eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رمضانے ترین شهید علوے راز بیست و یڪ چہ بود سید...؟؟؟ در ۲۱ #رمضان آمد و در ۲۱ #رمضان رفت...💫
6⃣9⃣0⃣1⃣ 💠دعوت شهید دوامی از قاری قران در خواب👇👇👇 🔻خاطره از زبان سرهنگ پاسدار ولی اله عرب زاده طوسی.... 🌷در دوران تصدی اقای غیب پرور به سمت فرماندهی لشگر بیست و پنج کربلا مقرر شد یک سراسری و کشوری در خصوص عملیات هشت به مدت دوروز در حسینیه عاشقان کربلا واقع در برگزار شود. 🌷کلیه مدعوین به صورت رسمی که دخیل در عملیات والفجر هشت بودند از هر استانی برابر با سهمیه و تعیین صندلی های مشخص دعوت شدند.طبیعتا در دعوت وجود داشت.... 🌷از مسئول دارالقران پرسیدم که ایا من هم دعوت هستم؟ ایشان با گفتند...نه.چون کارت دعوت دست من نبود و محدودیت درکار بود. 🌷بغض گلویم را گرفت و با اندوهی از روانه خانه شدم. بعد از اینکه نماز مغرب و عشا را خواندم کمی ... 🌷در خواب را دیدم که به من گفت: بلند شو برو مراسم.... من به ایشان گفتم ولی من که دعوت نیستم... ایشان گفتند: تو را دعوت کردم..برو... 🌷در همین حال دخترم مرا بیدار کرد و گفت اقایی با شما کار دارند... پشت خط اقای موازی بودند که به من گفتند تا پنج دقیقه دیگر باید حتما در حسینیه باشی.سوال نکن و خودت را برسان.... 🌷به سرعت خودم را به حسینیه رساندم... وقتی رفتم داخل قران به دستم دادند و گفتند برو و بخوان. گفتم چرا من؟؟ گفتند:چون قاری کشوری نیامد و قاری استانی هم که دعوت کرده بودیم حضور ندارد.معطل نکن..برو جایگاه و .... ....؟؟😢 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 تدارکات و پشتیبانی گردان 🔻همکار شهید 🌷حسین 22 ساله از خیلی از بچه های گردان کم سن و سال تر بود
8⃣9⃣0⃣1⃣ 🌷 💠رفتم که سر مچشو بگیرم 🔰از صبــ☀️ـح می رفت تو تا بعد از ظهر😕 یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم😁 رفتم داخل انبار. انتظار داشتم داشته باشه. 🔰وارد که شدم خفه شدم😨 گرما و یه حالت کوره♨️ مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) 🔰واقعا باورش برام که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط می کنه. نگاش کردم😟 با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس ؛ داشت مداحی🎤 می خوند و مشغول مرتب کردن بود. 🔰با عصبانیت بهش گفتم😠 یه ساله اینجا نشده⁉️ بیا بریم الانه که بیفته ها. گفت: داداش این وسایل مال و من طبق وظیفه ای که دارم اینجا رو مرتب کنم👌گفتم: نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. 🔰هر چی اصرار کردم نتونستم🚫 کنم که بیاد و بریم. میدونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره❌ از قدیم گفتن میخ آهنین در سنگ. این ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده✅ آخر سری هم گفت اگه می خوای و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن☺️ بزار من کارمو انجام بدم. 🔰خواستم کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ⚡️ولی راسستش بالا نمی اومد. بلند داد زدم🗣 حسین! داداش من دارم می رم خونه🏘 الان سرویس می ره و من . با خنده گفت: از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه😄 و از انبار زدم بیرون. 🔰رفتم خونه ساعت 2 عصر🕑 شده بود. خیلی خسته😪 بودم. گرفتم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم کارم این بود که به حسین زنگ بزنم☎️ و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه⁉️ گفت کار هنوز تموم نشده. 🔰گفتم مسلمون تو این هوای و شرجی♨️ تو هنوز تو انباری؟! آخه هم حدی داره. بیخیال بابا بخدا اگه همین الان نری ، زنگ می زنم📞 به و می گم که این پسر دیوونه شده. 🔰(راستش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه❌) تا اینو شنید سریع گفت . ولی من راضی نشدم✘ تا ازش نگرفتم گوشی رو قطع نکردم📵 راوی: همکار شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣4⃣ 📖چند لحظه بعد روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید. نگاهش کردم. اشک میریخت😢 و به ایوب ماساژ قلبی میداد. سوت دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت🛌 📖دکتر میگفت: شما ایوب را نجات داد. امدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم😞دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به ادم های توی راهرو که رفت و امد میکردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی . 📖فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد میکرد😣 فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم. نگران شدم، برای خودم از ایوب وقت گرفتم. گفت: آن کوفتگی و این فراموشی💬 عوارض است که ان شب به من وارد شده. 📖ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید. پریز برق و شیر اب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت. گفتم: حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم . -مثلا چه جور کاری⁉️ +مهم نیست، هر جور کاری باشد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣4⃣ 📖چند لحظه بعد روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید. نگاهش کردم. اشک میریخت😢 و به ایوب ماساژ قلبی میداد. سوت دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت🛌 📖دکتر میگفت: شما ایوب را نجات داد. امدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم😞دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به ادم های توی راهرو که رفت و امد میکردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی . 📖فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد میکرد😣 فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم. نگران شدم، برای خودم از ایوب وقت گرفتم. گفت: آن کوفتگی و این فراموشی💬 عوارض است که ان شب به من وارد شده. 📖ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید. پریز برق و شیر اب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت. گفتم: حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم . -مثلا چه جور کاری⁉️ +مهم نیست، هر جور کاری باشد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh