eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
برشےاز #ڪتاب ســــربلنــد❤️ هر وقت ڪارش جایی #گیر مےکرد☝️ و تیرش به سنگ می‌خورد😞، زنگ میزد که برایش
🚩 📚اکثر شب‌ها دورهم درست می‌کردیم. کم خوراک بود. بهش می‌گفتم: بابا نی‌قلیون یه چیزی بخور. خیلی دوست داشت. یک فلافلی بود توی راه . می‌گرفتیم همیشه. دست به اش خیلی خوب بود. هم که خیلی می‌شکست. گاهی فیلم می‌گرفتیم که دورهم ببینیم. به چقدر فحش داد و بدوبیراه گفت که این چه است که می بینی؟ گفتم: بابا این که دیگه مجوز ارشاد داره. تو بدتر از ارشادی؟ دراز کشیده بودیم. با کلی ذوق و شوق بهش گفتم: اوج آرزوم اینه که پولدار باشم یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان/سفرهای خارج/گشت و گذار... ازش پرسیدم: خب محسن تو چیه؟ نه گذاشت نه برداشت گفت: کله‌صبح بیدار میشد که سید پاشو برویم مسجدجامع! می‌گفتم: دیوانه! توی این سوز کجا می‌خوای بری؟ خب همین‌جا تو خونه بخون! نمازمغربش را هم کنار نزدیک خانه‌اش می‌خواند. 🌷 لینک خرید کتاب سربلند: https://forush.co/76/335692/ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
♥️ 6⃣1⃣ 🍂تا آن روز هیچ وقت سر قبر یک نرفته بودم در این قطعه دیگر سن و سال هم مشخص نبود. کمی خسته بودم نشستم و سرم را در زانوهایم فرو بردم به خانواده‌هایشان فکر💭 می‌کردم به تحصیلاتشان به انگیزه ها و اهدافشان ... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم اما نه محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم فکر های مختلفی می امد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم . _سلام. ببخشید ممکنه در این شیشه گلاب رو باز کنید!؟ خیلی سفته من نمیتونم بازش کنم 🌿یک دختر جوان که چادرش را سفت گرفته بود. و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره‌اش موج می‌زد. این چهره برایم آشنا بود آنقدر که احساس می‌کردم بارها او را دیده ام غرق تماشا بودم و سعی می‌کردم به یاد بیاورم کجا دیدمش🤔 که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم: _سلام. بله ... بله ... حتماً در شیشه را باز کردم و دادم گفت: +دستتون درد نکنه. خدا نگهدار. _خواهش می کنم، خداحافظ. 🍂با نگاه هم دنبالش کردم کمی آن طرف تر شروع به شستن قبر یکی از شهدای گمنام🌷 کرد. هرچه فکر می‌کردم نمی‌دانستم کجا با او برخورد کرده ام😕 اطراف من دختر وجود نداشت هر چه بود برایم آشنا و دلنشین بود کارش که تمام شد بالای قبر نشست از کیفش کتاب کوچکی بیرون آورد و مشغول خواندن شد و بعد هم بلند شد و رفت تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم اما به خودم اجازه ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم همان جا ایستادم👤 تا دور شد ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 💞 1⃣1⃣ 💟آن ها هم بعد از روضه, مسخره بازی شان سرجایش بود😅 شروع کردند به خواندن شعرِ رفتند یاران چابک سواران...‌ چشمش برق می زد😍 گفت: تو همونی که دلمـ♥️ می خواست, کاش منم همونی شم که تو دلت می خواد.‌ مدام زیر لب می گفت: شکر که جور شد, شکر که همونی که می خواستم شد، شکر که همه چیز طبق میلیم جلو می رود, شکر🙏 💟موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید, مگر تمامی داشت، شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی, ولی باورم نمی شد. تا این حد امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی می خندید😄چرا دستت می لرزه؟ نگاه کن! همه امضاها کجه کوله شده! بعد از مراسم عقد💞 رفتم آرایشگاه. قرار شد خودش بیاید دنبالم. 💟دهان خانواده اش بازمانده بود😦که چطور زیر بار رفته بیاید . اصلاً خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. ولی وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. سه چهار ساعت⌚️ بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم. یخم باز نشده بود, راحت نبودم🙈 خانم عکاس 📸 برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر, این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم☺️ 💟همان شب🏙 رفتیم زیارت شهدای🌷 گمنام دانشگاه آزاد. پشت فرمان بلند بلند می خواند: دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت ما را کشیده است😍کنار 🌷 شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. 💟یاد روزهایی افتادم که با بچه ها آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود. بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که، این بازاومده سراغ ارث پدرش. سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا🌷متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد. حتی آمده و از آن ها خواسته بتواند راضی ام کند, به ازدواج. 💟می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود, خیلی از دوستانش می آمدند ودرباره ی من از او مشورت می خواستند. حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند. غش غش می خندید که اگه می گفتم دختر مناسبی نیست بعداً به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتیش⁉️ اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی. حتی گفت: اگه اسلام دست و پام را نبسته بود, دلم میخواست شما رو یه کتک مفصل بزنم. 💟آن کَل کَل های قبل ازدواج شدند به شوخی و بذله گویی آن شب هر چه در شهر بود, زیارت کردیم. فردای روز عقد رفتیم خونه خاله مادرش, آنجا هم یک سر ماجرا وصل شد به شهادت🌷 بود. شهید موحدین. 💟روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدم. محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت. با اعتماد به نفس درس نخونده رفت سر جلسه قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفیقاش که کل درس را در ده دقیقه⏳ برایش بگوید. جالب اینکه آن درس را پاس کرد😳 قبل از امتحان زنگ زد📞که: دارم میام ببینمت. گفتم: برو امتحان بده که خراب نشه. 💟پشت گوشی خندید😅که اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه! آمد گوشه حیاط ایستاده چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. دوباره این جمله را تکرار کرد: تو همونی که دلم خواست. کاش منم همونی باشم که تو دلت می خواد. رفت🚶 که بعد امتحان زود برگردد. ... ⚠️برای کپی رمان می بایست از انتشارات و نویسنده کتاب اجازه بگیرید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
•••♥️ بگو بگوبه من حرف دلت رو تا کی می خوای کنی⁉️ شهید گمنام🌷 بگو پس کی می خوای فکری برا توی گلوت کنی؟😢 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⭐️تــو را در زمینـ🌏 می خوانند ⭐️بدون آنکھ↯ بدانند شناختہ‌ شده تر از در آسمانها نیست❌ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📸این عکس در جبهه جنوب و در سال ۶۲ (پیش از عملیات خیبر) برداشته شده است. ●افراد حاضر در این عکس که در مجازی دست به دست می شود: ایستاده از چپ: شهید احمد کاظمی، شهید مهدی باکری، سردار حسین علایی، سردار محمد باقری، شهید سید علی حسینی ابراهیم آبادی. نسشته: سردار شهید قاسم سلیمانی و شهید داود شهپری روحشان شاد ●۲نفر کمتر شناخته شده در این عکس، شهیدان حسینی و شهپری هستند که اولی شناسایی های عملیات طریق القدس را انجام داد و دومی از معاونان شجاع شهید کاظمی در لشکر نجف بود. 📎 روح همه شان شاد🌷 ⁦🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍خاطرات_شهدا🌷 💠ماجرای جالب تفحص شهدای گمنام 🍃🌹پنج را که مطمئن بودیم اند، انتخاب کردیم. پیکرها را خوب گشته بودیم. هیچ هویتی به دست نیامده بود. 🍃🌹قرار شد در بین شهدا، یک که سر در بدن نداشت، به نیابت از ارباب بی سر، اباعبدالله الحسین (علیه السلام) در تشییع و در ورودی دهلران دفن کنیم. 🍃🌹کفن ها آماده شد. همیشه این لحظه، سخت ترین لحظه برای بچه های است؛ شهدا یکی یکی می شدند. آخرین شهید، پیکر بی سر بود. 🍃🌹سخت دلمان هوایی شده بود، شد، تکه پارچه ای از جیب لباس شهید به چشم بچه ها خورد. روی آن چیزی نوشته شده بود که به سختی خوانده می شد: « پزنده، اعزامی از اصفهان». 🍃🌹شهید به آغوش خانواده اش برگشت تا در روز در اصفهان تشییع شود و بی سر و سامان دیگری از قبیله ی حسین (علیه السلام) جایگزین او شد. 🍃🌹 کسی چه می داند، شاید نام او که در روز تاسوعا در دهلران تشییع و به جای او دفن شد بوده است. ارواح مطهر شهدا وامام شهداصلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⭐️تــو را در زمینـ🌏 می خوانند ⭐️بدون آنکھ↯ بدانند شناختہ‌ شده تر از در آسمانها نیست❌ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⭐️تــو را در زمینـ🌏 می خوانند ⭐️بدون آنکھ↯ بدانند شناختہ‌ شده تر از در آسمانها نیست❌ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتند شهید گمنامه پلاک و نشونه ای نداشت امیدوار بودم روی زیرپیراهنش اسمش رو نوشته باشه!🥺 نوشته بود اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم💔 سلام بر آنهایی که رفتند تا جاودان بمانند🌱 🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
گفتند شهید گمنامه، پلاک هم نداشت، اصلا هیچ نشونه ای نداشت؛ امیدوار بودم زیر پیراهنش اسمش را نوشته باشه...✍ نوشته بود : “اگر برای خداست،بگذار گمنام بمانم(:” 🌿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞🚨یوسفی که بعد از مرگ یعقوب برگشت..😭 ماجرای عجیب مادر هوشنگ خوش خبر که پسر شهیدش سالها در شهرستان به عنوان دفن بوده ...🥺 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh