9⃣0⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#خاطره_ای_از_شهید_علی_فلاح
💠مگر تو آقا را ندیدی؟
🔸نیمه های شب 🌘بود. برای یک لحظه دیدم که #علی دارد با کسی حرف می زند😟؛ حواسم را جمع کردم و دیدم می گوید:
🔹" #آقاجون! مادرم نمی گذارد من بیایم ( #جبهه) چه کار کنم⁉️"
🔸گریه میکرد😭. جواب می گرفت و جواب می داد👌؛ یک دفعه علی از #جایش بلند شد و ایستاد.
🔹گفتم: "چی شده؟"
🔸گفت:
مامان! مگر تو #آقا را ندیدی؟
🔹گفتم:نه، جریان چیه⁉️
🔸گفت:
" #آقا_امام_زمان(عج) گفت:علی! من می روم و #منتظر آمدنت هستم؛ اگر به #مادرت بگویی که من گفتم، می گذارد بیایی😊."
🔹با شنیدن این حرف دلمـ❤️ آرام گرفت و گفتم:
چون آقا گفتت. برو😔. من دیگرحرفی ندارم🚫.
🔸علی می نوشت:
#میرویم_تاکربلا_را_آزاد_کنیم.
♨️بچه ها چند تامون مثل #علی_آقای_۱۶_ساله زندگی مون مورد پسند #امام_زمان(عج) هست؟
راوی: #مادر_شهید_16_ساله
#شهید_علی_فلاح🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ #قسمت_هشتم 📖وقتی مهمان
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣ #قسمت_نهم
📖صدای در امد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و #سلام کرد. چشم های اقاجون گرد شد😳 امد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است⁉️ از دوازده هم گذشته بود.
📖مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت؛ اولا این بنده خدا #جانباز است، دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ مامان رخت خواب #اقاجون را پهن کرد، پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا #خوابید.
📖سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما🏘 و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم #عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری🛌 بود.
📖صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت: تلفن☎️ با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت. بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن #صفورا بود.
📖گفت: شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم: چییییییی⁉️😳
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 📖یک هف
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
📖همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می ایی⁉️ تکیه دادم به دیوار.
_اقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید
_برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟
📖 لابد #مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده، من دلم روشن است خواب دیدم #شهلا دیدم خانه تاریک بود تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب♥️ بلند شد و امد تا قلب تو😍 من میدانم #تو_و_ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. انوقت محبتش هم به دلت مینشیند
📖اکرم خانم صدا زد: شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟😄 مامان لبخند زد و رفت دم در، من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلمـ💖 نشسته بود اما خیلی دلخور بودم
📖مامان که برگشت هنوز میخندید
گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید
گفتم ولی #اقاجون نمیگذارد. گفت: من به این دختر بِده نیستم
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ #قسمت_چهل_ودوم 📖جوابش ر
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣4⃣ #قسمت_چهل_وسوم
📖رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی #سختگیری میکرد. چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین که اولین غلط❌ املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
📖مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از #ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی🎤 کند. روز جانباز را قبول نمیکرد. میگفت: من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد.
📖از طرف بنیاد، جانبازها را حج🕋 میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد👤 همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم #اقــاجون را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی. گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا
📖برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش.
#هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد💅 با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست. ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا ببین😂
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ #قسمت_هشتم 📖وقتی مهمان
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣ #قسمت_نهم
📖صدای در امد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و #سلام کرد. چشم های اقاجون گرد شد😳 امد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است⁉️ از دوازده هم گذشته بود.
📖مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت؛ اولا این بنده خدا #جانباز است، دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ مامان رخت خواب #اقاجون را پهن کرد، پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا #خوابید.
📖سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما🏘 و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم #عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری🛌 بود.
📖صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت: تلفن☎️ با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت. بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن #صفورا بود.
📖گفت: شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم: چییییییی⁉️😳
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 📖یک هف
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
📖همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می ایی⁉️ تکیه دادم به دیوار.
_اقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید
_برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟
📖 لابد #مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده، من دلم روشن است خواب دیدم #شهلا دیدم خانه تاریک بود تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب♥️ بلند شد و امد تا قلب تو😍 من میدانم #تو_و_ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. انوقت محبتش هم به دلت مینشیند
📖اکرم خانم صدا زد: شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟😄 مامان لبخند زد و رفت دم در، من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلمـ💖 نشسته بود اما خیلی دلخور بودم
📖مامان که برگشت هنوز میخندید
گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید
گفتم ولی #اقاجون نمیگذارد. گفت: من به این دختر بِده نیستم
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ #قسمت_چهل_ودوم 📖جوابش ر
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣4⃣ #قسمت_چهل_وسوم
📖رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی #سختگیری میکرد. چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین که اولین غلط❌ املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
📖مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از #ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی🎤 کند. روز جانباز را قبول نمیکرد. میگفت: من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد.
📖از طرف بنیاد، جانبازها را حج🕋 میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد👤 همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم #اقــاجون را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی. گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا
📖برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش.
#هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد💅 با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست. ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا ببین😂
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh