eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 1⃣5⃣ 💟مناجات نامه شهيد شيميايي منوچهر مدق الهي! دانايي ده كه در راه نيفتم بينايي ده كه در چاه نيفتم بنماي رهي كه ره گشاينده تويي بگشاي دري كه در گشاينده تويي الهي! من كيستم كه تو را خواهم، چون از قسمت خود آگاهم از نعمت خود چه بهره مندم كردي، در شكر گزاريت زباني خواهم الهي! مكش اين چراغ افروخته را و مسوزان اين دل سوخته را و مران اين بنده نو آموخته را و مدر اين پرده دوخته را الهي ! از نفس بدم رهايي ام ده از غير خودم رهايي ام ده بيگانه زآشنا و خويشم گردان يعني به خودم آشنايم گردان 📢 📖کتاب اینک شوکران- جلد اول، منوچهر مدق به روایت همسر شهید، مولف : مریم برادران، انتشارات روایت فتح شادی روح شهید بزرگوار 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 1⃣5⃣ 🔻ماجرای قتلگاه فکه ✨مدتی بعد از عملیات، از دوستانی که در گردان مقداد داشتم پرسیدم: آن شب که عملیات آغاز شد، شما کجا رفتید؟ چرا جلو نیامدید؟ یکی از آنها گفت: ما وقتی حرکت کردیم متوجه شدیم که سنگرهای کمین دشمن خالی است! به ما اعلام شد که نیروهای کمین دشمن فرار کرده اند. اما واقعیت چیز دیگری بود. نیروهای دشمن در اطراف سنگرهای کمین مخفی شده بودند تا در زمان مناسب به ما حمله کنند. ما حسابی جلو رفتیم و به موانع و کانال اول رسیدیم. یکباره از همه طرف به سوی ما آتش گشودند. ✨نمی دانستیم چه باید کرد. بلافاصله افرادی که بعدها فهمیدیم از منافقین بودند شایع کردند که دستور عقب نشینی صادر شده. ما به سوی عقب برگشتیم، اما یکباره همه چیز به هم خورد. ما مورد حمله ی تیربارهای دشمن در سنگر کمین واقع شدیم. تعداد شهدا و مجروحان بسیار زیاد شد. دشمن می دانست ما از کدام مسیر برمی گردیم. درست مسیر ما را زیر آتش داشت. تعداد شهدا و مجروحان همین طور بالا می رفت. ما هم مجروحان را از صحنه ی نبرد خارج کرده و در یک جایی شبیه گودال که نسبتا بزرگ بود و آتش تیربارها به آنجا نمی رسید آوردیم. قرار شد نیروها به عقب بروند و در مرحله بعدی برای تخلیه مجروحان اقدام کنیم. ✨اما دشمن با آتش سنگین خود اجازه ی ورود نیروهای جدید را نمی داد. چند روز بعد گردان حنظله از همان مسیر جلو رفت تا بلکه بتواند مجروحان را تخلیه نماید. آنها تا کانال سوم هم پیش رفتند اما باز هم نتوانستند خط دشمن را بشکنند. آنها مشاهده کردن که جلادان بعثی، به سراغ صدها مجروحی می رفتند که در آن گودال قرار داشتند. بعثی ها مجروحان را تیر خلاص زدند. بعد هم بقیه ی مجروحان را که در معبرها مانده بودند به شهادت رساندند. پیکرهای آنها همان منطقه باقی ماند. حتی پیکر بیشتر نیروهای گردان حنظله هم در اطراف کانال سوم باقی ماند. ✨سالها از آن ماجرا گذشت. وقتی دوستان شهدا در اوایل دهه ی هفتاد به سراغ فکه رفتند، اولین جایی که شهدا را به صورت دسته جمعی پیدا کردند همین گودال بودند؛ گودالی که به قتلگاه مشهور است. سید مرتضی آوینی نیز در اطراف همین گودال به شهادت رسید. حالا زائران منطقه ی فکه، از کنار مقتل سید مرتضی، به زیارت قتلگاه رفته و بعد راهی کانال کمیل می شوند. ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 1⃣5⃣ ☺️ راوی : دوستان شهید ━━☘️🌸☘️━━ ما در معارف اسلامی خودمان داریم که راه های رسیدن به خدا به تعداد انسان ها فراوان است. و انسان با توجه به و که منحصر به فرد است ، راه به سوی خدا را با سرعت و دقت بیشتر میتواند طی کند. به این صفات منحصر به فرد اصطلاحاً《کلید شخصیت》می گویند. که با شکوفایی این صفات و پیدا کردن کلید شخصیت ، قفل جان آدمی باز میشود و به سوی خدای خود پرواز می کند.🕊 کلید شخصیت احمد آقا بعد از گذشت سه دهه که از زندگی او می گذرد قابل تحلیل است. بسیاری از دوستان بعد از شنیدن خاطرات ایشان علاقه مند شنیدن ویژگی های شخصیتی این‌بنده مخلص خدا شدند😍. به آنها باید عرض کنیم‌ که ؛ اولاً احمد آقا بسیار انسان بود ، یعنی از حالات درونی خود چیزی نمی گفت. او که در درجات بالای عرفان و معرفت قرار داشت مانند ساده ترین مردم رفتار میکرد تا هیچ کس از درون او مطلع نشود. راز مطلب در اینجاست. انسانی که شور خدا در سر دارد تمام حالات و دریافت های درونی خود را می پوشاند. ولی خداوند مِهر او را و عظمت او را در دلها قرار می دهد. خیلی ها از احمد آقا چیز خاصی نمی دیدند. همان نماز و اخلاق خوب و تواضع و... بود اما عاشقش بودند😍 ایشان قلب ها را فتح کرده بود. او به دیگران یاد داده بود که می توان در جریان عادی زندگی قرار داشت و مثل دیگران در میان مردم زندگی کرد اما با خدا بود. احمد آقا برخی از داشته های درونی خود را روی کاغذ می‌آورد تا یادگار بماند و به تعدادی از دوستان راز دار خود بیان می‌کرد تا شاید هم حرکتی کنند. گاهی اوقات که پاره‌ای از عنایات الهی را برای دوستان خاص خود می گفت، بلافاصله تأکید می‌کرد: تا زنده است هر کسی نگویید❗️ یعنی معلوم است که این احمد آقا از گفته‌های خود چیزی نمی خواهد جز رشد دیگران. می خواست راه سفر به سوی خدا برای دوستان ناممکن جلوه نکند. و به دیگران به خاطر سختی های راه و زمانه نا امید نشوند. و بدانند که راه رسیدن به محبوب همیشه باز است.☺️ ویژگی دیگر او همت بالا و پشت کار در مسیر خدا بود. او یک بار به ندای توحیدی لبیک گفت و تا آخر عمر در این راه استقامت کرد. خداوند در آیه ۱۳ سوره احقاف میفرماید: 《به درستی که کسانی که بگویند به پروردگار ایمان آوردیم و استقامت داشته باشند پس برای آن ها هیچ ترس و اندوهی نیست.》 ایمان احمد آقا مقطعی نبود. وقتی تصمیم میگرفت مردانه همت می کرد و کار را به سرانجام میرساند. نمونه ی این فعالیت در نماز جمعه بچه ها و برگزاری دعای ندبه و... قابل مشاهده است. او در کارهای مسجد خالصانه برای خدا زحمت میکشید و با همتی وصف ناشدنی تلاش کرد. از دیگر ویژگی های ایشان سیر علمی و مطالعاتی ایشان بود. احمد آقا با نظم خاصی مشغول مطالعه میشد و هیچ گاه از مطالعه غافل نشد. به یکی از دوستان گفته بود : من حداقل روزی یک ساعت مطالعه ی جانبی دارم. احمد آقا مخاطب شناسی را سرلوحه ی کارهای خودش در مسجد قرار داده بود. او در کنار بچه های کوچک تر مانند خود آنها می شد. در مواجهه با بچه های شلوغ و مشکل ساز ، بسیار صبور بود و... بیشترین و بارز ترین صفت ایشان ادب و مهربانی و تواضع بود. هیچ کس از احمد آقا بی ادبی ندیده بود. احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچه های مسجد بود. ایشان همه ی بچه ها را مودبانه صدا میکرد. هیچ کس در حضور او کوچک نمی شد. ممکن نبود با کسی به خصوص نوجوانان با خشونت برخورد کند. بزرگ ترین عامل جذب ایشان ادب و مهربانی ایشان بود. ایشان در مقابل همه ی تازه وارد ها از جا بلند می شد و احترام میکرد. برای تشویق بچه ها به آن ها هدیه میداد که بیشتر هدایای ایشان کتاب بود. هرگز ندیدم که در امور معنوی و دینی کسی را مجبور کند، بلکه آن قدر عاشقانه از زیبایی اعمال دینی می گفت تا همه به آن گفته ها رفتار کنند. اگر موضوع خنده داری گفته می شد ، مانند همه می خندید و.... اما در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می داد. همه میدانستند که اگر در مقابل احمد آقا کسی را انجام دهند، با آنها برخورد خواهد کرد.🚫 در کنار این موارد باید ادب در مقابل قرآن و اهل بیت (ع) را اضافه کرد. احمد آقا بسیار بود. درباره ی قرآن هم هر روز خواندن با دقت قرآن را فراموش نمی کرد. ایشان در وصیت نامه ی خود نیز به قرآن بسیار سفارش کرده است. این صفات وقتی در کنار هم قرار می گیرد چهره ی زیبا و معصوم احمد آقا را به نمایش میگذارد؛ جوانی که مطیع حضرت حق بود و در کنار ما به سادگی زندگی کرد. ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 1⃣5⃣ 🍂چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم.😔 دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. 🌿شماره را گرفتم.☎️ بعد از چند بوق تلفن برداشته شد: _ بفرمایید؟ دلم ریخت! صدای بود...😔💓 نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت: _ الو؟ بفرمایید؟ صدایم را صاف کردم و گفتم : + سلام... من... رضام... 🍂مکثی کرد و گفت: _ حالتون خوبه؟ دلم می لرزید💓 هنوز هم داشتم. با صدای گرفته گفتم: + نمیدونم...😞 بعد از کمی سکوت گفت: _ اگه با محمد کار دارین خونه نیست. + هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش. 😔🛫 _ انگلیس...؟؟؟ + بله. 🌿ساکت ماند و حرفی نزد... دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. خداحافظی کردیم و گوشی☎️ را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد. 🍂چشمم به گوی موزیکال افتاد.🔮 بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم. ☎️ _ الو؟ بفرمایید؟ + سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟😊 _ سلام! محمد تویی؟😒 + آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟ 🌿_ آره. میرم انگلیس. + چرا یهو بی خبر؟ _ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم.😕 🍂+ چرا فکر می کردی فرقی نداره؟!😐 _ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی. + اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟! _ مگه اشتباه می کنم؟😔 + واقعا منو اینجوری شناختی؟ 🌿کمی مکث کردم و گفتم: _ اوایل ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواهرت با خانوادش اومدن تو... 🍂محمد بلند بلند خندید😄 و گفت: + پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زن عموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش! 🌿_ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. 😞خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد. + کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم.😊 واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست بده😉 🍂شوکه شدم😧 نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد: + من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم.☺️ 🌿_ میشه بری سر اصل مطلب؟ + بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب داده!😃 با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت😍 انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم: _ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از درست فردا که من باید برم اینو میگی؟ + چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت. ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣5⃣ 📖ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت را پاک میکرد. ایوب میله ها را گرفت. گردنش را کج کرد. و با گریه گفت: شهلا......تورا ب خدا......من را ببر .....من را اینجا تنها نگذار😢 📖چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود😭 نمیدانستم چه کار کنم. اگر او را با خود میبردم حتما به خودش صدمه⚡️ میزد. قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم  و قرار نداشت. اگر هم میگذاشتمش آنجا ... 📖با صدای ترمز ماشین🚙 به خودم امدم، وسط خیابان بودم، راننده پیاده شد و داد کشید: های خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟😡 توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه. 📖انقدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند را ببینم. وقتی پرسید "چه میخواهید؟" محکم گفتم: میخواهم همسرم♥️ زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک خوش اب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد 📖دلم برای زن های میسوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها💊 رضایت میدادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در ، بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. 📖با اقاجون رفتیم دیدنش. بود وجاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب🌙 که رسیدیم، ایوب از جلوی در منتظرمان ایستاده بود. اسایشگاه خالی بود. 📖هوای شمال توی ان فصل برای شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر👥 دیگر، سپرده بودم کاری هم از او بخواهند. انجا هم کارهای میکرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار🚬 نمیکشید 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 1⃣5⃣ وارد حیاط 🌳دانشگاہ شدم، چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روے شونہ م:😉 _بَہ عروس خانم! چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم: _اولاً سلام،دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟! با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت: _سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان!😌😉 همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم: _بیا بریم ڪلاس دیر میشہ! بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت: _دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد!😊 پوفے ڪردم و گفتم: _وا چے بشہ؟! هیچے نشد!😬 بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت: _خب بابا حمیدے رو نخوردم!😕 خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم:😌😏 _بهار من ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق! همونطور ڪہ دست هام😌 رو تڪون میدادم ادامہ دادم: _هے اصرار پشت اصرار آخر قبول ڪردم بابام اجازہ بدہ بیان،از این زناے ڪَنہ بود!😌😉 بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت:😳😥 _شنید! با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم، چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ هاے دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم: _حمیدے پشت سرم بود؟!😨 زل زد بہ چشم هام و گفت: _نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودے ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادے!😐 داشت مے اومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ ے غیبتم پیش سهیلے رد ڪردے! نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _درد نگیرے فڪر ڪردم حمیدے پشت سرم بودہ!🙁 بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم: _راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدے اومدہ خواستگاریم آخہ چیزے ازش حس نڪردہ بودم. بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:😉☺️ _از آن نترس ڪہ هاے و هوے دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توے دارد! با چشم هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدے نزدیڪ ما راہ مے اومد با دیدن نگاہ من لبخند ڪم رنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روے شونہ ش گذاشت و گفت: _مهدے بیا ڪارت دارم! قیافہ ے سهیلے جدے و ڪمے اخم آلود بود.😠 متوجہ نگاہ خیرہ م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود! سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ شدیم.😕 .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣5⃣ 📖ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت را پاک میکرد. ایوب میله ها را گرفت. گردنش را کج کرد. و با گریه گفت: شهلا......تورا ب خدا......من را ببر .....من را اینجا تنها نگذار😢 📖چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود😭 نمیدانستم چه کار کنم. اگر او را با خود میبردم حتما به خودش صدمه⚡️ میزد. قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم  و قرار نداشت. اگر هم میگذاشتمش آنجا ... 📖با صدای ترمز ماشین🚙 به خودم امدم، وسط خیابان بودم، راننده پیاده شد و داد کشید: های خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟😡 توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه. 📖انقدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند را ببینم. وقتی پرسید "چه میخواهید؟" محکم گفتم: میخواهم همسرم♥️ زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک خوش اب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد 📖دلم برای زن های میسوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها💊 رضایت میدادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در ، بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. 📖با اقاجون رفتیم دیدنش. بود وجاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب🌙 که رسیدیم، ایوب از جلوی در منتظرمان ایستاده بود. اسایشگاه خالی بود. 📖هوای شمال توی ان فصل برای شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر👥 دیگر، سپرده بودم کاری هم از او بخواهند. انجا هم کارهای میکرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار🚬 نمیکشید 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh