🌷شهید نظرزاده 🌷
«شهید مرتضی حسینپور» معروف به «حسین قمی» متولد سال 64 بود. او سال 83 وارد #سپاه شد. و در سال 92 ب
7⃣2⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
💠جای پدرش بودم ولی عین برادرم دوستش داشتم/نشانهای از #ترس در چهرهاش نبود📛
🔸صدای بیسیمشان📞 را داشتم. #درگیری سنگین بود ولی حسین خیلی #خونسرد و آروم پشت بیسیم حرف میزد. تا اینکه دیگر صدایش نیامد🔇...
🔹«حسین حسین! حامد!.... حسین حسین حامد...حسین حسین حامد...حسین جواب بده...حسین حسین حامد...» صدای #بیسیمشان را داشتم ولی دیگر حسین جواب نمیداد.
🔸 هر جوری بود خودش را کشانده بود عقب. 💥تیر خورده بود ولی خدا روشکر #برگشت. خیلی خوشحال بودیم😃.
🔹خودم را رساندم بالا سرش. نمیدانم چرا ولی همین یکی دو ساعتی⏱ که از او بیخبر بودم، بدجور #دلتنگش شده بودم و البته نگران. با اینکه جای پدرش بودم ولی عین برادرم #دوستش داشتم.
🔸خود #حسین از آن ماجرا برایمان حرف زد. حسین میگفت: «شروع کردن آتیش سنگین ریختن💥. بچهها رو پخش کردم تو موضعهاشون.
🔹چند تا جهنمی آخری رو که زدن انگار #دودزا بود. جلوی خاکریزا مون رو زدن و باد 🌬هم سمت ما بود. کل منطقه رو دود گرفت.
🔸 رفتم روی خاکریز، یه صداهایی 👂میومد مثل صدای #تراکتور یا چیزی شبیه اون. چشم چشم👀 رو نمیدید. یهو دیدم #لوله_تانک از کنار صورتم رد شد😱.
🔹خودم رو #پرت کردم زمین تا از روم رد نشه⛔️. تانک #مسلحین از خاکریز رد شده بود اومده بود داخل. درگیری سنگین و نفر به نفر شد. خیلی #شهید و مجروح دادیم.
🔸 بدجور گیر افتادیم. تیر خورد به #پشتم. باتری 🔋بیسیمم تموم شده بود. صبر کردم هوا یه کم تاریک بشه🌘، تو گرگ و میش هوا خودم رو کشوندم #عقب.
🔹 چند تا مجروح و شهید🌷 رو هم با خودم کشیدم عقب. رسیدم به #کانال؛ کنار جنازه یکی از شهدا بیسیمش📞 افتاده بود. برداشتم و #تماس گرفتم. خودمو انداختم تو کانال و کشیدم عقب.»
🔸انگار داشت فیلم🎞 تعریف میکرد. نشانهای از ترس در چهرهاش نبود🚫. دفعه اولش نبود که در #مخمصه میافتاد و حتی مجروح میشد. ولی خیلی آرام و خونسرد بود.
🔹#فرمانده باید خونسرد باشد تا بتواند خوب فکر کند💭 و نیروهاش را در #بدترین شرایط جمع و جور کند. فرمانده که در میدان آرام باشد، نیروهایش هم راحتتر میجنگند👌. #حسین خیلی آرام و شجاع بود😊.
راوی:همرزم شهید
#شهید_مرتضی_حسین_پورشلمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پروردگارا! #رفتن در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت. ولی میدانم که از تو باید #بخواهم مرا در
#دوستش می گفت:
صیاد در #قنوتش هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت، از #تہ_دل.
#شهید_صیاد_شیرازی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 #عاشقانه_شهدا ❤️ ⚜دوران #نامزدی باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت. ⚜فر
🍃🌺🍃🌺
🔰در باشگاه بیشتر از همه به یکی از شاگردان که #پدر_نداشت توجه نشان میداد، بچه های باشگاه خیلی #دوستش داشتند
🔰به #بزرگ_تر و ارشد از خودش خیلی احترام میگذاشت مثلا وقتی کسی از #اساتید کاراته می آمد اینقدر با حیا و با ادب بود که میرفت انتهای کلاس پشت سر بچه های کمربند پایین به #احترام استاد می ایستاد.
🔰حمید آقا نسبت به درآمدشان خیلی #حساس بودن که حتما #حلال باشه، حتی گاهی اوقات ساعت کاری که تمام میشد حمید آقا مشغول به کار بودن چون نمیخواستند که #کم_کاری کرده باشند و پولی که به خانه می برند مورد داشته باشد.
✍به روایت دایی شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه0⃣5⃣ 🍂دو هفته به رفتن مانده بود که بالاخره بعد از کلی جستجو ماد
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_ویکم 1⃣5⃣
🍂چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم.😔 دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم.
🌿شماره را گرفتم.☎️ بعد از چند بوق تلفن برداشته شد:
_ بفرمایید؟
دلم ریخت! صدای #فاطمه بود...😔💓
نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت:
_ الو؟ بفرمایید؟
صدایم را صاف کردم و گفتم :
+ سلام... من... رضام...
🍂مکثی کرد و گفت:
_ حالتون خوبه؟
دلم می لرزید💓 هنوز هم #دوستش داشتم. با صدای گرفته گفتم:
+ نمیدونم...😞
بعد از کمی سکوت گفت:
_ اگه با محمد کار دارین خونه نیست.
+ هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش.
😔🛫
_ انگلیس...؟؟؟
+ بله.
🌿ساکت ماند و حرفی نزد...
دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. خداحافظی کردیم و گوشی☎️ را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد.
🍂چشمم به گوی موزیکال افتاد.🔮
بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم. ☎️
_ الو؟ بفرمایید؟
+ سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟😊
_ سلام! محمد تویی؟😒
+ آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟
🌿_ آره. میرم انگلیس.
+ چرا یهو بی خبر؟
_ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. #بورسیه ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم.😕
🍂+ چرا فکر می کردی فرقی نداره؟!😐
_ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی.
+ اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟!
_ مگه اشتباه می کنم؟😔
+ واقعا منو اینجوری شناختی؟
🌿کمی مکث کردم و گفتم:
_ اوایل #پاییز ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم #خواستگار خواهرت با خانوادش اومدن تو...
🍂محمد بلند بلند خندید😄 و گفت:
+ پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زن عموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما #فاطمه هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش!
🌿_ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. 😞خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد.
+ کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم.😊 واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست #ازدواجتو بده😉
🍂شوکه شدم😧 نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد:
+ من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به #فاطمه گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم.☺️
🌿_ میشه بری سر اصل مطلب؟
+ بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب #مثبت داده!😃
با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت😍 انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم:
_ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از #یک_سال درست فردا که من باید برم اینو میگی؟
+ چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت.
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣ #قسمت_ششم
📖دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه🏘خانواده ایوب #تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده #دوستش اقای مدنی می ایند خانه ما.
📖از سر شب یک بند باران میبارید🌧 مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه #خواستگاری رسمی باشد. زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد #ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و امد تو.
📖سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش اب میچکید. اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین🚗 امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت: بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون.
📖مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری♨️ پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این ادم هیچ #تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار😅
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#پدر_شهید: 🌷این انگیزه ( نابودی داعش و امنیت مرزهای اسلام) به قدری در مرتضی قوی بود که حتی وقتی شنی
🏝مرتضی در #تحمل سختی زبانزد هم بود، تحمل سختی برای او دوره #خودسازی بود، در عملیات آبی خاکی شمال کشور در هوای به شدت #گرم ناگزیر میشود چند بار یک عملیات را تکرار کنند، وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای #جرعه ای آب له له میزدند
🌳 ولی او به همراه #دوستش اکبر شهریاری سقا شده و خود بدون نوشیدن جرعهای آب به #پادگان باز میگردند.
مرتضی در جریان عملیات #حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریستهای تکفیری خطر میکرد و #آخرشب بازمیگشت، یک شب🌙 زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت
🏝 به شدت گرسنه بود #پرسید غذا هست گفتیم مقداری عدس داشتهایم که تمام شده و کمی #نان مانده، تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دو #لقمه ازآن را خورد و خدا شکر کرد و خوابید.
🌳از مال دنیا هر چه داشت انفاق میکرد، مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی #دو یتیم و یک بدسرپرست را برعهده داشت و از #حقوق کمی که دریافت میکرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت میکرد، او یک بار زندگیاش را در واقع #حراج کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از #دوستانش را راهی خانه 🏚شوهر کند.
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢سعید از #نوجوانی اهل مسجد، خواندن زیارت عاشورا📖 و دعای توسل بود و گاهی اوقات برای اقامه نماز تکبیر
🌼گاهی که میخواهم از #شهیدی بگویم و بنویسم #زبانم قفل میشود ، نگاهم روی خط های دفتر سفید ثابت میماند و قلم🖋 کاغذ سفید را با #کلماتی نامفهوم سیاه🖤 میکند.اینبار هم همینطور!
بالاخره با یک حرف ، با یک کلمه #چراغی در ذهنم روشن میشود.
🍃#قلم به دست مینویسم از او : گرمای #تابستان را با حضورش در خانواده #بیاضی ها به #خنکای بهار🌸 تبدیل کرد، مثل هر نور ✨چشمی که تازه متولد میشود.😉
🌼#سعید آقایی که راه #طلبگی را در پیش گرفت و #لباس_انبیا را به تن کرد. باز هم یک شاگرد از مدرسه #عشق 💓آمده بود که امتحان پس بدهد.
باز مردی از #فاطمیون که دل به #حریم_عشق باخته بود و هیچ جوره نمیشد پای رفتن را از او بگیری...
🍃وَ باز شاگردی که رسم #گذشتن از خود را خوب بلد بود ، گذشتن #دل میخواهد به #حرف نیست به #عمل است. باید بی ریا و صادقانه بگذری از هرآنچه که مانع سعادتمندیات میشود و این طلبه #صادقانه گذشت از هر چیزی که #دوستش داشت!
🌼هرچه بگویم باز #نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و #رسم_شهادت ندارم.
هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و #صاف شود ،دلم❣ یک #پایان متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند.
🍃دلم پر🕊 میکشد برای #مکتبی که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم.کاش متفاوت به آخر برسیم!
وگرنه #مرگ پایان همه قصه هاست.🌹
✍️نویسنده : #مهدیه_نادعلی
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_مدافع_حرم
#شهید_سعید_بیاضی_زاده🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
♡بسم رب شهدا
.
🍃گاهی که میخواهم از #شهیدی بگویم و بنویسم زبانم قفل میشود ، نگاهم روی خط های دفتر سفید ثابت میماند و قلم کاغذ سفید را با کلماتی نامفهوم سیاه میکند.
.
🍃اینبار هم همینطور!
بالاخره با یک حرف ، با یک کلمه #چراغی در ذهنم روشن میشود.
#قلم به دست مینویسم از او : گرمای #تابستان را با حضورش در خانواده #بیاضی ها به خنکای بهار تبدیل کرد، مثل هر نور چشمی که تازه متولد میشود.😉
.
🍃#سعید آقایی که راه #طلبگی را در پیش گرفت و #لباس_انبیا را به تن کرد. باز هم یک شاگرد از مدرسه #عشق آمده بود که امتحان پس بدهد.🙂
.
🍃باز مردی از #فاطمیون که دل به #حریم_عشق باخته بود و هیچ جوره نمیشد پای رفتن را از او بگیری...❣️
وَ باز شاگردی که رسم #گذشتن از خود را خوب بلد بود ، گذشتن #دل میخواهد به #حرف نیست به #عمل است.
باید بی ریا و صادقانه بگذری از هرآنچه که مانع سعادتمندیات میشود و این طلبه #صادقانه گذشت از هر چیزی که #دوستش داشت!❤️
.
🍃هرچه بگویم باز نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و #رسم_شهادت ندارم.😔
هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و #صاف شود ،دلم یک #پایان متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند. 😓
.
🍃دلم پر میکشد برای #مکتبی که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم.😞
.
🍃کاش متفاوت به آخر برسیم!😌
وگرنه #مرگ
پایان همه قصه هاست.🌹
.
✍️نویسنده : #مهدیه_نادعلی
.
🌸 به مناسبت سالروز
#تولد #شهید_سعید_بیاضی_زاده
.
📅تاریخ تولد : ۵ تیر ۱۳۷۳
.
📅تاریخ شهادت : ۲۲ مهر ۱۳۹۵ .حما سوریه
.
📅تاریخ انتشار : ۴ تیر ۱۴۰۰
.
🥀مزار شهید : روستای محمد آباد ساقی
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♡بسم رب شهدا
🍃گاهی که میخواهم از #شهیدی بگویم و بنویسم زبانم قفل میشود ، نگاهم روی خط های دفتر سفید ثابت میماند و قلم کاغذ سفید را با کلماتی نامفهوم سیاه میکند.
🍃اینبار هم همینطور!
بالاخره با یک حرف ، با یک کلمه #چراغی در ذهنم روشن میشود.
#قلم به دست مینویسم از او : گرمای #تابستان را با حضورش در خانواده #بیاضی ها به خنکای بهار تبدیل کرد، مثل هر نور چشمی که تازه متولد میشود.
🍃#سعید آقایی که راه #طلبگی را در پیش گرفت و #لباس_انبیا را به تن کرد. باز هم یک شاگرد از مدرسه #عشق آمده بود که امتحان پس بدهد.
🍃باز مردی از #فاطمیون که دل به #حریم_عشق باخته بود و هیچ جوره نمیشد پای رفتن را از او بگیری...
وَ باز شاگردی که رسم #گذشتن از خود را خوب بلد بود ، گذشتن #دل میخواهد به #حرف نیست به #عمل است.
باید بی ریا و صادقانه بگذری از هرآنچه که مانع سعادتمندیات میشود و این طلبه #صادقانه گذشت از هر چیزی که #دوستش داشت!
🍃هرچه بگویم باز نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و #رسم_شهادت ندارم.
هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و #صاف شود ،دلم یک #پایان متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند.
🍃دلم پر میکشد برای #مکتبی که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم.
🍃کاش متفاوت به آخر برسیم!
وگرنه #مرگ پایان همه قصه هاست.🌹
✍️نویسنده: #مهدیه_نادعلی
#ایام_ولادت
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣ #قسمت_ششم
📖دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه🏘خانواده ایوب #تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده #دوستش اقای مدنی می ایند خانه ما.
📖از سر شب یک بند باران میبارید🌧 مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه #خواستگاری رسمی باشد. زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد #ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و امد تو.
📖سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش اب میچکید. اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین🚗 امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت: بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون.
📖مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری♨️ پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این ادم هیچ #تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار😅
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh