eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ⃣7⃣ 💠 دعوای جنگی 🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود » کردن. 😂 🔹اول کار نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه است و الان است که دل و جگر همدیگر را به بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.😁 🔸اول من نشستم پیش آر پی جی زن که کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشت و حرفش را ادامه داد. 😐 🔹رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش . بارک الله.»😂😂 کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به بار کردن!😁 🔸 آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا! نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!  آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو .😄😄 🔹آن دو هی می شدند و گاهی وقت ها با ما می زدند. 😉😀کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. 😉 🔸کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. 🔹آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو یادشان رفت و زدند زیر خنده.😂😂 ما اول کمی گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣0⃣3⃣1⃣🌷 🔷آقا سید علمدار را اتفاقی از طریق خریدن نوار مداحی هایش شناختم. بعد برنامه روایت فتح را که مربوط به شهید علمدار بود را دیدم. فهمیدم که از چه کسی است. 🔶اما از آن روز نوار و نام علمدار در گوشه بایگانی ذهنم خاک می خورد. دلم ♥️با خدا بود. ولی نمی دانم کدام قدرت مرا از رفتن به سوی خدا باز می داشت. 🔷در خواندن کاهل بودم. یک روز می خواندم و دو روز میشد. سرطانی دلم را احاطه کرده بود. سعی می کردم با گوش کردن مذهبی و رفتن به مجالس دعا، هر طوری که می شد دلم را شفا بدهم، اما نشد. 🔶در تصادفی شکست. درمانش طولانی شد. همان سال در کنکور هم قبول نشدم. و این روحی شدیدی بر من وارد کرد. ایمان ضعیفی داشتم و ضعیف تر شد. کاهل بودن در نمازم تبدیل شد به نمازی کامل. ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. یک بار هم مسجد 🕌نرفتم حتی در شب🌙 های قدر. 🔷شبی🌟 در خوای دیدم مجله ای در مقابل من هست. روی آن نوشته بود: «آخرین وسایل به جا مانده از علمدار به کسی که محتاج آن است به قید قرعه اهدا می شود.» مجله را خریدم و با دیدم، وسایل سید به من رسیده است. شیشه عطر، تکه ای گوشت مرغ که نوشته بودند ته مانده ی آخرین آقا سید است. 🔶 به همراه چند# قطعه عکس و دست نوشته. تکه گوشت را خوردم و کمی عطر به لباس 👕هایم زدم. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. نماز صبح بود.🌤 🔷 ولی من که به نمازی عادت کرده بودم به اتاق دیگری رفتم تا بخوابم. حال عجیبی پیدا کرده بودم. اما هر طور بود خوابیدم. دوباره خواب دیدم، درست زیر عکس 🖼آقا سید نوشته بودند: «تو خواب نیستی، تو بیداری، این بیداری است.» از خواب پریدم و نماز شدم. 🔶نزدیک بود. انگار نیرویی از درونم مرا به سمت خدا هل می داد. دلم♥️ عاشق نماز شد و نماز برایم دیگری داشت. ایام دلم غریب شد. انگار تمام صحنه های مصیبت بی بی دو عالم جلوی چشمانم پدیدار می شد. 🔷گریه هایم 😭برای اهل بیت (ع) به خصوص خانم حضرت (س) و امام حسین (ع) حال و هوای عجیبی گرفته بود. تا اون روز اصلا نمی دانستم روزی به نام وجود دارد. به واسطه نوار آقا سید، روز عرفه و قداستش را شناختم. سید را رسول دل من کرد و به واسطه او مرا از منجلاب گناه 🚷بیرون کشید. 📙کتاب علمدار، صفحه 214 الی 216 🥀🌱 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh