eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند. باورمان شده بو
1⃣1⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰پای مجید به که می‌رسد بی‌قراری‌های💓 مادرش آغاز می‌شود. طوری که چند بار به می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم🚫 و باید برگردد. همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند. 🔰مجید برای بی‌قراری‌های هرروز چندین بار تماس☎️ می‌گیرد و شوخی‌هایش😅 حتی از پشت تلفن ادامه دارد کوچک‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه🏡 را می‌گرفت. اینکه شام و ناهار چه خورده‌ایم⁉️ اینکه کجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. را موبه‌مو می‌پرسید. 🔰آن‌قدر که خواهرش می‌گفت: مجید که بودی روزی یک‌بار حرف می‌زدیم ⚡️اما حالا روزی ، شش بار تماس☎️ می‌گیری. ازآنجا به هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. 🔰هرکسی ما را می‌دید می‌گفت: راستی دیروز تماس گرفت📞 و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر👌 هم پای تلفن می‌کرد. آخر هر تماس هم با دعوایش می‌شد😄 اما دوباره چند ساعت⏰ بعد زنگ می‌زد. 🔰شنیده‌ایم (سوریه) را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر هایش طوری در سوریه می گرفته که معلوم نباشد🚫 اما 🌙 بی خیال می شود و وضو می گیرد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#وصیتنامه📜 🔰اینجانب مصطفی شیخ الاسلامی فرزند و #سرباز کوچک حضرت #زینب وظیفه خود دیدم که به کسانی که
🔰همه چیز را آماده کردم 🔸روزهای قبل از #شهادتش همیشه بعد نماز ظهر حتما #زیارت_عاشورا می‌خواند و تعقیبات نماز را هم به جا می‌آورد. یک #آرامش و سکینه خاصی داشت. 🔹به من می‌گفت همه چیز را #آماده کردم و آمدم وصیت نامه‌اش را هم آماده کرده بود. #شب_آخر🌙 لحظاتی قبل از شروع عملیات در عقبه منطقه مستقر بودیم و آتش🔥 روشن کردیم. 🔸شهید #مصطفی با همان آرامش همیشگی‌اش تکیه داد به دیوار و آرام‌تر😌 از قبل بود. واقعا تا پیش از این هرکسی از حال و هوای #شهادت رزمندگان دفاع مقدس صحبت می‌کرد گاهی احساس می‌کردم شعاری است😶 اما من خودم حس می کردم شهید شیخ الاسلامی🌷 بی‌قرار رفتن است. به دلم افتاده بود که #شهید می‌شود. #شهید_مصطفی_شیخ_الاسلامی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد ⃣2⃣ 🔮گفت: یعنی فردا که بروید دیگر تو را نمیبینم؟ مصطفی گفت . غاده در صورت او دقیقا شد و بعد چشم هایش را بست😌 و گفت: باید یاد بگیرم تمرین کنم چطور صورتتان را با چشم بسته ببینم. با مصطفی واقعاً عجیب بود نمی‌دانم آن شب چی بود‼️ صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی☺️ بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. 🔮صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود🌆 کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار . من فکر کردم، یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود😞 و نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا این قدر اصرار داشت و تأکید می کرد که امروز ظهر می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد❌ 🔮یقین پیدا کردم که مصطفی اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد🚷 دویدم و کلت کوچکم رابرداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد🚗 من هر چه فریاد می کردم، می خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده ام، كلت دستم بود. به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم. 🔮در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا، می رفتم پایین و فکر می کردم، چرا این حرفها را به من می زند. آیا می توانم تحمل کنم که او شهيد شود و بر نگردد⁉️ خیلی گریه می کردم، گریه سخت😭 تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کار می کردیم. یک دفعه آرامشی به من داد. 🔮فکر کردم، خب، ظهر قرار است مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیری داشتم آنها را پوشیدم و رفتم پیش "خانم خراسانی" حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی دیگر امروز شهید می شود🌷 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh