیفی از خرده گیری در مورد: ❗️آب و غذا را ❗️تا درخواست از پیامبر خدا برای قراردادن بتی جهت پرستش قوم در بر می گیرد، ❗️از پرسش های بی مورد و سر بر تافتن از امر ولی در داستان ذبح بقره ❗️تا درخواست همراهی با موسی علیه السّلام در جریان تلقی وحی در کوه طور برای آزمایش موسی علیه السّلام و کسب یقین به صداقت او ❗️و سرانجام درخواست دیدن خداوند به چشم سر که نخستین رگه های حس گرایی و تجربه گرایی در میان این قوم است. 💢این رویکرد بعدها تبدیل به معضلی جدی در راه توسعه دانش از طریق محدود نمودن راه های شناخت به حس و تجربه شد که متأسفانه هنوز هم گلوی جهان معاصر را به شدت می فشرد. 🔻🔻🔻 . . . 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_6003561705039201108.mp3
8.75M
#سفر_پرماجرا ۹ ✍دنیا سرشار از آرزوست این طبیعت دنیاست. آرزوهایی را برگزین؛ که تا ابــد با تــو همراه هستند. آنوقت؛ تو برنده ی میدانِ دنیایی👆👆 🎤🎤 #استاد_شجاعی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#توکل_به_خدا 👌 🍃داشتیم با ماشین از #روستایی برمی گشتیم🚙 که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنز
✍ #خاطرات_شهدا 📝 حاج حمید قبل رفتن به دوستانش گفت بریم عراق شهید❣ بشیم و گرنه می مونیم یه سال دیگه با یک سکته ای قلبی چیزی می میریم حیفیم اگه شهید نشیم🍃🌹 #شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📜 #خاطره_شهید اجازه نمے داد #پشت_سر ڪسی حرف بزنیم. مےگفت: «اگر مشکلی هست،روے ڪاغذ بنویس و بہ آن شخ
5⃣3⃣9⃣ 🌷 💠 🍃با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم تو نباید به مال دنیا باشی. 🍃گفت: «راست میگی ولی این همسرم بود؛ خانمی که ذریه (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد. 🍃دو روز ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا انگشتر در دست سید بود. 🍃با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند. 🍃سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره را خواندم و خوابیدم. 🍃نیمه شب بود که برای بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.» 📚کتاب علمدار 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#نقشه_های_نقش_بر_آب ✍ #رهبر_انقلاب: نقشه‌های آمریڪا در مورد ملّت ایران لو رفتہ؛ نقشه‌ای ڪه بتوانند آن را عمل بڪنند و ضربہ وارد ڪنند دیگر ندارند، هر ڪاری ڪه می توانستند ڪرده‌اند ، نقشه‌های آینده‌شان هم لو رفتہ است. 🗓۱۳۹۷/۰۹/۲۱ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
 🍂حجت #عاشق_شهادت بود 5سال قبل از شهادتش🌷 اتاقش را با عنوان ⇜"حجره شهید حجت رحیمی " مزین نمود☺️ و با
باهمان چهره خود درس دادی 😊درسی بانگاهت با تمام پاکی ات کاش باشی😍و چقدر خوب است که من شاگردت شوم راه شهادت❤️را نشانم دهی😔 خطاهایم را بگویی 👉 تذکری دهی 👉 دفتر زندگی تو پر بود 👈از یاد خدا☝️نقش بسته بود ❤️ در آن اما دفتر زندگی من پر شده از خطاهایی در زندگی 😢و هرروز سعی و تلاش برای از بین بردن خطاهای قبل😢... با شهادت ❤️زندگی زیبا شود عاشقی با سوختن معنا 😍شود 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
باجناقهایی که شهید مدافع حرم شدند😍😍 3⃣7⃣به یاد #شهید_قاسم_غریب(تصویر راست) #شهید_مهدی_ایمانی(تصویر
🍃 دو ماه قبل از اعزامش گفت : من برای #سوريه ثبت‌نام كرده‌ام كه اگر نيازی به من بود بروم. گفتم: خطری ندارد؟! مهدی گفت: نه من برای آموزش #تخريب می ‌روم. 🌺 آن‌قدر به خودش و #توانايي‌هايش اعتماد داشتم كه رفتنش برايم قابل قبول بود. با اينكه ايشان به خاطر #جانبازیِ چشمش معاف از رزم بود، اما آن‌قدر كارش را دوست داشت كه با جان و دل #تلاش می‌كرد. #شهید_قاسم_غریب (مهدی) #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣3⃣9⃣ 🌷 💠 اومد بهم گفت: " میشہ ساعت🕰 4 صبح ڪنے تا داروهام رو بخورم ؟ " ساعت 4 صبح بیدارش ڪردم، تشڪر ڪرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ... بیست الی بیست و پنج دقیقہ گذشت، اما نیومد ... شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یہ قبر ڪنده و توش مےخونہ و زار زار گریہ😭 مےڪنہ !😳 بهش گفتم : " مرد حسابـے تو ڪہ منو نصف جون ڪردے ! مےخواستے نماز شب بخونے چرا بہ دروغ گفتے و مےخوام داروهام رو بخورم ؟! " برگشت و گفت : " خدا شاهده من مریضم، چشماے👀 من مریضہ، دلم مریضہ، من 16 سالمہ! چشام مریضہ! چون توی این 16 سال عج رو ندیده ... دلم مریضہ ! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خوب ارتباط برقرار ڪنم ... گوشام مریضہ! هنوز نتونستم یہ بشنوم ... "😔😭 😔 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_5782691457064240206.mp3
7M
⭕️ #داستانهای_واقعی 💠داستان یک عهد با امام زمان (عج) 🔺حجت‌الاسلام‌ #عالی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشق_شهید_همت_بود. یکبار در جلسه خواهران بسیج، دیدم خواهران در یک طرف میز نشسته اند او هم همان طرف
#حاج_قاسم_سلیمانی: رشادت ها و شجاعت های #شهید_عمار مانند #همت بود؛ عمار مثل پسرم بود. همیشه برایشان #صدقه کنار می گذاشتم و می گفتم مراقب خودتان باشید #شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷 #عمار_حلب 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم 💞ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 6⃣1⃣ 💞از دو ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ زﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎش ﺷﺮوع ﺷﺪ. ﺑﻪ روي ﺧﻮدم ﻧﻤﯽ آوردم. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﺮ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮو، ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻧﺮو. ﻋﻠﯽ ﭼﻬﺎرده روزه ﺑﻮد. ﺧﻮاب و ﺑﯿﺪار ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺮ ﺟﺎﻧﻤﺎز ﺳﺮش ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮد و زار زار ﮔﺰﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﺧﺪاﯾﺎ ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ؟ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ﻏﯿﺮتي اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ آن ﺟﺎ ﺑﺮوﻧﺪ رو ي ﻣﯿﻦ ﻣﻦ اﯾن جا ﭘﯿﺶ زن و ﺑﭽﻪ م ﮐﯿﻒ ﮐﻨﻢ. ﭼﺮا ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺘﻦ را ازم ﮔﺮﻓﺘﻪ اي؟" 💞ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮد. اﻣﺎم ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﺑﺎﯾﺪ آزاد ﺑﺸﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آرام ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم. ﭘﺮﺳﯿﺪم:"ﺗﺎ ﺣﺎﻻﻣﻦ ﻣﺎﻧﻌﺖ ﺑﻮده ام؟" ﮔﻔﺖ:"ﻧﻪ" ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﺑﺮوي ﺑﺮو. ﻣﮕﺮ ﻣﺎ ﻗﺮار ﻧﮕﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﺟﻠﻮ ي ﻫﻢ را ﻧﮕﯿﺮﯾﻢ؟" ﮔﻔﺖ:"آﺧﺮ ﺗﻮ ﻫﻨﻮز ﮐﺎﻣﻞ ﺧﻮب ﻧﺸﺪه اي." ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﮕﺮان ﻣﻦ ﻧﺒﺎش." ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ رﻓﺖ. ﺗﯿﭗ ﺣﻀﺮت رﺳﻮل ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻋﻨﻮان آرﭘﯽ جی زن و ﻣﺴﺌﻮل ﺗﺪارﮐﺎت ﮔﺮدان ﺣﺒﯿﺐ رﻓﺖ... 💞{ دلواﭘﺲ ﺑﻮد. ﭼﻪ ﻗﺪر ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯽ آوردﻧﺪ. ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻣﺎرش ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﯽ زدﻧﺪ. ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﻗﺎب ﺷﺪه ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رو ي ﻃﺎﻗﭽﻪ دﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪ. اﯾﻦ ﻋﮑﺲ را ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺖ داﺷﺖ. رﯾﺶ ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺧﻮدش آﻧﮑﺎرد ﻣﯽ ﮐﺮد. آن روز از روي ﺷﯿﻄﻨﺖ، ﯾﮏ ﻃﺮف ریش هایش را ﺑﺎ ﺗﯿﻎ ﺑﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ ﭼﺎﻧﻪ، وﺑﻌﺪ ﭼﻮن ﭼﺎره اي ﻧﺒﻮد ﻫﻤﻪ را از ﺗﻪ زده ﺑﻮد.اﯾﻦ ﻋﮑﺲ را ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ي اوقاتﺗﻠﺨﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازش اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪ ﯾﮏ ﻣﺎه ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺑﮕﯿﺮد و ﺑﻤﺎﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﻓﺮﺷﺘﻪ. روش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﺎ آن ﺳﺮ و وﺿﻊ ﺑﺮود ﺳﭙﺎه، ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ. اﻣﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ از اﯾﻦ ﮐﻠﮏ ﻫﺎ ﺳﻮار ﮐﺮد. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ هیچ جوره او را ﻧﮕﻪ دارد ﭘﯿﺶ ﺧﻮدش. ﯾﮏ ﺑﺎر ه دﻟﺶ ﮐﻨﺪه ﺷﺪ. دﻋﺎ ﮐﺮد ﺑﺮاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺪ. ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎ او زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ. زﯾﺎد و ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﺸﻪ. دﻋﺎ ﮐﺮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺸﻮد، فقط او ﺑﻤﺎﻧﺪ. } 💞 ﻫﻤﺎن روز ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد. ﺑﺮده ﺑﻮدﻧﺪش ﺷﯿﺮاز و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﻬﺮان. ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﺎﻟﻪ اش ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ زﻧﮓ زد. ﮔﻔﺘﻢ"ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ﭼﻘﺪر ﺻﺪات ﻧﺰدﯾﮏ اﺳﺖ." ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺰدﯾﮑﻢ" ﮔﻔﺘﻢ"ﺧﺎﻧﻪ اي؟" ﮔﻔﺖ"نمی ﺷﻮد ﭼﯿﺰ ي را از ﺗﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮد... ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 7⃣1⃣ 💞رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺧﺎﻧﻪ ي ﭘﺪرم. ﮔﻮﺷﯽ را ﮔﺬاﺷﺘﻢ، ﻋﻠﯽ را ﺑﺮداﺷﺘﻢ و رﻓﺘﻢ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رو ي ﭘﻠﻪ ي ﻣﺮﻣﺮي ﮐﻨﺎر ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺳﯿﮕﺎر ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. رﻧﮕﺶ زرد ﺑﻮد. ﺳﯿﮕﺎر را ﮔﺬاﺷﺖ ﮔﻮﺷﻪ ي ﻟﺒﺶ و ﻋﻠﯽ را ﺑﺎ دﺳﺖ راﺳﺖ ﺑﻐﻞ ﮐﺮد. ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎرش رو ي ﭘﻠﻪ و ﺳﯿﮕﺎر را از ﻟﺒﺶ ﺑﺮداﺷﺘﻢ اﻧﺪاﺧﺘﻢ دم ﺣﻮض. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ آﻣﺪﯾﻢ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ ﭘﺪرم ﺑﺎ ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﻋﻤﻮش، ﻫﻤﻪ آﻣﺪﻧﺪ و رﯾﺨﺘﻨﺪ دورش . 💞ﻋﻤﻮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺑﻐﻞ ﮐﺮد و زد روي ﺑﺎزوﯾﺶ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ دﯾﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻧﮓ ﺑﻪ روش ﻧﻤﺎﻧﺪ .ﺳﺴﺖ ﺷﺪ .ﻧﺸﺴﺖ . ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ. زﯾﺮ ﺑﻐﻠﺶ را ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ، ﺑﺮدﯾﻢ ﺗﻮ . زﺧﻤ ﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد. از ﺟﺎ ي ﺗﺮﮐﺶ ﺑﺎزوش ﺧﻮن ﻣﯽ آﻣﺪ و آﺳﺘﯿﻨﺶ را ﺧﻮنی می کرد. ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﻬﻤﺪ. ﮐﺎﭘﺸﻨﺶ را اﻧﺪاﺧﺘﻢ روي دوﺷﺶ. ﻋﻠﯽ را گذاشتیم آﻧﺠﺎ و رﻓﺘﯿﻢ دﮐﺘﺮ . ﮐﺘﻔﺶ را ﻣﻮج ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. دﺳﺘﺶ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد. دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ:"دوﺗﺎ ﻣﺮد ﻣﯿﺨﻮاﻫﺪﮐﻪ ﻧﮕﻪ ات دارﻧﺪ." آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش. منوچهر گفت " نه، هیچ کس نباشد. فقط فرشته بماند، کافی است." 💞ﭘﯿﺮاﻫﻨﺶ را درآورد وﮔﻔﺖ ﺷﺮوع ﮐﻨﺪ. دﺳﺘﺶ ﺗﻮي دﺳﺘﻢ ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ آﻣﭙﻮل ﯽ زد و ﻣﻦ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﺸﻢ دوﺧﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻫﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﯾﮏ ﺗﺐ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ دﯾﺪم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﯾﮏ آخ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺖ . ﻓﻘﻂ ﺻﻮرﺗﺶ ﭘﺮ از داﻧﻪ ﻫﺎي رﯾﺰ ﻋﺮق ﺷﺪه ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ ﮐﺎرش ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. ﻧﺸﺴﺖ. ﮔﻔﺖ:"ﺗﻮ دﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ؟ ﯾﮏ داد ﺑﺰن ﻣﻦ آرام ﺑﺸﻮم. واﻗﻌﺎ دردت ﻧﯿﺎﻣﺪ؟" ﮔﻔﺖ: "ﭼﺮا،ﻓﻘﻂ اﻗﺮار ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﺪ.ﻋﯿﻦ اﺗﺎق ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺑﻮد." دﺳﺘﺶ را ﺑﺴﺖ و آﻣﺪﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ. 💞ده روزي ﭘﯿﺶ ﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪ. { از آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮك ﮐﺸﯿﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺎي ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﮐﺘﺎب روي ﭘﺎﯾﺶ ﺑﺎز ﺑﻮد. ﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﮔﺮدﻧﺶ آوﯾﺰان ﺷﺪ، اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻮد. ﭼﺮا اﯾﻨﻄﻮري ﺷﺪه ﺑﻮد؟ اﯾﻦ ﭼﻨﺪ روز، ﻋﻠﯽ را ﺑﻐﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد. ﺧﻮدش را ﺳﺮﮔﺮم ﻣﯽ ﮐﺮد . ﻋﻠﯽ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ راه ﺑﯿﻔﺘﺪ. دوﺳﺖ داﺷﺖ دﺳﺘﺶ را ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ و راه ﺑﺮود. اﮔﺮ دﺳﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ول ﻣﯿﮑﺮد ﻣﯽ ﺧﻮرد زﻣﯿﻦ، منوچهر ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺘﺶ. ﺷﺒﻬﺎ ﭼﺮاغ ﻫﺎ را ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽ ﮐﺮد، زﯾﺮ ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ دﻋﺎ و ﻗﺮآن ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﮑﺮ ﺑﻮد.ﺗﻮﻗﻊ اﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮردﻫﺎ را ﻧﺪاﺷﺖ. ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ زﻫﺮا، ﻓﺮﺷﺘﻪ را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ. ﯾﺎدش رﻓﺘﻪ ﺑﻮد او را ﻫﻢ ﻫﻤﺮاش آورده. } 💞 اﯾﻦ ﺑﺎر ﮐﻪ رﻓﺖ، ﺑﺮاﯾﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻣﻔﺼﻞ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻫﺮﭼﻪ دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ،ﺗﻮي ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ. ﺗﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ رﺳﯿﺪ، زﻧﮓ زد و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻋﺬر ﺧﻮاﻫﯽ ﮐﺮدن. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮدم: " ﻣﺤﻞ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاري، ﻋﺸﻘﺖ ﺳﺮد ﺷﺪه. ﺣﺘﻤﺎ از ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮان را دﯾﺪه اي." ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: " ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮا ي ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮ از ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ در اﯾﻦ دﻧﯿﺎ، اﻣﺎ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ اﯾﻦ ﻋﺸﻖ را ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ. ﺳﺨﺖ اﺳﺖ. اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﻨﺪ روي ﺳﯿﻢ ﺧﺎردارﻫﺎ، ﻣﯽ روﻧﺪ روي ﻣﯿﻦ. ﺗﺎ ﻣﯽ آﯾﻢ آرﭘﯽ ﺟﯽ ﺑﺰﻧﻢ، ﺗﻮ و ﻋﻠﯽ ﻣﯽ آﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ي ﭼﺸﻤﻢ." ﮔﻔﺘﻢ:" آﻫﺎن،ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﻣﺎ را از ﺳﺮ راﻫﺖ ﺑﺮداري.... ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh