eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ١) 👇👇👇 🌷یک روز رفتم واحد لشکر و به مسئولش آقای «محمد‌اسماعیل کاخ» گفتم: «يه راننده می خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت کپی بچه های تخریب». «اسماعیل کاخ» گفت: «اتفاقاً يه دونه راننده دارم که همه ویژگيها رو داره». خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد». رفت از داخل اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری» داشتم لحظه‌ شماری می کردم برای دیدن راننده ‌ای که به قول «اسماعیل کاخ» تمام ویژگی‌ های را داشت. 🌷خیلی طول نکشید. جوانی آمد با موهای بلند و فری. یک یزدی دور گردنش بسته بود، یکی هم دور دستش. دگمه ‌های یقه‌ اش باز بود و آستینهایش کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخ‌ لخ کنان آمد جلو، رفت پیش «اسماعیل کاخ». من اعتنایی نکردم. چون منتظر راننده‌ ای با آن ویژگیهای مذکور بودم. «اسماعیل کاخ» داشت با جوان تازه وارد پچ‌ پچ می‌ کرد. مرا نشان می‌ داد و آهسته در گوشش چیزهایی می‌ گفت. یک لحظه کردم. نکند راننده ‌ی مورد نظرش همین باشد؟! 🌷صدایم کرد: «آقا مرتضی!» _بله. _بفرما. این هم راننده ‌ای که می خواستى. _چی؟! به یک‌ باره جا خوردم. خیال کردم می‌ کند. چون آن بنده ‌ی خدا به همه چیز می‌ خورد، الا آن کسی که من گفته بودم. «اسماعیل کاخ» را کشیدم کنار، در گوشش گفتم: «مرد مؤمن! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه والا. این همونه که تو می‌ خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش دار، برو تا از دست ندادیش». گفتم: «آخه سر و وضعش ...» گفت: «اتفاقاً برای اینه که نشه. عمداً سر و تیپش رو اینطوری کرده». گفتم: «عجب!». خیلی تحت تأثیر حرف «اسماعیل کاخ» قرار گرفتم. اگر اینطور بود که او می‌ گفت، پس عجب نیروی گیرم آمده بود. 🌷یک ، تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما برادر. روشنش کن بریم گردان تخریب». نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. رفتیم . علاوه بر رفتار سؤال برانگیزش، مانده بودم سر و تیپش را چگونه برای بچه ‌های تخریب توجیه کنم. توکل بر خدا کرده، با اعتماد به حرف های «اسماعیل کاخ» تصمیم گرفتم نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. یک روز به اتفاق همین راننده داشتیم از «کوشک» می‌ رفتیم «اهواز». در جاده «خرمشهر» بودیم که رو به من کرد و گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله». گفت: «اگر يه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی کنی؟!» 🌷تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟! با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: «مردونه». یکهو برگشت، گفت:.... 🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_اول (٣ / ١) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷یک روز
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ٢) 👇👇👇 🌷....تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟!😦 با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: « ». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم😳. سه ماه از سابقه ‌اش در تخریب می‌ گذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نماز‌خونه، تو صف نماز می‌ ایستی! خودم دیدمت»😕. گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول می‌ کنم تا صف ها پر بشه و من صف آخر بایستم. اونوقت هر کاری دیگران می‌ کنن، منم می‌ کنم. الکی لبهامو می‌ جنبونم. هر وقت دولا می‌ شن، منم می‌ شم. دستاشون رو می‌ گیرن جلو صورت، منم می‌ گیرم. ولی راستش بلد نیستم.» 🌷متحیر ماندم😯. هم از خبری که می‌ داد، هم از زرنگی‌ اش. خیلی زرنگ و بود. رانندگی‌ اش حرف نداشت. رد گم‌ کنی‌ اش از آن بهتر. من در این سه ماه متوجه بی‌ نمازی‌ اش نشده بودم. یک پیش نماز داشتیم به نام « ». بچه ‌ی «زابل» بود. طلبه ‌ای وارسته که شهید شد. رفتم پیش‌ اش و گفتم: «آقای دهباشتی! بین خودمون باشه. این بنده ‌ی خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می‌ آمد، می‌ رفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر ده دقیقه وقت خالی بود، همان ده دقیقه را غنیمت می‌ شمرد. را بر می‌ داشت. می‌گفت: «حاج آقا کجاست؟» 🌷یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم می‌ خواد بره! می گم تو یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. می‌گه . شما یه چیزی می‌ گین که خیلی . همون رو یادم بده. یه شبه می‌ خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه👌. زود یاد می‌ گیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا را یادش داد. 🌷تازه خيال من راحت شده بود كه يك بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی ‌کنی؟ گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکان ‌دهنده ‌ای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمی‌ شم.» گفت: «راستیاتش، من _ام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمی‌ شد. چون.... 🌷چون نه دهانش بوی سیگار مى ‌داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلاً ندیدم؟» گفت: «شرمنده، می‌ رم تو توالت می‌ کشم. بعد آدامس می‌ جوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را در‌آورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده‌ ای بود این ‌ی_استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود 🌷تابستان بود و هوا گرم. روزها می‌ رفتیم « »؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفه ‌ای بود که لباسهایش را در یک دستش می‌ گرفت و با دست دیگر شنا می‌ کرد. لباسها را بیرون از آب نگه می‌ داشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت می‌ رفت آن ور «کارون» و برمی‌ گشت. از این بود که هیچ‌ وقت زیر پوشش را درنمی‌ آورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیر‌پوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم.... 🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_دوم (٣ / ٢) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷....تع
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ٣) 👇👇👇 🌷....وقتى خيلى گير دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه‌ های «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به تکان‌ دهنده! _برادر مرتضی! یه چیزی بگم.... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمی‌ شم، اخراجت نمی‌ کنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم پرده را انداختم😣. تمام قد را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا الله ...» 🌷گفت: «هی به من می‌ گی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ..... اگر های_تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری می‌ کنن؟ چی می‌ گن؟ برای خود شما بد نمی‌ شه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر . گذشته ‌ی من خیلی سیاهه. من از گذشته ‌ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبودا، اتفاقاً خیلی هم سفید بود. سیاه کردم. 🌷....من تو استان خودمون ورزشی بودم. همین قهرمان ‌بازی حرفه ‌ای کار دستم داد و به انحرافم کشید. شدم. اون هم چه جور! می‌ افتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچ‌ کس محلم نمی‌ ذاشت.😔 تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره داشتم له‌ له می زدم، یکهو دیدم سر و صدا میاد. اول ترسیدم😰. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. داشت درس بزرگی به من می‌ داد.... 🌷اون جماعت هیچ‌ کدام به من محل نذاشتن، اما برای اون مرده داشتن زار‌ زار گریه می‌ کردن😭. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زنده‌ ام، هیچ‌ کس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده، قول می‌ دم منم به برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه🌷 بود. منم اومدم جبهه که بشم.» 🌷آقای راننده قصه ‌ی تکان دهنده ‌ای داشت. ایام می‌ گذشت و او هر روز رشد بیشتری می‌ کرد👌. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمی‌ خوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. می‌ خوام باشم، تخریب‌چی باشم! برم تو . کار مهم و با ارزشی انجام بدم.»گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریب‌چی. «عملیات رمضان» فرا رسید(تیر ماه ١٣٦١). ، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز می‌ کردم، یک او، به موازات هم پیش می‌ رفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من می‌ خوام برم .» گفتم: «بفرما.» 🌷از ما رفت. بعدها شنیدم شبها می‌ رفتند تو عمق خاک برای شناسایی. مسؤول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، « » به او می‌ گوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن يه گزارش بیار» او می‌ رود، ولی «برزگر» هر چه منتظر می‌ ماند، دیگر برنمی‌ گردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را می‌ شنود که می‌ گوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه📩 از او به دستم رسید. نامه‌اش را هنوز نگه داشته ‌ام. 🌷بالای نامه نوشته بود: « عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید می‌ شدم و پیکرم را به شهرم می‌ بردند، با گذشته ‌ای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا می‌ شدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم نسبت به گذشته ‌ی من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، شده بود. عزا گرفته بود که با آن خالکوبی پشت کمرش چکار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را هم محو كرد.... راوى: سردار آزاده و جانباز مرتضى حاج باقرى 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh