eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
8⃣5⃣به یاد #شهید_سید_مجتبی_علمدار🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣9⃣ 🌷 🌹 🌷☘🌷☘ (٢ / ١) 🌷 یکی از دختران مسیحی خاطره‌ای در رابطه با شهید علمدار نقل می‌ کند که نشان دهنده تأثيرگذارى این شهید حتی پس از شهادتش است. شهید سید مجتبی علمدار که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود؛ چندین سال پس از جنگ و در سال ١٣٧٥ بر اثر جراحت ‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. 🌷خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم، اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌ رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌ رویم؛ اما باز مخالفت کردند. 🌷دو روز قهر کردم؛ لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. ٢٨ اسفند ساعت ٣ نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم: خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم؛ خواندن. هر چه بیشتر در دعا غرق می‌ شدم؛ احساس می‌ کردم حالم بهتر می‌ شود؛ نمی‌ دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد.... 🌷در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: ، بیا بیا. بعد ادامه داد: می‌ خواهم چیزی نشانت بدهم. با تعجب گفتم: آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است. ولی هرچه می‌ گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می‌ کرد. 🌷راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ ای از زمین چاله‌ای بود؛ اشاره کرد به آنجا و گفت: داخل شو. گفتم: این چاله کوچک است گفت: دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم. آن پایین جای عجیبی بود! یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند و سفيدش، نور آبی رنگی پخش می‌ شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. 🌷انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا قرار داشت به عکسها که نگاه کردم می‌ دیدم که انگار با من حرف می‌ زنند ولی من چیزی نمی‌ فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.... 🌷آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: شهدا یک داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند؛ مانند شهید ، شهيد ، شهید ، شهید و.... همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد؛ پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند.... .... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣8⃣1⃣ 🌷 (٢ / ١) 💠 شهيد كه خودش را از گمنامى درآورد! 🌷در سال ١٣٧١، سربازی که در شهدا خدمت می‌کرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم‌هایی گریان آمد و گفت: شب گذشته در یک ، یکی از شهدای به من گفت: می‌ خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند، اما وسایل و همراهم است. 🌷 به آن سرباز جوان گفتم: در اینجا خیلی‌ها مختلف می‌بینند اما دلیل نمی‌شود که صحت داشته باشد؛ تو خسته‌ای، الان باید استراحت کنی. آن سرباز رفت. 🌷صبح که آمد دوباره گفت: آن شهید دیشب به من گفت: در کنار جنازه‌ام یک رنگ دارم که دور آن را گِل، پوشانده است. داخل جیب آن، پلاک هویت، ، کارت پلاک و چشم [شهید در عملیات خیبر در جزیره مجنون از ناحیه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخلیه کرده و به جای آن چشم مصنوعی گذاشته بودند] وجود دارد. 🌷به آن جوان گفتم: برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه کرده باشی، باید بروی و را شخم بزنی! 🌷سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پیکرها را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر مورد نظر را با نشانه‌هایی که داده بود، یافت. پس از اطلاع دادن این جریان به مسئولان و پیگیری قضیه، توانستم خانواده شهید را پیدا کنم. 🌷 با شهید تماس گرفتم و به او گفتم: برادر شما ناحیه چشم بوده و در عملیات کربلای ٥ در سال ١٣٦٥ به شهادت رسیده و مفقود شده است؟ گفت: بله تمام نشانه‌هایی که می‌گویید، درست است. 🌷به او گفتم: برای شناسایی به همراه به معراج شهدا بیایید. برادر شهید گفت: مادرم تازه را عمل کرده اگر این موضوع را به او بگویم هیجان‌زده می‌شود و ممکن است اتفاقی برایش بیفتد. فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چیزی نگفته بودند و مادر شهید با صلابتی که داشت، رو به من کرد و گفت: .... .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ١) 👇👇👇 🌷یک روز رفتم واحد لشکر و به مسئولش آقای «محمد‌اسماعیل کاخ» گفتم: «يه راننده می خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت کپی بچه های تخریب». «اسماعیل کاخ» گفت: «اتفاقاً يه دونه راننده دارم که همه ویژگيها رو داره». خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد». رفت از داخل اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری» داشتم لحظه‌ شماری می کردم برای دیدن راننده ‌ای که به قول «اسماعیل کاخ» تمام ویژگی‌ های را داشت. 🌷خیلی طول نکشید. جوانی آمد با موهای بلند و فری. یک یزدی دور گردنش بسته بود، یکی هم دور دستش. دگمه ‌های یقه‌ اش باز بود و آستینهایش کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخ‌ لخ کنان آمد جلو، رفت پیش «اسماعیل کاخ». من اعتنایی نکردم. چون منتظر راننده‌ ای با آن ویژگیهای مذکور بودم. «اسماعیل کاخ» داشت با جوان تازه وارد پچ‌ پچ می‌ کرد. مرا نشان می‌ داد و آهسته در گوشش چیزهایی می‌ گفت. یک لحظه کردم. نکند راننده ‌ی مورد نظرش همین باشد؟! 🌷صدایم کرد: «آقا مرتضی!» _بله. _بفرما. این هم راننده ‌ای که می خواستى. _چی؟! به یک‌ باره جا خوردم. خیال کردم می‌ کند. چون آن بنده ‌ی خدا به همه چیز می‌ خورد، الا آن کسی که من گفته بودم. «اسماعیل کاخ» را کشیدم کنار، در گوشش گفتم: «مرد مؤمن! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه والا. این همونه که تو می‌ خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش دار، برو تا از دست ندادیش». گفتم: «آخه سر و وضعش ...» گفت: «اتفاقاً برای اینه که نشه. عمداً سر و تیپش رو اینطوری کرده». گفتم: «عجب!». خیلی تحت تأثیر حرف «اسماعیل کاخ» قرار گرفتم. اگر اینطور بود که او می‌ گفت، پس عجب نیروی گیرم آمده بود. 🌷یک ، تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما برادر. روشنش کن بریم گردان تخریب». نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. رفتیم . علاوه بر رفتار سؤال برانگیزش، مانده بودم سر و تیپش را چگونه برای بچه ‌های تخریب توجیه کنم. توکل بر خدا کرده، با اعتماد به حرف های «اسماعیل کاخ» تصمیم گرفتم نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. یک روز به اتفاق همین راننده داشتیم از «کوشک» می‌ رفتیم «اهواز». در جاده «خرمشهر» بودیم که رو به من کرد و گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله». گفت: «اگر يه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی کنی؟!» 🌷تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟! با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: «مردونه». یکهو برگشت، گفت:.... 🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣4⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷 #قسمت_اول (٣ / ١) #رزمنده_ای_که_عکس_یک_زن_بر_بدنش_خالکوبی_شده_بود👇👇👇 🌷یک روز
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ٢) 👇👇👇 🌷....تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟!😦 با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: « ». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم😳. سه ماه از سابقه ‌اش در تخریب می‌ گذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نماز‌خونه، تو صف نماز می‌ ایستی! خودم دیدمت»😕. گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول می‌ کنم تا صف ها پر بشه و من صف آخر بایستم. اونوقت هر کاری دیگران می‌ کنن، منم می‌ کنم. الکی لبهامو می‌ جنبونم. هر وقت دولا می‌ شن، منم می‌ شم. دستاشون رو می‌ گیرن جلو صورت، منم می‌ گیرم. ولی راستش بلد نیستم.» 🌷متحیر ماندم😯. هم از خبری که می‌ داد، هم از زرنگی‌ اش. خیلی زرنگ و بود. رانندگی‌ اش حرف نداشت. رد گم‌ کنی‌ اش از آن بهتر. من در این سه ماه متوجه بی‌ نمازی‌ اش نشده بودم. یک پیش نماز داشتیم به نام « ». بچه ‌ی «زابل» بود. طلبه ‌ای وارسته که شهید شد. رفتم پیش‌ اش و گفتم: «آقای دهباشتی! بین خودمون باشه. این بنده ‌ی خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می‌ آمد، می‌ رفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر ده دقیقه وقت خالی بود، همان ده دقیقه را غنیمت می‌ شمرد. را بر می‌ داشت. می‌گفت: «حاج آقا کجاست؟» 🌷یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم می‌ خواد بره! می گم تو یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. می‌گه . شما یه چیزی می‌ گین که خیلی . همون رو یادم بده. یه شبه می‌ خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه👌. زود یاد می‌ گیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا را یادش داد. 🌷تازه خيال من راحت شده بود كه يك بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی ‌کنی؟ گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکان ‌دهنده ‌ای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمی‌ شم.» گفت: «راستیاتش، من _ام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمی‌ شد. چون.... 🌷چون نه دهانش بوی سیگار مى ‌داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلاً ندیدم؟» گفت: «شرمنده، می‌ رم تو توالت می‌ کشم. بعد آدامس می‌ جوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را در‌آورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده‌ ای بود این ‌ی_استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود 🌷تابستان بود و هوا گرم. روزها می‌ رفتیم « »؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفه ‌ای بود که لباسهایش را در یک دستش می‌ گرفت و با دست دیگر شنا می‌ کرد. لباسها را بیرون از آب نگه می‌ داشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت می‌ رفت آن ور «کارون» و برمی‌ گشت. از این بود که هیچ‌ وقت زیر پوشش را درنمی‌ آورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیر‌پوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم.... 🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh