eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
9⃣6⃣1⃣ 🌷 دو سه روزی بود میدیدم توی خودش است.😕 پرسیدم: « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت:« دلــ💔ـم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.😞 » گفتم:«همین جوری ؟ » گفت:«نه؛ با بحثم شد😯، داغ کردم. چه می دونم؟شاید باهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. بودم. حرفم که تموم شد فقط بهم گفت: 👈 من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم 🚫که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه😶. الان دو، سه روزه کلافم. یادم نمی ره.»😔 🌷 🌷 شادی روحشان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه2⃣6⃣ 🔹ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی #شوخی بود، همه پکر بودیم😞،
🌷 ⃣6⃣ 💠256 بفرستید  🔹برای اینکه نشیم، تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک گذاشته بودیم.کد رمز هم 256 بود. 🔸من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با اعلام کردم که 256  بفرستید.اما خبری نشد. بازهم اعلام کردم برادرای 256 تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمی شد. 🔹 و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم😡 مگه شما متوجه نیستید برادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.😆😆 🔸تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر و گفتند با صفا کد رمز رو که دادی.😂 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه رو یادشون رفت.😉😃 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سالروز آسمانی شدن #خلبان_شهید_عباس_بابایی🌷 انسانی ایثارگر و شجاع که قلب آسمان جایگاه #پرواز عاشقا
5⃣8⃣3⃣ 🌷 🔰همراه با با یك وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در كشور می رفتیم. به نزدیكیهای قرار گاه كه رسیدیم، در پیچ و خم كوهها🏔، در صد قدم ایستاده بود. 🔰 بابایی به من گفت: حسن جان! ببین این برای چه در اینجا ایستاده اند⁉️ من نزدیك یكی از آنها كه رسیدم، شیشه را پائین كشیدم و پرسیدم: برادر! برای چه اینجا ایستاده اند ؟ 🔰دژبان گفت: گفته اند كه به نام بابایی می آید. دو ساعت⌚️ است كه ما را در اینجا میخ كرده اند. تا حالا هم كه نیامده و حال ما را گرفته😕. 🔰تیمسار با شنیدن صحبتهای دژبان خیلی ناراحت شد😔. رو كرد به دژبان و گفت: برادر! ات گفته اینجا بایستید ؟ 🔰 دژبان گفت: آره دیگه. تو نمیری تو این آفتاب ☀️كلی ما را علاف كرده اند. هم اگر وقت گیر بیاورند سر ما را می برند. اصلا اینها بی خیال بی خیالند😒. 🔰ما الكی اینجا كاشته اند. گفت: برادر! از قول من به فرمانده ات بگو كه به فرمانده اش بگوید، بابایی آمد، كشید و برگشت. 🔰سپس رو به من كرد و در حالی كه به نظر می رسید گفت: حسن! دور بزن برگردیم↪️. با دیدن این صحنه احساس عجیبی به من دست داد. 🔰احساس كردم كه گویا (ع) در آستانه شهر انبار است و كسانی را كه در استقبال او به ایستاده اند، نكوهش می كند. 📚پرواز تا بینهایت / صفحه 213 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یک هفته قبل از #شهادتش🕊خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از محمد که #لباس_سبز پوشی
3⃣0⃣4⃣ 🌷 🔰این یک هفته من و خانواده حال خیلی بدی داشتیم. دقیقا یک هفته از شهادتش🌷 خواب دیدم که در منزلمان یک مراسمی برگزار شد و عکسی از که لباس سبز پوشیده که الان در فضای مجازی 📱منتشر شده را به دیوار زدند. 🔰آنقدر این عکس به نظرم قشنگ آمد😍 که در خواب دو، سه بار سوال کردم که این عکس زیبا از کجا آمده⁉️ اما هیچ کس جوابم را نمی‌داد🔇. 🔰بعد گفتم که اصلا را برای چه اینقدر بزرگ کردیم و در دیوار زدیم؟ این را که پرسیدم یک شخصی که نمی‌دانم چه کسی بود از پشت را داد و گفت « محمدرضایتان آمده🕊». 🔰در تمام آن یک هفته در اضطراب 😥بودم. که تماس گرفت📞 یادم است فقط بهش می‌گفتم محمد مراقب خودت باش داری چه کار می‌کنی کار که نمی‌کنی. 🔰می‌گفت مگر اینجا چه خبر است که بخواهیم کار خطرناک کنیم. اینقدر این حرف را بهش گفتم که آخر شد و گفت چرا اینقدر می‌گویی مراقب خودت باش⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
خاطره شهید صدرزاده از #شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷 #بخوانید👇👇 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣9⃣4⃣ 🌷 شهیدمدافع حرم حسن قاسمی دانا🌹 💠هنوز وقتش نشده 🍃🌹تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور، حسن و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند. 🍃🌹ما هر وقت میخواستیم به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم. چراغ موتورش میرفت. چند بار گفتم چراغ موتور رو کن امکان داره قناص ها بزنند. 🍃🌹خندید.من شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو میزنند .  دوباره خندید. و گفت:«مگر خاطرات  رو نخوندی.  که گفته شب روی خاک ریز راه میرفت و های رسام از بین پاهاش رد میشد  نیروهاش میگفتن. فرمانده بیا پایین. تیر میخوری . 🍃🌹در جواب میگفت. اون تیری که من باشه هنوز وقتش نشده «حسن میخندید و میگفت نباش اون تیری که قسمت من باشه.  هنوز وقتش نشده.  و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد. و بعد چه خوب به  رسید . راوی:(شهیدمصطفی صدرزاده) 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رهبر معظم انقلاب: من کارهای بزرگی را به او محوّل کردم چراکه به همه #اطمینان نمیکردم محول کنم، ایشان
8⃣0⃣6⃣ 🌷 🕊❤️ 🔹خیلی کم پیش می‌آمد که را همراه خود بیاورد. آنروز ظاهرا حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود 👦 را همراه خود بیاورد. 🔸از صبح که آمد خودش رفت و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت.جلسه که تمام شد مقداری موز🍌 اضافه آمده بود. را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم. 🔹نمی‌دانم چه کاری داشت که مرا کرد.محمّد مهدی هم پشت سر من وارد🚪 دفتر شد. وقتی بچه اش را دید چهره اش بر بر افروخته شد😡 🔸طوری که تا حالا اینقدر او را ندیده بودم.با گفت:کی به شما گفت به او موز بدهید⁉️ 🔹گفتم:حاجی این بچه صبح تا حالا هیچی یه موز که به او بیشتر ندادم🚫 تازه از خودم هم بوده. نگذاشت صحبتم تمام شود. دست در جیبش کرد و هزار تومان💶 به من داد 🔸گفت: همین الان می‌روی و آن موز🍌 را می‌خری و می‌گذاری.البته به جای یک موز . 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید🌷 #خدایا چقـــــدررر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. 💥هیهــات! که نفهمیدم چقــدررر لذت بخش
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 ♦️بیت-المال بهش گفتم: «توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛ همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفترچه یادداشت ویک در آورد گذاشت زمین؛ تا چیزهایی که می خواستم،برایش ،یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم شده بود! گفتم: «مگه چی شده؟!» گفت: «اون که دستته،مال بیت الماله.» گفتم: «من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم! -سه تا که بیش تر نیست.» گفت: « !!. » 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خوابشو دیدم کِه بالایِ قبرش ایستاده بود و میگفت: سرِ #مزارمون جایِ "توسل و معنویته" اینجا کِه میای،
#سیره_شهید💟 همسر شهید سیدرضاطاهر با اشاره به ویژگی‌های بارز سید در #بردباری و #حلمی که داشت🍃🌺 ❗️تاکید کرد: #صبوری ویژگی بارز سید بود😇به طوریکه گاه از این همه صبری که نشان می‌داد #عصبانی می‌شدم. #شهید_سیدرضا_طاهر🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 #حجاب ✨ #معلم وارد کلاس شد،💁 چشمش به نوشته ی روی #تخته افتاد:👀 ورود خانم های🙎 بی حجاب به #کلاس درس ممنوع! #عصبانی شد و به دفتر رفت،😡 مدیر👤 به کلاس آمد، اول با #زبان خوش پرسید: چه #کسی این جمله را نوشته؟🗣 کسی جواب نداد، مدیر #عصبانی شد.🙎♂ ✨بچه ها را بیرون کرد و به #صف کشید👨👦 و تا توانست با #چوب به کف #دستشان زد، باز کسی چیزی نگفت.‼️ #شهید_محمدرضا_توانگر🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔮روایتی از همسر فرمانده🔮 🌵یکی از #سرداران سپاه در خاطرات خود می گفت:شهید "تقوی" در جبهه #دعای_ابوحم
9⃣3⃣9⃣ 🌷 🔰ترور نافرجام صدام به دست حاج حمید 🌷حاج حمید نقشه را کشیده بود در آن ترور، صدام 13 تیر خورد. آن زمان در بودیم، چند روز بعد از این ترور نافرجام حاج حمید در پذیرایی نشسته و تلویزیون نگاه می‌کرد که از شدت خوابش برد. 🌷ساعت حدود 12 شب داخل پذیرایی خانه انداختند. همراه با دخترهایم در اتاق خواب بودیم. با شنیدن از اتاق خارج شدیم و او هم به سمت هال دوید. 🌷در آن حادثه پتو سوخت ولی حاج حمید صدمه‌ای ندید. تکه‌های نارنجک به سقف و دیوار اتاق‌ها پخش شده بود. همسایه‌ سپاهی‌مان حادثه را به حفاظت سپاه اطلاع داد. 🌷حفاظت احتمال می‌داد که بخاطر ترور صدام که نقشه حاج حمید بود این ترور از طرف یا انجام شده است.چند روز بعد متوجه شدیم در چند نقطه شهر این اتفاق تکرار شده است. آن زمان این مسئله رسانه‌ای نشد. 🌷فردای آن روز هوا بسیار سرد بود. از طرف حفاظت سپاه هم یک سرباز را برای به درب منزلمان فرستادند. حاج حمید گفت "نیازی به نگهبانی نیست. برو." آن سرباز رفت و مجدد سرباز دیگری آمد. حاج حمید با دیدن سرباز شد و گفت "در این هوای سرد نیازی به نگهبانی نیست! اتفاقی نمی‌افتد. بروید." با سپاه هم تماس گرفت که سربازی نفرستند. 🌷پس از ترور نافرجام حاج حمید برخی از اقوام تماس گرفتند و خبر دادند که صدام برای سر حاج حمید گذاشته است. اقوام از من می‌خواستند که فعالیت‌هایش شوم اما هر بار که سر این موضوع بحث می‌کردیم حاج حمید به من می‌داد که نگران نباشم و چیز مهمی نیست. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مادران_شهدا #مادر ڪه میشوی میوه دلتـ💞 که دربرابرچشمانت قد میکشد😍قد #رشیدش راکه میبینی ودردلت برای
🔸آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند. باورمان شده بود. 🔹یک روز #سند_مغازه را به مجید دادم، گفتم: این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش💰 برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه🏡 را هم می‌دهم. تو را به خدا به #خاطر_پول نرو❌ 🔸مجید خیلی #عصبانی شد😡 و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد🗣 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو🚷 من بازهم #می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم😔» 🔹مجید تصمیمش را گرفته بود. یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که #پشت_سرش می‌زنند. کارت‌های بانکی‌اش💳 را روی میز می‌گذارد و #جیب‌هایش را خالی می‌کند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست❌ و ثابت کند چیز دیگری است که #او را می‌کشاند😊 و می رود #شهید_مجید_قربانخانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بازی شهید مدافع حرم #شهید_حسین_مشتاقی🌷 با دو قلوهایش امیر مهدی و نازنین زینب 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰اولین باری که به #سوریه رفت ۵۰ روزه🗓 بود. اصلا سخت نگذشت🚫 وقتی از سوریه برگشته بود می‌گفت: #خانم من دیگه #نمی‌تونم اینجا بمانم. 🔰یک زمانی دیدم دو روز #عصبانی است. گفتم: حسین آقا من کاری کردم که ناراحتی⁉️ گفت: نه. گفتم: خب یک چیزی #بگو.  گفت: دیگر نمی‌خواهند نیرو به #سوریه اعزام کنند😔 گفتم: این ناراحتی دارد؟ گفت: مگر من چه چیزی‌ام از دیگران #کمتر است که #سیده_زینب من را نمی‌خواهد😭 #شهید_حسین_مشتاقی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#غریبـانه رفتی و من! ملتمسانه🙏 می گویم: #مدد کن تا طی کنــ👣ـم این راهِ ناهمـوار⛰ را ... #شهید_حسن
2⃣3⃣1⃣1⃣ 🌷 💠نگاه به نامحرم 🔰تو شهر دو تاى سوار موتور🏍 میرفتیم. دیدم سرش پایین داره میره مدح امیرالمومنین(على علیه السلام) رو میخوند من👤 ترکش نشسته بودم. 🔰ترسیدم😨 فقط میتونست دو سه متر جلو رو ببینه👀 گفتم مواظب باش تصادف💥 میکنیم. ولى 🔰همینطور که . با ناراحتى گفتم، سر تو بیار بالا😒 خیلى . باز هم به حرفم توجه نکرد❌ داشتم میشدم. که با جدیت گفت: 🔰چه کارم دارى سرمو بیارم بالا. یک لحظه توجه⚡️ کردم به دور و برمون. دیدم اطوافمون پر از زنهاى ، میترسید چشمش بیوفته به 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطره_شهدا🌷 💢یک طرح عملیاتی را بچه های قدیمی جنگ ریخته بودند و به قول معروف جمع شده بود و میخواس
💠فرمانده دلها 🔰یک شب که هوا خیلی سرد بود، نیروهای عراقی آمدند و جلوی چشم ما #پتوهای ما را بردند برای خودشان! ما هم دلمان نیامد که چیزی بگوییم. 🔰اما یکی از بچه ها شروع کرد به غرغر کردن و به آنها اعتراض کرد. آنها زبان ما را نمی‌فهمیدند. ولی معلوم بود که رفیقمان از چه چیزی #عصبانی است. ما خواستیم آرامش کنیم که حسین (مرتضی) از راه رسید و گفت :«چی شده؟» ما هم موضوع را به او گفتیم. 🔰حسین با #ناراحتی و صدای بلند به آن بنده خدا گفت: «حاجی ! این چه طرز برخورد با نیروی نهضتیه؟! ما اگه شده تا صبح خودمون سیخ سرپا وایسیم، اینا باید پتو داشته باشند که بخوابن» 🔰خودش از بچه های حیدریون #دلجویی کرد و پتو ها را به آنها داد. آن شب همه ما از جمله خود حسین تا صبح از سرما لرزیدیم. حسین این چنین بر #دل_ها فرماندهی میکرد. #شهید_مرتضی_حسین_پور🌷 #شهید_مدافع_حرم #فرمانده_نابغه 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❌مسؤلین با دقت بخوانند❌ #شهید_دکتر_چمران: توی کوچه پیرمردی رو #دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود...
💠اوج_عصبانیت_شهید_چمران 🌸دکتر بعد از این که تیر خورد و عملش کردند دیگر نمی‌توانست خط برود.🍃 سربازی به نام عسگری او را با ماشین ستاد می‌آورد.🚕 🌸عسگری همیشه در آن جاده‌های پر از چاله با سرعت ۱۷۰ می‌رفت.😱 بالاخره همین سرعت زیاد کار دستش داد و یکبار کرد و ماشین را درب و داغان کرد😑 و به همین دلیل سه روز بود.🏃 🌸بچه‌ها که بخاطر تذکرهای پی در پی به او برای سرعت زیادش بودند بالاخره او را پیدا کردند و کشان کشان پیش دکتر آوردند.😤😇 حسابی بود. 🌸دکتر تا او را دید گفت: «خودت طوری نشدی عزیز؟»😊 او که انتظار هر عکس العملی جز احوالپرسی را داشت جواب داد: «نه؛ طوریم نشده.»🙁 دکتر به او گفت: «پس ببر ماشینو تعمیر کنند، دیگه هم تند نرو لطفاً.»☺️😇 این اوج عصبانیت و خشم او بود! شادی روحش صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸 #مداح بود. تمام روضه‌ها را از بَر بود. انگار قسمت بود که همه روضه را از بر باشد؛ روزی به کارش می‌آ
🔹یکبار با حرف می زدیم. میون حرف هامون گفتم: من که می‌دونم هستم ،ما که جامون آخر جهنمه😢 🔸یک دفعه چهره آقا روح‌الله عوض شد. اخم هایش در هم رفت😠 و ازم روبرگردوند! چند ساعتی با من . 🔹خیلی از دستم شده بود. انگار به بخشندگی خدا توهین کرده بودم🚫 و به او برخورده بود. بعد از کلی منت کشی برای آشتی کردن بهم گفت: دیگه این‌ حرف رو نزن. "خدا خیلی بخشنده است خیلی..." به روایت همسر محترمه شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ماشین 🚙که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم. به خیال خودم می خواستم پیش های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی شد،با اخم نگاهم کرد. نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده😅. همان قدر ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز میکنی😡؟! هیچ وقت این طور ندیده بودمش... 📚 کتاب سلیمانی عزیز۲، ص۱۱۰ ⚘ شادی روح شهدا صلوات🌹🌿 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh