eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃🌺 پول ها و #طلاهاش رو داد و خداحافظي کرد ، داشت از درب ستاد #پشتيباني جنگ مي رفت بيرون که مسئول ستاد گفت: مادر #رسيدتون رو نمي گيرين؟! پيرزن لبخندي زد و گفت: من براي دادن #شوهر و دو تا #پسرم از کسي رسيد نگرفتم ، اينا که ديگه چيزي نیست. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید ديروز از هرچه بود گذشتيم، امروز از هرچه بوديم! آنجا پشت #خاکريز بوديم و اينجا در پناه م
2⃣0⃣9⃣ 🔰در برخي سيستان و بلوچستان به دليل زياد مردم، حتي 💞 و ثبت نمي‌شود و اگر زني بميرد، آن زن نمي‌تواند كند كه شوهر خود را از دست داده☹️ تا تحت قرار بگيرد. 🔰در منطقه ما 346 زن بدون هيچ و در نهايت محروميت زندگي مي‌كردند.❌ 🔰من اوضاع و احوال آن‌ها  را با رئيس كل استان در ميان گذاشتم🗣 و با هم به خدمت سردار رفتيم، وقتي او از جريان باخبر شد،👂 با زياد به ما گفت: هرچه زودتر آن‌ها  را تحت كميته امداد قرار دهيد و براي‌اين كار هم هيچ احتياجي به آوردن مدارك نيست.🗣 🔰شوشتري به‌اينجا نيز نكرد و دستور داد😮 تا براي آن‌ها  شود و امروز همان زنان بي‌سرپرست، تحت پوشش و كميته امداد هستند.‼️ 🔰شهید شوشتري شخصا رسيدگي به وضعيت زندگي زنان بي‌سرپرست، كودكان ❗️ و خانوادهاي منطقه را مي‌داد و در زمان او وقتي من از به منطقه كورين برگشتم🚕 ديدم كه زنان 70 ساله به همراه ، در شهادت او گريه مي‌كردند😭 و مي‌گفتند امروز خود را از دست داديم. راوی: حسين اسماعيل‌زهي از بزرگان طايفه «شه ‌بخش» بلوچستان 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢ترور 🔰رفتيم غذاخوری🍳 پرشنگ(از رستورانهای شهر سقز) با بچه ها گرم #صحبت بوديم🗣 و #انتظار می كشيديم ه
#دختر_یا_پسر ❣بعد از چند ماه #انتظار می خواستم خبرِ #پدر_شدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فورا رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیروها. شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود. ❣گفتم: محمود، تو فکر چی هستی؟ گفت: تو فکر بچه ها خوشحال شدم و گفتم: تو فکر بچه ها؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست! گفت: ای بابا بچه های لشکر رو میگم. انگار آب سرد ریخته باشن رو بدنم. با ناراحتی رفتم خوابیدم و آروم آروم #گریه کردم. _فاطمه خوابیدی؟ _دارم میخوابم. _چرا امشب اینقدر ساکتی؟ _چی بگم مثلاً؟ _بگو دختر دوست داری یا پسر؟ خودمو جمع و جور کردم و جوابشو دادم اون هم نظرش رو گفت اون شب کلی باهام حرف زد تا خیالش ازم راحت نشد، نخوابید. #شهید_محمود_کاوه🌷 منبع: کتاب رد خون روی برف #کلام_بزرگان: ✨زن هم در کشاکش زندگی زنانه خود، با #بحران ها و با تلاطم هایی مواجه می‌شود .چه در محیط بیرون از خانه مشغول تلاش و فعالیت و کارهای گوناگون سیاسی_اجتماعی و... باشد یا در داخل خانه مشغول باشد که #زحمت و #اهمیتش کمتر از بیرون نیست. ✨حالا زن در این کشاکش به تلاطم هایی برخورد می کند و چون روح او #ظریف تر است بیشتر به آرامش، به آسایش، به #تکیه کردن به یک شخص مطمئن احتیاج دارد. او کیست؟ او #شوهر است. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطره ✾صبـ☀️ـح ها بعد از نماز قرآن می خواند، ✾اگہ دخٺرم بیدار بود می گرفٺش ٺوی بغل😍 ✾اگہ هم خوا
#عاشقانه_شهدا💖 💚هم #خوش_تیپ و زیبا بود، هم #درس_خوان... اینجور افراد توی کلاس هم، زودتر شناخته می شوند. 💚نفهمیدنِ درس، کمک برای نوشتن #مقاله یا #پایان_نامه و یا گرفتن جزوه های درسی، بهانه هایی بود که #دخترها برای هم کلام شدن با او انتخاب می کردند. 💚پاپیچش می شدند، ولی محلشان نمی گذاشت؛ سرش به کار خودش بود. وقتی هم علنی به او پیشنهاد #ازدواج می دادند، می گفت: دختری که راه بیفته دنبال #شوهر، برای خودش بگرده که به درد زندگی نمی خوره! نمی شه باهاش #زندگی کرد... ✍به_روایت_همسر_شهید دکتر #شهید_محمدعلی_رهنمون🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ 📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد _میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم میچسبند⁉️ چون کم میریزی. سر تا پای را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز میرسید. 📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد +هیچ چیز انقدر ارزش ندارد❌ که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد 📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را میکردند. 📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند. تاکسی🚗 اقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. 📖گاهی دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد. اقاجون میدوید دنبالش😔 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣5⃣ 📖آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا. اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد _خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد. 📖با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. گریه میکرد.....تکیه گاه من😭 وقتی بچه ها توی اتاق امدند، خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند. 📖ولی ایوب که درد💔 میکشید. دیگر کسی جلودار بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت: خدا صدام را لعنت کند. بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت✘ انقدر شده بود که حتی میترسیدم حمامش کنم، توی حمام با اینکه به من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید😣 من هم میلرزیدم. 📖دستم را زیر اب میگرفتم تا از کم شود. اگر قطره ها💧 با فشار به سرش میخوردند برایش بود. انقدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 📖دیگر نه زور من به او میرسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه🏡 بیرون برود. چاره اش این بود که چند سرباز با امبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمیدادند، رفتم بنیاد گفتند: "اگر سرباز میخواهید، از محل بگیرید" 📖فریاد زدم: "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید..... _ من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، ٱنوقت من از سرباز ببرم⁉️ 📖من که نمیخواهم دستگیرش کنند، میخواهم فقط از لباس سربازها بترسد و قبول کند سوار امبولانس🚑 شود، چون زورم نمیرسد. چون اگر جلویش را نگیرم، کار دست خودش میدهد. چون کسی به فکر او نیست😭 گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری🛌 کرد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ 📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد _میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم میچسبند⁉️ چون کم میریزی. سر تا پای را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز میرسید. 📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد +هیچ چیز انقدر ارزش ندارد❌ که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد 📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را میکردند. 📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند. تاکسی🚗 اقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. 📖گاهی دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد. اقاجون میدوید دنبالش😔 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣5⃣ 📖آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا. اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد _خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد. 📖با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. گریه میکرد.....تکیه گاه من😭 وقتی بچه ها توی اتاق امدند، خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند. 📖ولی ایوب که درد💔 میکشید. دیگر کسی جلودار بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت: خدا صدام را لعنت کند. بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت✘ انقدر شده بود که حتی میترسیدم حمامش کنم، توی حمام با اینکه به من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید😣 من هم میلرزیدم. 📖دستم را زیر اب میگرفتم تا از کم شود. اگر قطره ها💧 با فشار به سرش میخوردند برایش بود. انقدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 📖دیگر نه زور من به او میرسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه🏡 بیرون برود. چاره اش این بود که چند سرباز با امبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمیدادند، رفتم بنیاد گفتند: "اگر سرباز میخواهید، از محل بگیرید" 📖فریاد زدم: "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید..... _ من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، ٱنوقت من از سرباز ببرم⁉️ 📖من که نمیخواهم دستگیرش کنند، میخواهم فقط از لباس سربازها بترسد و قبول کند سوار امبولانس🚑 شود، چون زورم نمیرسد. چون اگر جلویش را نگیرم، کار دست خودش میدهد. چون کسی به فکر او نیست😭 گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری🛌 کرد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh