eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
راضی به رضای تو_4 - @ostad_shojae.mp3
7.76M
۴ 🌺گاهی اونقدر چشمات، به نعمتهای خدا، عادت میکنند... که نداشته هات، بصورت توهّمی و کاذب، برات بزرگ میشن! اونوقت میفتی به گله و شکایت از خدا ... ✨چشمان باز و بینا، زبان و قلب❤️ را به شکر وا می دارند ! 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#روز_دختر بر وارثان حیا🌸 و عفت معصومی وارثان #صبر_زینبی و وارثان چادر فاطمی😍 مبارک باد فاطمه خانم🌺
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ ♥️از عهد و پیمانی که با هم ١٩ سال گذشت... روزهایی می‌شود که در ذهنم هر کدام به دلیل خاص حک شده مثل روز یکی شدنمان روز از من به ما روز میم به توان دو شدنمان چه شیرین است مرور این خاطرات... پنجمین روز از ماه مرداد📅 🔷چه زیبا روزی بود 5/5/1380 و زیباتر... این روز در آن تاریخ مصادف بود با تولد حضرت زینب (س) بهش خوب که فکر میکنم به اینجا می‌رسم ♥️وقتی تصمیم گرفتیم قشنگ🌷 آغاز زندگی مشترکمان را، طوری جشن🎊 بگیریم به دور از هر گونه گناه، تجمل، چشم و هم چشمی و ... یقیناً شد نظر کرده خانم حضرت زینب(س). 🔷مراسم جشن🎉 رو تو خونه‌ی پدری من بر پا کردیم. یادش به خیر فامیل جمع بودن بزرگ و کوچیک...خنده بر روی لبان همه بود. ولی رنگ خنده‌ی من و تو با همه فرق داشت. ♥️ما با هم عهد بودیم که تو زندگی مشترکمون سه شرط رو همیشه بهش پایبند باشیم ... #️سادگی_صداقت _قناعت تا برسیم به میم به توان دو #️توان دو _یعنی متعالی شدن ما_ رشد ما... 🔷آرام جانم : با لطف و نظر خانم حضرت زینب(س) ، با پایبند بودن به این سه شرط روزهای را کنار هم تجربه کردیم. روزهای سخت و گیر هم کم نداشتیم. ولی با همدلی و همراهی آنها را هم زیبا کردیم. ♥️مهدی جان من به تو غبطه می‌خورم که در گذر این زندگی تو از من سبقت گرفتی رشد کردی... متعالی شدی... شدی... 🕊 دوستت💞 دارم و با هر قلبم❣ دوست داشتنت را مرور می‌کنم. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣1⃣#قسمت_چهاردهم 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زن
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣1⃣ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. 💢 دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. 💢تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. 💢 اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. 💢 در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. 💢 زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. 💢من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. 💢 حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. 💢هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. 💢 پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. 💢 عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱 #آنـان ڪ عاشـــــ❤️ـقنـد بہ دنبال دلبـرند هر جـا #ڪ مےروند، تعلـق نـمےبرند❌ عشــ💞ـــــاق
ارسالی از مخاطبین📎 این عکسی که گذاشتین شهید سید علی حسینی 👆👆 سمت چپ نفر دوم از شهدای محله ماست 🍃خیلیا ازین شهید حاجت گرفتن خانمی بود از خوزستان برای دیدن مزار شهید حسینی اومده بود، خودِ شهید آدرس داده بود شهید حسینی بچه شو شفا داده بود...😍 شادی روح شهدا و این شهید عزیز صلوات🌿 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
4_1203373604964663313.mp3
3.52M
🌹🕊 اگہ یه روز فرشتہ ها بگن چے میخواے از خدا چشمام رو باز میڪنم و میگم بہ خواهش و دعــــا •°(شهـ💔ـادت همۂ آرزومہ)°• 🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💥🕊💥🕊💥🕊💥 دنبال ِ   میگــــــــردد ... به دنبال ِ  ... ❗️ برای این روزهای   ِ مآ !!! لیکن خودش هم جا ماند‼️ آآآه‌ه‌ه‌ه.... 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای بودم مرا نوکر نوشتی نوکر شدن، شد ای نگارم! تـــ🌹ــــو که باشم قدر یک دنیا می‌ارزم منهای تـــ✨ــو بی اعتبارم ای نگارم❗️ آبرو، این اشکها، این مِهر زهرا من هرچه دارم از تــ🦋ـــو دارم ای نگارم! اگر ما را خدا، لطف خودت بود ای رحمت ، ای نگارم❗️ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳 🌤صبح آمد و من یارم از شب💫 به ســــحـــر یکسرہ بیدارم 🌤گر بگذری از کوی دلــــ💞م ای یار یک بار بدہ فرصت دیدارم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی - حجت الاسلام عالی.mp3
3.27M
♨️ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌾ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﻴﺮاﺯﻱ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ را ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ اﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ●از شناسایی منطقه والفجر ۲ بر می گشیتم. هلیکوپتر🚁 که روی زمین نشست. شیرازی پیاده شد. پشت سرش هم کمال.... 🌾●کمال در بین عالی رتبه ای که حاضر بودند روی دو زانو نشست و شروع کرد به یک چوب موقعیت محوری که باید عمل می شد را به دقت تشریح کرد. 🌾●کلامش که تمام شد. صیاد روی دوش او زد و گفت: باید درجه های من را بزنن رو دوش این فرد‼️ ●ادامه داد: چنین نیرویی را باید تو هفت سنگر کرد تا دست دشمن بهش نرسه❗️ 🌾قبل از رفتن به عملیات خواب دیده بود از هلیکوپتر سقوط می کند. توی هلیکوپتر بود که شهید شد.😭 ●ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ ●شهادت: ۱۳۶۲/۵/۲ عملیات والفجر ۲- حاج عمران 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh