eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🎋🎋 👇 💠 گردان به من میگفت :  لب شط بودیم، هور بودیم، خواب دیدم   (عج) رو😢 🌸  آقا گفت : لیست گردان رو بده .  میگفت: لیست گردان را دادم خدمت   امام زمان (عج) آقا با خودکار زیر بعضی از اسمها خط کشید زیر هر اسمی خط کشید تو عملیات شهید🌷 شد.. 🍁لیست ما کجاست؟   🍁اسم ما کجاست؟  🍀زیر اسم کی آقا کشید؟   میگه میخوام با خودکار سبز خوشگل 🌱برای عاقبت اینا خط بکشم اینایی که کار کردن برای شهیدایی🌷 که     اینایی که ندیده شدند میخوام با خودکار سبز خط بکشم که👇  💠اَللّهٌمَ اَدِّب بِه آداباً مهدی و اَخلِقْ باَخْلٰاقَنَا الْمَهدی امام عصر (عج) اول صبح حکم مأموریتهاشو بین هایش تقسیم میکنه 👈 تو برو این کار رو بکن✅  🌾ما جز اون مأموریتاییم ⁉️  🌾رابطه ی ما با  امام زمان عج چه جوریه⁉️  🌾اینجا کی مهر استاندارد گرفت⁉️  🌾ایزو نه هزار فلان، اینه مهم، میخوام بگم شما الان امضا گرفتید⁉️  اینجا سر قلم🖊 خیلی به زمین نزدیکه ما دنبال خاک بازی و تانک و توپ و تیرش⚡️ نیستیم.  ما دنبال هستیم💞 🎤روایتگر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_اول (٣ / ١) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷یک روز
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ٢) 👇👇👇 🌷....تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟!😦 با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: « ». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم😳. سه ماه از سابقه ‌اش در تخریب می‌ گذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نماز‌خونه، تو صف نماز می‌ ایستی! خودم دیدمت»😕. گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول می‌ کنم تا صف ها پر بشه و من صف آخر بایستم. اونوقت هر کاری دیگران می‌ کنن، منم می‌ کنم. الکی لبهامو می‌ جنبونم. هر وقت دولا می‌ شن، منم می‌ شم. دستاشون رو می‌ گیرن جلو صورت، منم می‌ گیرم. ولی راستش بلد نیستم.» 🌷متحیر ماندم😯. هم از خبری که می‌ داد، هم از زرنگی‌ اش. خیلی زرنگ و بود. رانندگی‌ اش حرف نداشت. رد گم‌ کنی‌ اش از آن بهتر. من در این سه ماه متوجه بی‌ نمازی‌ اش نشده بودم. یک پیش نماز داشتیم به نام « ». بچه ‌ی «زابل» بود. طلبه ‌ای وارسته که شهید شد. رفتم پیش‌ اش و گفتم: «آقای دهباشتی! بین خودمون باشه. این بنده ‌ی خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می‌ آمد، می‌ رفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر ده دقیقه وقت خالی بود، همان ده دقیقه را غنیمت می‌ شمرد. را بر می‌ داشت. می‌گفت: «حاج آقا کجاست؟» 🌷یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم می‌ خواد بره! می گم تو یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. می‌گه . شما یه چیزی می‌ گین که خیلی . همون رو یادم بده. یه شبه می‌ خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه👌. زود یاد می‌ گیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا را یادش داد. 🌷تازه خيال من راحت شده بود كه يك بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی ‌کنی؟ گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکان ‌دهنده ‌ای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمی‌ شم.» گفت: «راستیاتش، من _ام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمی‌ شد. چون.... 🌷چون نه دهانش بوی سیگار مى ‌داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلاً ندیدم؟» گفت: «شرمنده، می‌ رم تو توالت می‌ کشم. بعد آدامس می‌ جوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را در‌آورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده‌ ای بود این ‌ی_استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود 🌷تابستان بود و هوا گرم. روزها می‌ رفتیم « »؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفه ‌ای بود که لباسهایش را در یک دستش می‌ گرفت و با دست دیگر شنا می‌ کرد. لباسها را بیرون از آب نگه می‌ داشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت می‌ رفت آن ور «کارون» و برمی‌ گشت. از این بود که هیچ‌ وقت زیر پوشش را درنمی‌ آورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیر‌پوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم.... 🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4⃣1⃣3⃣ 🌷 💠حضرت مادر و پارچه سبز 🌷از مادر شهید « » درخواست نمودم تا خاطره ای را برایم نقل نماید، ایشان به روایت خاطره زير پرداخت: 🌷«چند ماهى از شهیدم🕊 نگذشته بود، شبی⛅️ در خواب دیدم زنی با وارد حیاط منزلمان شد، در حالی که دو جنازه به همراه داشت😟، بر روی یکی پارچه ی ، و بر دیگری پارچه ی کشیده شده بود». 🌷آن زن گفت، این جنازه که پارچه ی سبز دارد شماست، از خواب پریدم😥، شوهرم را بیدار کردم و گفتم: اسفندیار! مهرداد شهید شده🕊 است! شوهرم گفت: «مگر عقلت را از دست دادی این وقت شب.» من چیزی نگفتم از آن جا که چندین بار خواب های ی من تعبیر شده بود، اطمینان داشتم که اتفاقی افتاده است.😔 🌷همسرم دیگر بیدار شده بود، بر اعصابم مسلط شدم و خوابم را برایش تعریف کردم. او فقط سکوت⭕️ کرد. فردای آن روز به بازار رفتم و تمام وسایل و لوازم پذیرایی، به تعداد وابستگان و فامیل که به دیدن ما می آمدند را . شوهر و فرزندانم هاج و واج مانده بودند😧 و با ناباوری وسایل خریداری شده را تماشا می کردند. روز بعد خبر شهادتـ🕊 مهرداد را برای ما آوردند. راوی: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#قهوه مادرم موقع #خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر #صبح که از خواب بلند میشه باید ی
2⃣7⃣8⃣ 🌷 ❣عاشقانه ‌هاے همسران‌ شهدا 💠روسری قرمــ❤️ــز 💟هنوز ازدواج نکرده بودیم❌ تو یکی از سفراش🚕 همراش بودم تو ماشین یه هدیه🎁 بهم داد. هدیه‌ ش به من بود؛ خیلی خوشحال شدم همونجا بازش کردم، بود. 💟یه روسری با گلای درشت، جا خورده بودم. با لبخند و شیرین گفت☺️: "بچه‌ها دوست دارن ببیننت" میدونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که با خودت میاری⁉️ 💟خیلی سعی میکرد منو به نزدیک کنه. میگفت: "ایشون خیلی خوبن❤️ اینطور که شما فکر میکنید نیست❌ به خاطر شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن... خودمون یادش میدیم👌 💟نگفت این درست نیست🚫 مثه ما نیست؛ نگفت فامیلش چنین و چنان هستن! این‌ رفتارش خیلی روم اثر گذاشت☺️ اون مثه یه بچه ی کوچیک قدم به قدم جلو برد و به آورد. زیبا😍 با هم داشتیم 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها #اراذل محل هم‌ میومدن من همیشه ازاین موضوع #ناراحت بودم ولی #حسین حتی
👇👇 🌸یه شب حسین به اومد. جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه مزارش بود. 🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متنِ پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ بود. 🌸دیدم بعضی ها میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم. 🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم نبود.داشت می کرد. 🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من هستم. من رو در گرفت و گفت، راستش من خیلی بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، با شهید معز غلامی آشنا شدم. 🌸خیلی منقلب شدم.در مورد شهید کردم. بعدها شهید رو در دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت. 🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز . ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم... 😍 📚کتاب سرو قمحانه، ص 132 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
👇👇 🌸یه شب حسین به اومد. جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه مزارش بود. 🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متنِ پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ بود. 🌸دیدم بعضی ها میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم. 🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم نبود.داشت می کرد. 🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من هستم. من رو در گرفت و گفت، راستش من خیلی بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، با شهید معز غلامی آشنا شدم. 🌸خیلی منقلب شدم.در مورد شهید کردم. بعدها شهید رو در دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت. 🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز . ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم... 😍 📚کتاب سرو قمحانه، ص 132 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
😍👇حتما بخونید همسر او تعریف میکند: ❣یادم می‌آید #مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به
💞 #عاشقانه_شهدا🕊 🔸روسری قرمز 🔰هنوز #ازدواج نکرده بودیم. تو یکی از سفراش همراش بودم. تو ماشین🚘 یه هدیه🎁 بهم داد! #اولین_هدیه‌ ش به من بود. خیلی خوشحال شدم. همونجا بازش کردم، #روسری بود. یه روسری #قرمز با گلای درشت🌺 جا خورده بودم😯 با لبخند و شیرین گفت: "بچه‌ها دوست دارن #با_روسری ببیننت" 🔰می‌دونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که #بی_حجابه با خودت میاری⁉️ خیلی سعی میکرد منو به بچه‌ها نزدیک💕 کنه. می گفت: "ایشون خیلی #خوبن اینطور که شما فکر می‌کنید نیست❌ به خاطر #شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن. ان‌شاءالله #خودمون یادش میدیم " 🔰نگفت این #حجابش درست نیست✘ نگفت مثه ما نیست✘ #نگفت فامیلش چنین و چنان هستن. این‌ رفتارش خیلی روم #اثر گذاشت. اون منو مثه یه بچه‌ی کوچیک قدم به قدم👣 جلو برد و به #اسلام آورد. نُه ماهِ زیبا😍 #باهم داشتیم ... راوی: خانم غاده جابر (همسر لبنانی شهید) #شهید_مصطفی_چمران🌷 #سالروز_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #مجروحیت_وتحمل_درد 🔰دفعه دوم که اومده بود سوریه یه #ترکش خورد تو دستش. همه طبق معمول تو این فکر ب
#حتما_بخوانید👇👇 🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه #سنگ مزارش بود. 🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی #رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متنِ پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ #قرمز بود. 🌸دیدم بعضی ها #نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من #پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم. 🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم #محجبه نبود.داشت #گریه می کرد. 🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من #خواهرش هستم. من رو در #آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی #بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، #تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم. 🌸خیلی منقلب شدم.در مورد شهید #تحقیق کردم. بعدها شهید رو در #خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت. 🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز #نمی_خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم... #من_پنجشنبه_ها_نامه_خیلیا_رو_مهر_میزنم😍 📚کتاب سرو قمحانه، ص 132 #شهید_حسین_معزغلامی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فرمانده گردانی می‌گفت : خواب زمان عجل‌الله رو دیدم ؛ آقا بهم گفت لیست گردان رو بهم بده لیست گردان رو بهشون دادم ایشون با خودکار زیر بعضی اسما رو خط کشید .. هر کدوم از اون رو کھ آقا اون شب زیرشون خط کشید شدن!‌🚶🏻‍♂ ❤️🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh