🖇 #خاطره
🍂زیاد خواب #بابام رو می بینم یڪ بار وقتی پدرم اومد به #خوابم، افتادم
روی #دست_شون و شروع ڪردم
به #بوسیدن،
🍂بهشون گفتم:
بابا لحظه #شهادت (سقوط هواپیما) چه احساسی داشتی؟ خیلی درد کشیدی؟
🍂اول طوری بهم نگاه کردند که چرا این سوال رو می پرسم، اما بعد خندشون گرفت و با #خنده بهم گفتن آنقدر کیف داد، آنقدر خوب بود، عالی بود...
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
میثم یک #ادکلن داشت که خیلی دوستش داشت🌹
وقتی #میرفت به او گفتم دلـم که برایت تنگ شد چه کار #کنم؟😭
گفت هر وقت #دلت تنگ شد این ادکلن را بو کنی یاد من #میافتی😅👌
حالا او رفته و من این #ادکلن را نگه داشتهام 😞
هر موقع #دلتنگش میشوم آن را بو میکنم کمی از دلتنگی هایم را #جبران می کند 😔💔
همسر شهیـد #مدافـع_حـرم
#شهید_میثم_نجفی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
0⃣5⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_روح_الله_صحرایی🍃🌹
🌷 با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی #معاف بودند ولی با علاقه به #سربازی رفتند و در #ارتش خدمت کردند، چون اعتقاد داشتند که با تحمل سختیها باید مرد شد.
🌷ایشان #خوش_اخلاق و شوخ طبع بودند، #دائم الوضو و #دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه میخواندند و صبح ها #دعای_عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز #اول_وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی میدادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.
🌷کلام شهید بزرگوار: اگر میخواهید #زندگی کنید، برای #خدا زندگی و اگر خواستید #بمیرید برای #خدا و در راه او جان بدهید.
#شهید_روح_الله_صحرایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
29.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹مستند دیوان عاشقی
🌹مروری بر زندگی شهید روح الله صحرایی
✅ #پیشنهاد_دانلود
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷داداش روح الله 🌷.... مردم اگه بدونن کنار مزارت چه #آرامشی داره، روز شماری میکنن تا #پنجشنبه برسه و به زیارت عاشورای گلزارت برسن ...
🌷مردم نمیدونن تو همون شهیدی بودی که لحظه آخر جون دادنت چشماتو باز کردی و دستتو روی سینت گذاشتی و گفتی #السلام_علیک_یا_رسول_الله و چشماتو بستی و پرواز کردی ....
🌷مردم نمیدونن که توی هیاهوی دنیا هیچ خبری نیست .... نمیدونن که تو کنار مزارت میشینی و به درد دلشون گوش میدی و جواب میدی ... نمیدونن تو هم #حاجت میدی، هم گره وا میکنی .... نمیدونن تو همیشه از طرف #خدا براشون پیغام داری ......🌷🌷🌷
#شهید_روح_الله_صحرایی❣
#شهر_آمل
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
💠💠 #پیامبران و #مهدویت(34)
💢 به دنبال نفرین موسی علیه السّلام ماجرای تیه و سرگردانی چهل ساله قوم در بیابان پیش آمد که اگرچه نتیجه این نفرین بود، اما باز می توان آن را نشانه ای از لطف و رحمت خداوند نسبت به بندگانش دانست.
💢قوم موسی علیه السّلام در این جریان به مدت چهل سال در بیابان گم شدند و نمی توانسند راه خروج از این بن بست را بیابند. با رویکرد لطف، داستان این چنین پیش رفت که قوم خطاکار در طول این مدت به وسیله بیماری و مرگ تصفیه شدند و نسلی جدید جایگزین آنان شد تا شاید این نسل بتواند مأموریت را به انجام رساند.
💢 اما گذر زمان و تاریخ نشان داد که شیطان کار خود را کرده بود و این قوم هیچ گاه نتوانستند حتی بویی از هدایت را استشمام کنند. تعداد یهودیانی که به پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم در زمان ایشان ایمان آوردند به تعداد انگشتان دست هم نرسید.
💢این سرگردانی قومی به عنوان نتیجه شوم ولایت ناپذیری و ناتوانی آنان در استفاده از وجود مقدس موسای کلیم علیه السّلام-در حالی که ولی خدا در میان آنان بود-درس عبرتی شد برای اقوام بعدی که قدم در این راه پرافتخار و در عین حال پرخطر می گذارند.
💢سرآمد این اقوام بنابر تصریح آیات و روایات بی شمار نسل سلمان فارسی و ایرانیان آخرالزمان است که تاکنون بیش از 1170 سال سرگردانی را تجربه کرده و می رود تا با استفاده از رمز ولایت پذیری شاهد روزهای پایانی این سرگردانی و انتظار باشد.
💢در همین دوران سرگردانی چهل ساله قوم بنی اسرائیل در بیابان بود که موسای کلیم علیه السّلام، این پیامبر بزرگ و دارای عزم که در میان خیل بی شمار پیامبران الهی همچون ستاره ای تابناک می درخشد، پس از تحمل مشقت های بی شمار از سوی قوم خویش در راه تلاش برای سازماندهی آنان در جهت استقرار ملک عظیم و ایجاد تمدن بزرگ اسلامی از دنیا رفت.
💢مرگ وی به اندازه ای مبهم و مشکوک است که حتی تاکنون نیز علیرغم توجه بیش از حد این قوم به تاریخ نگاری با ذکر جزئیات-که عمدتاً در راه تحریف تاریخ از آن استفاده می شود-نشانه ای از چگونگی وفات و محل دفن وی به دست نیامده است.
💢سابقه برادرکشی این قوم بیش از ظهور موسی علیه السّلام و پیامبر کشی گسترده آنان پس از وی این فرضیه را تقویت می کند که شاید مرگ موسای کلیم علیه السّلام را هم نتوان حادثه ای عادی در تاریخ بشر تلقی نمود امکان ترور موسی علیه السّلام و شهادت وی به دست منافقان قوم خود موضوعی است که نیاز به پژوهش بیشتری دارد.
🔻🔻🔻 #ادامه_دارد. . .
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_6003561705039201129.mp3
6.88M
#سفر_پرماجرا ۱۳
✍هر قدر، به رابطه خودت با خدا،
بیشتر رسیدگی کنی؛
هراس لحظه ی انتقال،
کمتر تو را لمس خواهد کرد!
💞چون یقین داری؛
به آغوشِ دوست صمیمی ات بازمی گردی👆👆
🎤🎤 #استاد_شجاعی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💖 #اخلاق_شهدایی 💖
اون شب بہ #سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند 😴
ولی ما او را نمی شناختیم.
هنگام #خواب گفتیم:
« پتو نداریم برادر !!! » 🙂
گفت : « ایرادی نداره ... »
یڪ #برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت #نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت:
« برادر #خرازی شما جلو بایستید.»
و ما تازه فهمیدیم 😥 ڪه او فرمانده لشگر حاج #حسین_خرازی بود ...
#شهید_حسین_خرازی🌷
فرمانده لشگر امام حسین (ع) ♥️
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔐 ...و باز هم خودشیفتگی و توهم برجامپرستان پرمدعا
➕جواب قاطع رهبری
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💢بعضی ها ما را سرزنش می کنند
که چرا دم از #کربـلا می زنید و از #عاشــورا
💢آن ها نمی دانند که برای ما #کربلا بیش از آن
که یک شهر باشد، یک #افق است
که آن را به تعداد #شهدایمان
فتح کرده ایم...!
✍ #شهید_سیدمرتضی_آوینی
پ.ن: تصویر مربوط به تکاور پاسدار #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
#شهید_ترور_اهواز
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1⃣5⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 کرامت شهدا
🍃🌹داشتیم با خواهرم از مجلس #روضه بر می گشتم که یهو دلم هوای حسین کرد.
نمی دونم چه سرّیه!
اونم #همین احساس رو داشت. قبول کرد بریم پیش حسین. قبول کردنِ او همانا و کج کردن مسیرمون به سمت #گلزار هم همانا!..
🍃🌹اون موقع شب (تقریبا ساعت ١ شب) مسیرمون رو به سمت گلزار شهدا تغییر دادیم تا بیایم پیش حسین.
#نزدیکای گلزار یهو موتور به خرخر کردن افتاد و #خاموش شد. هر کاری کردم روشن نشد.
نمی دونستم چه مرگشه.
🍃🌹اون لحظه چهره درهم من که نیم خیز شده بودم و با چیزی که زیاد سر در نمیاوردم ور می رفتم هم #ترحم_امیز بود هم خنده دار. از طرفی هم به خاطر اینکه اون موقع شب، تو اون تاریکی کنار بزرگراه با #خواهرم گیر کرده بودم یکمی احساس #نگرانی می کردم.
🍃🌹هیچ کسی هم نبود که کمکی بهمون کنه..
تو اون حالت موتور رو دستم گرفتم و #مسیرمون به سمت گلزار رو ادامه دادیم.
تو راه با #حسین حرف می زدم.
"گفتم رفیق هوامونو داشته باش."
بش گفتم #رفیق، تو یه عمر کار مردم و راه انداختی، من که یقین دارم الان حواست به منم هست..
#توسل کردم بهش و راه می رفتم.
🍃🌹جالبه همینطور که تو فکر بودم و داشتم با حسین حرف می زدم، آقا و خانمی #ترمز_زدن و کنارمون ایستادند .
نگاهی به موتورم انداختن و یکم بهمون #بنزین دادن.
در عین ناباوری موتور روشن شد.
🍃🌹فکرشم نمی کردم موتور بنزین تموم کرده باشه.
آخه چراغ بنزین که نشون می داد باک بنزین پر پر باشه.
شاید این موتور هم اون لحظه #بازیش گرفته بود.
🍃🌹وقتی بنزین رو داد بهم گفت که این بنزین رو به نیت #شهید_ولایتی بهتون دادیم. باشد که #ثوابش برسه به روح شهید.
خانمی که همراهشون بود هم از تو کیفش یه #کلوچه و یه #پیکسل عکس شهید ولایتی رو به خواهرم داد و گفت اینها هدیه از طرف #برادر_شهیدم.
🍃🌹وقتی اینو گفت با تعجب پرسیدم: برادر؟!
گفت اره، ما #خواهر_و_برادر شهید حسین ولایتی هستیم و وقتی شما رو دیدیم خواستیم به #نیت_حسین کمکتون کنیم. آخه اگه خودش بود هم حتما همین کار رو می کرد.
🍃🌹هنوز صحبت ها ادامه داشت که احساس کردم یه لحظه گوش هام سنگین شده.
چیزی نمی شنوم.
فقط صدای حسین بود که تو گوشم می پیچید.
صدای همون رفیق #بامرامی که وقتی خودش نیست #واسطه می فرسته واسه رفع مشکل رفقا..
#شهید_حسین_ولایتی_فر 🌷
#شهید_ترور_اهواز
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_5911216051294569589.mp3
5.28M
🎵 #نوحه_واحد
سلام ما به همه رفقایی که حالا شهیدن
🎤🎤 #مصطفی #مروانی
👈تقدیم به شهید حسین ولایتی فر
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#ناراحت_بود
از نگاه غم بارش می شد این رو #فهمید😞
درد دلش باز شده بود
نیمه های شب ، #قدم می زد و زیر لب نجوا می کرد غصه #می_خورد😭
با این حال، حاضر نبود روی #حرف امام حرفی بزنه❌
#امام دوست نداشت به او آسیبی برسه
🚐.... زود خودم رو #رساندم خط🎌
شاد و سرحال بود😅
بین #رزمنده_ها که قرار می گرفت انگار تمام دنیا را به او داده اند.
بلاخره امام راضی #شده بود که به جبهه برگردد.✌️
#شهید_مرتضی_اکبری🌷
#بزرگ_مردان_کوچک
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
شب جمعه ست دلم #کرببلا میخواهد
در حرم حال مناجات و بکا میخواهد
#شب_جمعه ست دلم شوق پریدن دارد
بوسه بر پهنه ی #ایوان طلا میخواهد
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1_14017040.mp3
3.22M
⏯ #شور احساسی
🌸دلتنگی یعنی حال من ...
🌸دلتنگی شد وبال من ...
دل تنگی سخته واسه اونکه هوایی میشه 😔
🎤 #بنی_فاطمه
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
یک جوان 23 ساله در دفترچه خاطرات دوران #جنگ اینطور نوشته🔻
🔰برای گشت شبانه ما را برده بودند
خسته و کوفته آمدم
فکرکردم یک #چرتی میزنم، بعد بیدار میشوم و #نمازم را میخوانم
🔰بر اثر #خستگی زیاد خوابم برد
دیدم ساعت از نیمهشب گذشته و نمازم #قضا شده است
🔰سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم که چرا نمازم #قضا شد‼️
خود را ملامت کردم و حالت اندوه تا یک هفته دست از سرم برنداشت
#شهید_حسن_باقری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_وششم
💞ﯾﮏ آن ﺑﻪ دﻟﻢ اﻓﺘﺎد ﻧﮑﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻣﻦ را ﺑﺮﮔﺮداﻧﻨﺪ. ﻫﻮل ﺷﺪم. ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮرد. آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري زود دﮐﺘﺮ آورد ﺑﺎﻻي ﺳﺮم. دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎردارم. ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﺒﺮ داده ﺑﻮد و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﻮدش را رﺳﺎﻧﺪ. ﺳﺮ راﻫﺶ از دوﮐﻮﻫﻪ ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﺷﻘﺎﯾﻖ وﺣﺸﯽ ﭼﯿﺪه ﺑﻮد آورده ﺑﻮد.
💞آن ﺷﺐ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮﻣﺎﻧﺪ. ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮم. ﻟﯿﻮان آب راﻫﻢ ﻣﯽ داد دﺳﺘﻢ. ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯽ رﻓﺖ ﯾﮏ ﭼﯿﺰي ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﯾﮏ ﻟﺒﺎس ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ دﺧﺘﺮاﻧﻪ ﻫﻢ ﺧﺮﯾﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺮ ﻫﺮ دوﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ ﺧﺪا ﺑﻬﻤﺎن ﭼﻪ ﻣﯽ دﻫﺪ. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﻇﻬﺮ ﻓﺮدا دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ .
ﮔﻔﺖ"ﻣﯽ روم ﺣﺮم"ﺧﻠﻮﺗﯽ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮدش را ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﺪ.
💞 ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﻓﻬﯿﻤﻪ و ﻣﺤﺴﻦ وﻓﺮﯾﺒﺮزآﻣﺪﻧﺪ. وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺮﮔﺮدﻧﺪ، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺮا ﻫﻤﺮاﻫﺸﺎن ﻓﺮﺳﺘﺎد ﺗﻬﺮان. ﻗﺮار ﺑﻮد ﻟﺸﮕﺮ ﺑﺮود ﻏﺮب. ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ دو ﻣﺎه ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ زﻧﺪ، اﻣﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﺑﻌﺪ از آن دو ﻣﺎه، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺟﻨﻮب. رﻓﺘﯿﻢ دزﻓﻮل. اﻣﺎ زﯾﺎد ﻧﻤﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﮔﺮدم ﺗﻬﺮان. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدﯾﻢ و آﻣﺪﯾﻢ.
💞{ ﻫﻮس ﻫﻨﺪواﻧﻪ ﮐﺮد. واﻧﺖ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﺎر ﻫﻨﺪواﻧﻪ داﺷﺖ. ﺳﺮش را ﺑﺮد دم ﮔﻮش ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ راﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻫﻮﺳﺶ را ﮔﻔﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺮﻋﺘﺶ را زﯾﺎد ﮐﺮد وﮐﻨﺎر واﻧﺖ رﺳﯿﺪ و از راﻧﻨﺪه ﺧﻮاﺳﺖ ﻧﮕﻪ دارد. راﻧﻨﺪه ﻧﮕﻪ داﺷﺖ، اﻣﺎ ﻫﻨﺪواﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﺮوﺧﺖ. ﺑﺎر را ﺑﺮاي ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺑﺮد.آن ﻗﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﺻﺮار ﮐﺮد ﺗﺎ ﯾﮏ ﻫﻨﺪواﻧﻪ اش را ﺧﺮﯾﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ" اوه، ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻢ؟ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺑﺨﻮرﯾﻢ."
وﻟﯽ ﭼﺎﻗﻮ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دوﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﮔﻮﺷﺘﯽ را از ﺻﻨﺪوق ﻋﻘﺐ ﺑﺮداﺷﺖ، ﺑﺎ آب ﺷﺴﺖ و ﻫﻨﺪواﻧﻪ را ﻗﺎچ ﮐﺮد.ﺳﺮش را ﺗﮑﺎن داد وﮔﻔﺖ« ﭼﻪ دﺧﺘﺮ ﻧﺎز ﭘﺮورده اي ﺑﺸﻮد. ﻫﻨﻮز ﻧﯿﺎﻣﺪه ﭼﻪ ﺧﻮاﻫﺶ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﺪارد.» }
💞اﻣﺎ ﻫُﺪي دﺧﺘﺮي ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ زﯾﺎد ﺧﻮاﻫﺶ و ﺗﻤﻨﺎ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺑﻪ ﺻﺒﻮري و ﺗﻮداري ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﺳﺖ. ﻫﺮﭼﻪ ﻗﺪر از ﻧﻈﺮ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺒﯿﻪ اوﺳﺖ اﺧﻼﻗﺶ ﻫﻢ ﺑﻪ او رﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﻫﺪي ﻓﺮوردﯾﻦ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روي ﭘﺎ ﺑﻨﺪ ﻧﺒﻮد .ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﻣﺎ ده ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎل اﺳﺖ ازدواج ﮐﺮده اﯾﻢ و ﺑﭽﻪ دار ﻧﺸﺪه اﯾﻢ.دوﺗﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﺰرگ ﻗﻨﺎدي ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﻫﻤﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن را ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ داد. ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﮔﻞ ﻣﯿﺨﮏ ﻗﺮﻣﺰ آورد. آﻧﻘﺪر ﺑﺰرگ ﺑﻮد ﮐﻪ از در اﺗﺎق ﺗﻮ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ...
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
7⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهفتم
💞ﻫُﺪي ﺗﭙﻞ ﺑﻮد و ﺳﺒﺰه. ﺳﻔﺖ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯿﺪش. وﻗﺘﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد، ﺑﺎﻋﻠﯽ ﮐﺸﺘﯽ ﻣ ﯽ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﺎ ﻫُﺪي آب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺮاﯾﺸﺎن اﺳﺒﺎب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. ﻫﺪي ﯾﮏ ﮐﻤﺪ ﻋﺮوﺳﮏ داﺷﺖ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "دﻟﻢ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻤﯽ آورد. ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪ، ﺧﻮدم ﺳﺨﺘﯽ ﺑﮑﺸﻢ، وﻟﯽ دﻟﻢ ﺧﻨﮏ ﻣﯽ ﺷﻮد ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻮﺳﯿﺪه م، ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ م، ﺑﺎﻫﺎﺷﺎ ن ﺑﺎز ي ﮐﺮده م." دﺳﺖ روي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ
ﻧﻤﯽ ﮐﺮد.ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: " اﮔﺮ ﯾﮏ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﺑﺰﻧﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮدت ﯾﺎدت ﺑﺮود وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي ذﻫﻨﺸﺎن ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺮا ي ﻫﻤﯿﺸﻪ." ﺑﺎﻫﺎﺷﺎن ﻣﺜﻞ آدم ﺑﺰرگ ﺣﺮف ﻣﯽ زد. وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺬاﺷﺎن ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﺨﻮرﻧﺪ. ﺳﺮ ﺻﺒﺮ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﺷﺎن راه ﻣﯽ رﻓﺖ و ﻏﺬا را ﻗﺎﺷﻖ ﻗﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ دﻫﺎﻧﺸﺎن.
💞از وﻗﺘﯽ ﻫﺪي ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ ﻣﻨﻄﻘﻪ. ﻋﻠﯽ ﻫﻤﺎن ﺳﺎل رﻓﺖ ﻣﺪرﺳﻪ. ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﺮﺑﻼي ﭘﻨﺞ، ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن ﻫﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺣﺎﺟﯽ ﺧﯿﻠ ﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﻣﺮﯾﺪ و ﻣﺮاد. ﺣﺎﺟﯽ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻗﺮﺑﺎن ﺻﺪﻗﻪي علی ﺑﺮود ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "ﻗﺮﺑﺎن ﺑﺎﺑﺎت ﺑﺮوم."
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻌﺪ از او ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪ. ﺗﺎ آﺧﺮﯾﻦ روز ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳ ﯿﺪي « ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ روز دوران ﺟﻨﮓ ﺑﺮاﯾﺖ ﭼﻪ روز ي ﺑﻮد؟» ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "روز ﺷﻬﺎدت ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن."
راه ﻣﯽ رﻓﺖ و اﺷﮏ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ و آه ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. دﻟﺶ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺮود ﻣﻨﻄﻘﻪ و ﺟﺎي ﺧﺎﻟﯽ ﺣﺎﺟﯽ را ﺑﺒﯿﻨﺪ.
💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺗﻮي ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﺮﺑﻼي ﭘﻨﺞ ﺑﺪﺟﻮري ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ ﺷﺪ. ﺗﻨﺶ ﺗﺎول ﻣﯽ زد و از ﭼﺸﻢ ﻫﺎش آب ﻣﯽ آﻣﺪ، اﻣﺎ ﭼﻮن ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد ﻫﻤﺮاه ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم.
ﺷﻬﺎدت ﻫﺎي ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ و ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎري اﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﺎ ﻣﯽ رﺳﺪ و ﻣﻮﺷﮏ ﺑﺎران ﺗﻬﺮان اﻓﺴﺮده ام ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ .ﻧﻪ اﺷﺘﻬﺎ داﺷﺘﻢ، ﻧﻪ دﺳﺖ و دﻟﻢ ﺑﻪ ﮐﺎري ﻣﯽ رﻓﺖ.
💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺒﻮد. ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ.
ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮏ ﻣﺒﺎرزه اﺳﺖ. ﻓﮑﺮ ﮐﺮده اي ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ؟
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺗﺮس؟ ﺗﻮي ذﻫﻨﻢ ﯾﮏ ﻗﻬﺮﻣﺎن ﺑﻮد.
ﮔﻔﺖ:آدم ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪر ﻃﺎﻟﺐ ﺷﻬﺎدت ﺑﺎﺷﺪ،زﻧﺪﮔﯽ را ﻫﻢ دوﺳﺖ دارد. ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺮس ﻣﯽ ﺷﻮد.ﻓﻘﻂ ﭼﯿﺰ ي ﮐﻪ ﻫﺴﺖ: ﻣﺎ دﻟﻤﺎن را ﻣﯽ ﺳﭙﺎرﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا.
ﺣﺮف ﻫﺎش آﻧﻘﺪر آراﻣﺸﻢ داد ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﻣﺪت ﻫﺎ ﺟﺮات ﮐﺮدم از ﭘﯿﺶ ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺑﺮوم ﺧﺎﻧﻪي ﺧﻮدﻣﺎن. دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره زﻧﮓ زد.
ﮔﻔﺖ: "ﻓﺮﺷﺘﻪ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮوﯾﺪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺷﮏ زده اﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮدم؟ ﮔﻔﺖ: "ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﻪ ﻗﺪر آدم ﺧﻮدﺧﻮاه اﺳﺖ."
دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎش ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻢ. ﻧﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪم از ﺧﻮدم.
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سومین سالگرد شهید مدافع حرم سعید انصاری
جمعه بعد از نماز مغرب 97/10/21
در حسینیه ی علی اکبر
واقع در تهران. شهرری. خیابان شهید فدایی برگزار میشود
از تمام بسیجیان و آحاد مردم دعوت به عمل می آید در این مراسم معنوی حضور بهم رسانند👌
#شهید_سعید_انصاری
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh