سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋
*اولین شهید مدافع حرمِ کرج*🕊️
*شهید محسن کمالی دهقان*🌹
تاریخ تولد: ۹ / ۱۱ / ۱۳۶۳
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۱ / ۱۳۹۴
محل تولد: حصارک، کرج
محل شهادت: سوریه
*🌹مادرش← همیشه زیارت عاشورا میخواند خیلی با غیرت با حیا و نجیب بود🍃من و پدرش هیچوقت عصبانیت او را ندیدیم💫 محله های فقیرنشین را خوب میشناخت،با کمک خیرین برای آنان خانه اجاره میکرد🍃یک روز که به بهشت زهرا رفته بود،مادر شهیدی را دید که فرزندی نداشت🥀و همسرش هم به رحمت خدا رفته بود🥀با کلی اصرار متوجه شد که سقف خانه ی آن مادر شهید بر اثر باران از بین رفته🥀بلافاصله برای ترمیم خانه پیش قدم شد.🍃او از رزمندگان مدافع حرم بود که دوسال جانانه از حریم اهل بیت دفاع کرد💫 راوی← محسن ماموریتش تمام شده بود📞به او بی سیم می زنند که برگرد عقب که نیروهای جدید بیایند📞اما محسن طبق آن غیرتی که داشت نمی پذیرد و می گوید: نه من نمیتوانم عقب برگردم🍂چون این نیروها توجیح نیستند و من باید باشم اینها را توجیح کنم🍃همان شب درگیری پیش میآید💥 که ترکش یک نارنجک کنار محسن به سرش اصابت میکند🥀دو ترکش به سرش🥀یکی را در بیمارستان حلب در می آوردند و مشکلی نداشته💫 اما دیگری عمیق بوده و زمانی که ترکش را در میآورند به کما میرود🥀و بعد از چند ساعت شهید می شود*🕊️🕋
*شهید محسن کمالی دهقان*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۵۵)
محسن نمیخواست تو حضور من گریه کنه یه بهونه پیدا کردو
گفت: شرمنده من با اجازتون مرخص میشم باید تا جایی برم کار دارم
بلند شدو رفت بیرون
اشکام رو گونه هام سر میخورد
و میریخت رو چادرم
به زن عمو گفتم :
هرچی فکر میکنم هنوز عباس و خوب نشناخته بودم عباس تو چه گوهری بودی
فقط حیف زن عمو سعادتشو نداشتم بیشتر پیش این شیرمرد زندگی کنم
زن عمو اهی کشید و گفت
چی میگی دخترم
تو خیلی خوشانسی که همسر همچین مردی شدی همیشه شجاعتش مهره افتخاری روی پیشونیه توعه
حرفای زن عمو بهم حس غرور میداد ...
خب زن عمو ببخش مزاحم شدم شمارو هم ناراحت کردم
دیگه باید برم
کجااا خب بمون شام یه لقمه نون وپنیری دور هم میخوریم
ممنون زن عمو جون اخه به زینب قول دادم باهم بریم بیرون ...
باشه عزیزم هر طور راحتی
بهمون زیاد سر بزن خوشحال میشیم ..ـ
باشه حتما شماهم بیاین اونطرفا به عموهم سلام برسونید خدانگهدار
بزرگیتو میرسونم دخترم
برو به سلامت...
قرار بود با زینب برای فرزندان یه سری از مدافعین که باهاشون دیدار داشتیم یه چیزایی بخریم که خوشحال بشن ...
وارد یه مغازه شدیم و چندتا اسباب بازی و کتاب داستان و مداد رنگی و دفتر خریدیم
اوردیم خونه با سلیقه کادو پیچ کردیم ...
نوبت به نوبت به خونه ها سر میزدیم و به بچه ها کادو میدادیم واای که چقدر لذت بخش بود اون لحظه ای که بچه ها با لبخندون و چشمانی که از خوشحالی برق میزد کادو رو از دستمون میگرفتن ...
به اخرین خونه رسیدیم در زدیم یه پسر بچه ۴ـ۵ساله درو باز کرد اومد جلوی در سلام داد
بعد صدای مادرش اومد که پسرم کیه پشت در...؟؟؟
یه نگاه به پشته سرش انداخت
مامان دوتا خانم هستن ...
مامانش اومد جلو در سلام احوال پرسی کردیم مارو شناخت اخه با ایشونم دیدار داشتیم نشسم رو پاهامو به پسره گفتم کوچولو اسمت چیه ..
بالحن بچگونش گفت اسمم محمده...
با لبخند گفتم ای جانم چه اسم قشنگی داری اقا محمد ..
کادو رو از زینب گرفتمو دادم دستش خوشحال شدو گفت اینو بابام فرستاده
یه دفعه بغضم گرفت و حاله هممون گرفته شد ...
گرفتمش بغلم و با بغض گفتم اره خاله جوون این و بابات فرستاده ...
پسره گفت پس چرا خودش نیومد رو به مامانشم کردو ناراحت گفت مامان چرا بابا نیومده مگه باهام قهره ...؟؟
من که قول دادم پسره خوبی باشم ..😢😢
مامانش یه دستی رو موهاش کشیدو گفت نه پسرم چرا قهره کنه فقط خیلی کار داشت از خاله ها خواست که کادوتو بیارن
من دیگه نتونستم طاقت بیارم خدا خافظی کردم فرزانه هم پشت سرم اومد ....
فرزانه ـ چقدر سخته با یه بچه بیوه شدن
چجوری میخواد به پسرش بگه باباش شهید شده
خدایااا هنوز نمیدونه باباش مرده 😭😭😭😭
تو کوچه به دیوار تکیه دادمو نشستم غم خودمو یادم رفته بود اما با دیدن این صحنه بدجوری بهم ریختم
حالم که بهتر شد پاشدیم رفتیم خونه ...
دو روز دیگه چهلم عباس بود
قرار شد یه مراسم مختصر قران خوانی براش بگیریم و بجای هزینه اضافی که اکثرن تو مراسم ختم میزارن
ما اونو به یه خیریه کمک کنیم
و همین کارو هم کردیم ...
شب بعد از تموم شدن مراسم که همه جمع بودن اعلام کردم که میخوام برم مشهد ...
اونجا تقاضایه خادمی بدم و همونجا بمونم ....
از مامانمم خواستم که همراهم بیاد .... مامان هم قبول کرد
خانواده عباس هیچ مخالفتی نکردن ...
به کمک یکی از دوستان بسیجی زینب که اهل مشهد اما ساکن تهران بود یه خونه ی نقلی جور کردیم .
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#روایتگری | #روایت_حماسه
🔻 نماز ظهر عاشورا،دروغ صدام ...
🎙راوی: آقای#قاسم_صادقی
📍 شهید محمد یزدانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سلام_امام_زمانم 💚
هر روز سردتر میشوند
لحظه ها...
دقیقهها...
روزها... ✨
برگرد که جهان
محتاج گرمی دستان توست...🌿
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
لبخند میان غم
حقیقت دارد
این قصه سرخ
واقعیت دارد...
#شهید میرزا محمود تقیپور🕊
سلام _صبحتون_شهدایی 🌷
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
‹⚠️💥›
#اندکےتفکر
تقوایعنۍ ↓
با گناھ؛ مثلکرونا
برخوردکنے . .(:
ازشدورشو''رفیق''
خطرناکھ !
#بهخودمونبیایم‼️
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
♡بسم الله الرحمن الرحیم♡
🍃باور کن از تو نوشتن برای من #دشوار است، باور کن این روزها اینجا کسی عجیب چشم #انتظار توست؛ چشم انتظار همان چشم هایِ #همت گونه ی تو! کسی زیر آسمانِ خدا هر شب تورا آرزو میکند و در رویاهایش محتاج ثانیه ای از صدای تو است.
🍃برادر جان! جان یاری نمیکند، وگرنه فریاد میزدم تا نامت را به جهانی بشناسانم. از #عاشقانه هایت میگفتم، با اشک هایم مزارت را پاک میکردم و با لبخند زمزمه میکردم: #یادت_باشد*
🍃قدم هایم یاری نمیکند وگرنه آنقدر می دویدم تا نهایت خود را به تو می رساندم. به پاهایت می افتادم و از تو #طلب برادری کردن در حق این خود #گناهکارم را داشتم...
🍃تو؛ شهیدِ #پاییزیِ این کشوری! تمامِ عاشقانه هایت هم در پاییز رقم خورد! از کربلا رفتنت تا #ازدواج و نهایت قبولی ات نزد سه ساله ی ارباب. اصلا خیالِ من این است که پاییز زیبایی اش را از وجودِ تو گرفته و من نیز عاقبتم به دست تو در پاییز ختم به #حسین(س)شد...
🍃ما کجا و روضه ی #ارباب کجا، ما کجا و اشک بهر غریبیِ حسین(ع)کجا! اصلا ما کجا و چادر خاکیِ مادرِ #پهلوشکسته کجا...
🍃 #حمیدِ_همت* ! اگر نبودی چه کسی خوش طعمیِ چایِ روضه ها را به ما می چشاند و چه کسی تا بی نهایت به پایِ روسیاهی های ما میماند تا عاقبت بخیرمان کند؟!
🍃 آری، ما هیچ نبودیم و این تو بودی که صدایمان زدی... از طرف همه ی ما :"یادت باشد"
✨بمانی برایمان برادرترین؛ سالروز #شهادتت_مبارک، آرامِ جان❤️
پ.ن : یادت باشد رمزی است بین شهید و همسرش به معنای دوستت دارم♡
پ.ن : شهید حمید سیاهکالی مرادی به دلیل زیبایی چشم هایشان به حمید همت معروف بودند
✍نویسنده : #اسماء_همت
🌷به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
📅تاریخ تولد : ۴ اردیبهشت ۱۳۶۸
📅تاریخ شهادت : ۴ آذر ۱۳۹۴
📅تاریخ انتشار : ۳ آذر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلزار شهدای قزوین
🕊محل شهادت : سوریه
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
❣خاطره از شهید❣
دخترم وقتے بچه بود و به تازگے کلاس حفظ قران میفرستادیمش...یه شب خواب دیدم یه فرشته ایے اومد نزدیکم و بهم گفت ما دخترت رو انتخاب کردیم...
این خواب از یاد من رفته بود تا وقتے که داماد عزیز تر از جانم به شهادت رسید.. ناگهان به یاد این خواب افتادم...و گفتم سبحان الله از خواست و قدرت خداوند که روزے که دخترم رو وقتے بچه بود کلاس حفظ قران فرستادم این خواب رو دیدم و الان تو واقعیت شاهد به وقوع پیوستنش هستم ...که دختر من رو براے همسر شهید بودن انتخاب کرد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ما ڪہ رفتـیم ...
وݪۍ "سیـد علـے" را دریابید♥✨
۱ روز تا سالگرد شھادت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نامه امام زمان به شیخ مفید.mp3
4.77M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۵۵
🎤 استاد #رائفی_پور
🔸«نامه امام زمان عج به شیخ مفید»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰حاج قاسم سلیمانی: من معتقد هستم امام زمان (عج) که #ظهور بکنند حکومتی که ایجاد میکنند و قلهی آن حکومت، آن دورهای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد...
مهرماه ۱۳۹۵
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری|#هفته_بسیج
🔻حاج احمد متوسلیان:ای بسیجی تا وقتی پرچم اسلام را در افق نصب نکردی حق نداری استراحت کنی...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☀️ #حدیث_روز
✅ امام علی علیه السلام:
افسوسهای گذشته را در دل خود بیدار مکن، زیرا تو را از آمادگی برای پیروزی باز میدارد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🖇͜͡♥️
خبرنگار: اسرائیل شما رو تهدید بہ ترور کرده.
سردارحاجیزاده: اونادارنماهیروازآبمیترسونن!
ما ۴۰ ساله با غسلشهادت زندگی کردیم!!
#هفته_بسیج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*پایانِ ۳۴ سال چشم انتظاری در محرم ۱۳۹۹*🏴
*شهید علی محمد قنبری*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۴۴
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۶ / ۱۳۶۵
محل تولد:خرم آباد←همدان،نهاوند،بیان
محل شهادت: جزیره مجنون
*🌹مادرش← خبری از پسرم نداشتیم🥀لباس و زنجیری که با آن عزاداری میکرد را در مسجد گذاشتیم🏴 به امید برگشتنش🕊️ خدا میداند در آن روزها چه کشیدیم از چشمانتظاری🥀هرکس که درب خانه را میزد🚪 احساس میکردیم که یا علی محمد است یا از او خبری آمده اما خبری نبود و دستخالی برمیگشتیم🥀خواهرش← دو نفر از همرزمانش گفتند: در جزیره مجنون سوار بر قایق بودند که با گلوله دشمن💥قایق واژگون میشود🥀و پیکر علیمحمد داخل آب میافتد💦ولی با تلاش همرزمان از آب خارجشده و بعد از درگیری سنگین پیکر برادرم مفقود میشود🥀در تشییع شهدا حضور پیدا میکردیم🌷به عشق اینکه روزی شناسایی شود🕊️ پدر خدابیامرزم آرزوی برگشت پیکرش را داشت🥀و میگفت ایکاش پسر من هم بیاورند تا من هم کمتر چشمانتظار باشم ولی حیف.»🥀سرانجام او که در ماه محرم شهید شده بود🏴 بعد از ۳۴ سال چشم انتظاری🥀پیکر او تفحص و شناسایی شد و به وطن بازگشت🕊️ پیکر پاکش با رعایت پروتکلهای بهداشتی روز دوشنبه ۳ شهریور مصادف با ۴ محرم سال ۱۳۹۹ تشییع و به خاک سپرده شد*🕊️🕋
*شهید علی محمد قنبری*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل که میخواد روسفید شه
باید آخر شهید شه 😭💔🥀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تماسی از طرف حاج قاسم
دلم گرفته حاجی کجایی ؟؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکلمه خوانی زیبا حاج قاسم
حاجی دلم گرفته
آقا کی میاد ؟؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۵۶)
با مامان شروع کردیم به جمع کردن وسایل ضروری برای سفر
قصد فروش خونه هارو نداشتیم چون امکان داشت یه روز دوباره برگردیم ...
رفتم اتاق کشو رو باز کردم ساعت و انگشترو تسبیح عباس و برداشتم بوشون کردم بوی عطر عباس و میداد
دوباره داخل کشو رو دیدم عطری که عباس همیشه موقع نماز خوندن میزد اونجا بود
عطرو برداشتم چشامو بستم و بوش میکردم یاد اون روزی افتادم که برای ماه عسل رفته بودیم مشهد واای یادش بخیر
اینو من برای عباس خریدم
چقدر بوشو دوست داشت
یادمه میگفت فرزانه هر موقع اینو میزنم انگار تو حرم امام رضا دارم نماز میخونم
هر وقت یاد خاطراتم با عباس می یوفتم گریم میگیره 😭
بلند شدم رفتم سراغ کمد پیراهن عباس و برداشتم
دوباره با نگاه کردن بهش یاد خاطره ی دیگه ای افتادم این همون لباسی بود که منو مامان برای تشکر به عباس هدیه داده بودیم خیلی نو مونده بود اخه فقط یه دوبار پوشیده بود یه بار شب خاستگاری بار دیگه هم ماه عسلمون همیشه بهش گله میکردم که عباس چرا نمی پوشیش به خدا دلخور میشم
نکنه بدت میاد...
اونم با خنده میگفت کی گفته من بدم میاد انقدر که دوسش دارم دلم نمیاد بپوشم کهنه بشه اخه اینو فرشته زندگیم برام خریده 😄😄😄😄
وسایل و از اتاق برداشتم و بردم گذاشتم تو ساک فردا قرار بود صبح خیلی زود حرکت کنیم
فرزانهـ مامان جون اگه کاری نداری من برم یه سر مزار
میخوام با عباس خداخافظی کنم
نه کاری ندارم برو به سلامت دخترم ...
بین راه تو مزار دخترکی رو دیدم که گل میفروشه رفتم سمتش و چند شاخه گل رز سفیدو قرمز خریدم ....
رسیدم سر مزار عباس نشستم دستمو کشیدم رو سنگ قبرش عباس سلام من اومدم ... اومدم برای خداحافظی ... ازم نمیپرسی کجا میخوام برم... بزار خودم بهت بگم دارم میرم مشهد مامانم همراهم میاد
عباس میخوام خادم بشم یادته یه بار بهت میگفتم چقدر دوست دارم ....
با گریه گفتم عباس ازم دلخور نمیشی میخوام برم
اگه دیگه اخر هفته ها نیام پیشت 😢😢
عوضش تو حرم همش یادت میکنم
عباس تو هم برام دعا کن ... اقای من یه چیز دیگه امروز یه بار دیگه بهت افتخار میکنم شنیدم که چجوری با شجاعت شهید شدی هرگز فراموشت نمیکنم و همیشه دلتنگتم به امید روزی که دوباره به هم برسیم فقط دعا کن زودتر این اتفاق بیفته...
سنگ قبرو با گلای پر پر شده پوشوندم بعد فرستادن فاتحه تا خواستم از جام بلند بشم دوباره همون کبوترو دیدم اومد و نشست رو سنگ مزار عباس
بازم همون جور نگاهم کرد اروم دستمو دراز کردم سمتشو گرفتمش .... کنار صورتم نگهش داشتم یه ارامشی بهم میداد بوسش کردم و دوباره گذاشتمش رو سنگ ....
بلند شدمو رفتم ...
تا از مزار خارج بشم کبوتر دنبالم پرواز میکرد انگار اومده بود بدرقم کنه ...
چندین بار شنیده بودم که میگن شهدا زنده هستن مطمئن بودم که این کبوتر همون عباسه ....
تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بودم ، ماشین اومدو سوار شدم نشستم کنار پنجره و با ناراحتی مزارو نگاه میکردم که با حرکت اتوبوس از نظرم دور شد
تو ایستگاه دوم مسافران جدید سوار شدن یه خانم مانتویی اومد روبه روی من نشست که یه عینک دودی هم به چشمش زده بود ... به نظر خیلی اشنا می یومد اما کجا دیده بودمش ...
بعده یه خورده فکر بالاخره یادم اومد....
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh