🌷🕊🍃
ای رونق ندبه های آدینه بیا
ای مرهم دردهای دیرینه بیا
تا اینکه به ما شب زدگان نور رسد
یک جمعه تو با چراغ و آیینه بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهادت طلوعی دوباره است
که تورا میخواند
عقل و عشق در رگهای شهادت جاریست!
عقل میگوید برو و عشق میخواند بیا
آنگاهست که در آغوشِ معشوق و
معبودت،جای میگیری🕊💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمعههایانتظار
تنها تو را داریم و بس....
یابن الحسن روحی فداک❤️
#امام_زمان #جمعه🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃حضرت مهدی (عج):
به محبّینِ من بگو
آن لحظه که احساسِ تنهایی میکنید
تنها چیزی که شما را آرام میکند
من هستم :)🌱🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شھدا...
باهردردیجا نمیزدن
میگفتنفداسرِحضرتِزهرا
شھیدزندگیکردنیعنیهمہسختیارو
بھجونخریدنبرایفداشدن :)💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 #شهید_اکبر_جوانبخشایش
نمازش را با عشق و علاقهی خاصی ادا میکرد. بعضی وقتها شاید شرایطی پیش میآمد که نمیتوانست نماز اول وقت را به جا بیاورد؛ که این لحظه رنگ چهرهاش تغییر میکرد و یک حالت پریشانی پیدا میکرد و صورتش سرخ میشد. وقتی به خانه میآمد با دیدن رنگ چهرهاش متوجه میشدم و میگفتم اکبر امروز نمازت دیر شده؟! با ناراحتی میگفت: از کجا فهمیدی؟ میگفتم از رنگ چهرهات معلومه، تو هر وقت نمازت کمی دیر میشد چهرهات گرفته میشد ولی زمانی که نمازت را به موقع و آنطور که دوست میداشتی ادا میکردی چهرهات نورانیت پیدا میکرد و یک زیبایی خاصی در جمالت نمایان میشد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بہ ما خورده نگیرید؛
ڪہ چرا اینقدر از #حجاب میگوییم...
بہ ازاے هر زینب؛
ما #عباس_ها داده ایم...
در جبهہ ها!!!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید احمد علی نیری:
هر کس سه روز از گناه دوری کند خدا به او عنایت میکند و هر کس چهل روز از گناه دوری کند، گوش و چشم او باز خواهد شد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فیلم |
شهید ابومهدی المهندس در دوران دفاع مقدس در لشکر بدر به فرماندهی شهید دقایقی، علیه صدام و دشمن بعثی میجنگید.
#شهید_اسماعیل_دقایقی🕊
#شهید_ابومهدی_المهندس🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#بند7
🌷📝بند 7 استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌷اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ رَصَدَنِي فِيهِ أَعْدَائِي لِهَتْكِي فَصَرَفْتَ كَيْدَهُمْ عَنِّي وَ لَمْ تُعِنْهُمْ عَلَى فَضِيحَتِي كَاَنِّي لَكَ وَلِيٌّ فَنَصَرْتَنِي وَ اِلَى مَتَى يَا رَبِّ اََعْصِي فَتُمْهِلُنِي وَ طَالَ مَا عَصَيْتُكَ فَلَمْ تُؤَاخِذْنِي وَ سَاَلْتُكَ عَلَى سُوءِ فِعْلِي فَاَعْطَيْتَنِي فَاَيُّ شُكْرٍ يَقُومُ عِنْدَكَ بِنِعْمَةٍ مِنْ نِعَمِكَ عَلَيَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ
بارخدایا! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که دشمنانم با آن در پی آبروریزیم بودند و تو نقشه آنها را از من برگرداندی و کمکشان نکردی که مرا مفتضح کنند. گویا من دوست توام که مرا یاری کردی. پروردگارا، تا کی معصیت کنم تو را و تو مهلتم دهی؟! چقدر معصیت کردنم طولانی شده است و تو مؤاخذهام نکردهای و با وجود بدیِ کردارم از تو درخواست کردم و تو عطا فرمودی؟! پس کدام شکر است که بتواند در برابر حتی یکی از نعمتهایت قرار گیرد؟ پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگار
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#اَستَغفِراللهرَبّیواَتوبُاِلیه📿🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واے بر آن ڪس ڪه در صحراے محشر سر از خاڪ بردارد و نشانه اے از معرڪه ے جـهاد در بدن نداشته باشد.
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلام شهید:
شما صدای شهید حاج احمد کاظمی را میشنوید..
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غروب #جمعه ی غمگین 😔
یاد #امام_زمان باشیم
آقامون خیلی غریبه
#اللهمَّ_عجل_لولیک_الفرج
التماس دعای فرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢رازی که شهید حججی به فرزندش وصیت کرد!
#شهید_محسن_حججی🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
107571_760.mp3
3.62M
السلام علیک بقیه الله فی ارضه✋💚
📿بسماللهالرحمنالرحیم📿
🍃اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🍃
بخوان دعای فرج ، دعا اثر دارد🤲📿
به نیت سلامتی و تعجیل در فرج حضرت حجه ابن الحسن(ارواحنا له الفداء)🤲🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_دهم🌸
🍃حدود هشت ماهی میشد که با دختری به نام الیزابت پنکس آشنا شده و نامزد کرده بود. از دانشجویان زیستشناسیترم آخر کارشناسی، حدوداً 25 ساله، کمی دیرتر از حد معمول وارد دانشگاه شده و در نوع خودش دختر زیبایی بود! صورتش کشیده و کمی رنگپریده، موهای بلوند تابدار، چشمهای درشت و براق اما رنگ آنها به تبعیت از نژاد اروپاییاش آنقدر روشن بود که گاهی قابل تشخیص نبود، جزء آن دسته از دختران امروزی بهحساب میآمد که با پرداختن اغراقآمیز به جنبههای ظاهری خود مرکز توجه قرار میگیرند. البته زمانی که با ادموند آشنا شده بود، دختر معقول و تیزهوشی به نظر میرسید و همین امر سبب شده بود که بعد از چند جلسه صحبت و معارفه معمولی برای نامزدی اقدام کنند اما ازدواج را به بعد از فارغالتحصیلی ادموند موکول کردند ولی هرچه این رابطه کهنهتر میشد، کمتر احساس خوشایندی داشت و بیشتر در لاک تنهایی فرو میرفت.
الیزابت دختر شوخطبع و بذلهگویی بود که کمکم بخش خجالت و حیا را از شخصیت خویش حذف کرده و تبدیل به فرد سبکسری شده بود که این مورد ادموند را بسیار آزار میداد. رفتارهای وقیحانه و آزاردهندهای با دیگران داشت که احساسات او را به سخره میگرفت، اما درنهایت قلب مهربان ادموند نگران این بود که با اعلام جدایی و پایان ارتباط نهچندان طولانیمدت باعث دلشکستگی و سرخوردگی الیزابت شده و همچنین پدر و مادرش از او ناامید شوندزیرا آنها فکر میکردند او دچار یک نوع وسواس فکری در انتخاب همسر است و درنهایت تجرّد را پیشه خواهد کرد اما در واقعیت اینگونه نبود و حالا بعد از گذشت این مدت تازه فهمیده بود که چقدر در انتخاب همسر آیندهاش دچار اشتباه و پیشداوری شده است، در نتیجه غم بزرگی سراسر وجودش را فراگرفت.
پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟!
- هیچی! چیزی نیست.
- فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمیداشتی؟! نکنه میشناسیش؟
- نه آرتور، نه! معلومه که نمیشناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین!
- به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست.
ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم!
و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟!
📚 تالیف: #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#پارت_یازدهم🌹
🌱قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در همین زمان خودرویی از کنار آنها عبور میکرد. ناخودآگاه نظر ادموند را به خود جلب کرد و به نظرش آشنا آمد. همین که نگاهش با نگاه دختری که در کنار راننده نشسته بود تلاقی کرد، رنگ از رویش پرید، مانند مردهای بیحرکت ایستاده بود. این اتفاق از نگاه تیز بین پدر فیلیپ پنهان نماند. با وجود اینکه آن خودرو در حال عبور بود، ادموند همچنان حیران و آشفته ایستاده بود و دور شدن آن را نظاره میکرد، توان تصمیمگیری نداشت. پدر فیلیپ صدایش زد: اِد، پسرم، حالت خوبه؟
و او بعد از لحظهای جواب داد: بله خوبم، خیلی متأسفم که رشته کلامتون رو پاره کردم.
- نیازی به تأسف نیست! بعضی چیزها کار دل است نه عقل و از عهده ما خارجه که درصدد مقابله با آن باشیم.
- نه پدر، اینطور نیست، فکر کنم سوءتفاهم شده!
پدر با لبخند سری تکان داد و گفت: سوء تفاهم در چی؟! در حال وروز الان تو که به وضوح رنگت پریده؟
ادموند هرچه تلاش کرد نتوانست او را متقاعد کند اما زمان خداحافظی پدر فیلیپ نیم نگاهی به او انداخت و گفت: آنها را میشناسی؟
- نه نمیشناسم؛ و آنچنان این جمله را با صداقت بیان کرد که پدر در آن تردیدی نکرد.
- شاید این همان راه جدید باشد پسرم. موفق باشی و خدا نگهدار.
- خدا نگهدار پدر........
ملیکا دختری با بیستوهفت سال سن بود که بسیار با طراوت تر و شادابتر از دختران همسن خود به نظر میرسید، رنگ پوست نهچندان روشن و چشمان تیرهاش نشان از نژاد ایرانیاش داشت که بر جذابیت و ملاحت زنانهاش افزوده بود و هر زمانی که ادموند صورت او را در نظرش مجسم میکرد بیشتر مطمئن میشد این دختر همان کسی است که در خوابهایش دیده است. در دل افسوس میخورد؛ ایکاش بهجای آن چند ماهی از عمرش را که با دختر سبکسری مثل الیزابت هدر داده بود، برای پیدا کردن همسری با حداقل شباهتها به ملیکا بیشتر وقت گذاشته بود. اینقدر غرق در افکارش بود که اصلاً متوجه نشد جلوی درب منزل ایستاده است!
روز چهارشنبه 24 ژانویه ادموند در محل کارش حاضر بود. چند روزی میشد که برای رسیدن به هدفش و همکاری با ملیکا برنامهریزیهای لازم را انجام داده بود، مدارک را کمکم از دسترس خارج و قبل از آن در چند جای مختلف از آنها رونوشت تهیهکرده و در مکانهای مطمئنی ذخیره کرده بود. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر میکرد. گرچه سعی میکرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچکترین مسئلهای ذهنش به سمت او میرفت و در قلبش شعف و شادمانی وصفنشدنی احساس میکرد.
از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر میکرد. گرچه سعی میکرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچکترین مسئلهای ذهنش به سمت او میرفت و در قلبش شعف و شادمانی وصفنشدنی احساس میکرد.
ساعت از 10 گذشته بود و ادموند تقریباً همهکارهای روزانهاش را انجام داده و خودش را با کتابی سرگرم کرده بود اما فکرش جای دیگری سیر و سیاحت می کرد. آرتور دستی بر شانه ادموند گذاشت و فنجان قهوه را جلوی صورتش گرفت و با لبخند به او نگاه کرد.
- چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟ منظورت از این لبخند مرموز چیه آرتور؟
- اینکه خودت نمیدونی عاشقی ولی خب تفاوتی در اصل قضیه نداره!
- چی؟! حالت خوبه؟ باز برای اینکه حوصلهات سر نره دنبال دست انداختن احساسات من هستی؟
- آره حالم خوبه، این بار باهات شوخی نمی کنم، بلکه به حرفم مطمئنم جناب پارکر کوچک.
- خب؟!
- خب نداره، همینکه بهت گفتم، تو عاشق شدی بچه جان! خودت نمیفهمی یا شایدم غرورت اجازه نمیده باور کنی ولی هستی.
- بیا با هم معادله چند مجهولی رو حل کنیم! اول باید چیزی یا کسی برای عاشق شدن وجود داشته باشه، بعد من اعتراف کنم که عاشق شدم یا نه.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یاد خدا ۱۱.mp3
12.03M
مجموعه #یاد_خدا ۱۱
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
✘ شکل بدن برزخی هر نفر
دقیقاً وابسته است به میزان « یاد » او!
« کیفیت یاد (ذکر) » هر نفر، باید چگونه باشد که بدن برزخی زیبا و سالم و متناسبی برای زیست در برزخ و بالاتر از آن داشته باشد؟
@ostad_shojae | montazer.ir
@shahidNazarzadeh
سلام آقای من
به سرم رحمت بی واسعه یعنی #مهدی
بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی
اخم چشمش علی و خنده #زهرا به لبش
جمع این جاذبه و دافعه یعنی #مهدی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر تمام آرامش قلبم✨
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh