سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر پویا هست🥰✋
*مسافر تاسوعا...*🕊️
*شهید پویا ایزدی*🌹
تاریخ تولد: ۱/ ۶ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: لنجان ، اصفهان
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← آقا پویا در انجام کارهای خیر خیلی فعال بود🌙 و به صورت ناشناس به نیازمندان کمک مالی میکرد💫بعضی مواقع بسته ها را میداد و میگفت بگید از یه مرد غریبه هست🌙حتی چهره اش هم آشکار نمیکرد🌷همسرشهید← یک ماه قبل از اعزام به سوریه به خانه آمد و گفت: "من امشب میروم گلزار شهدا و شب هم نمیآیم".🍁فهمیدم دوباره هوایی شده است، آن شب را به سختی صبح کردم،🥀صبح با چشمان پف کرده آمد.‼️فهمیدم او هم گریه کرده است.🥀گفت: "من هیچ دلبستگی به دنیا ندارم فقط تنها دلبستگیام، تو و ریحانه هستید از شهدا خواستم این دلبستگی را از من بگیرند".🌙وقت اعزام پویا بود🥀من و دخترم گریه میکردیم🥀ریحانه میخواست همراه پدرش برود،🍂 آقا پویا سوار ماشین شد🚖 بدون اینکه نگاهمان کند رفت،🕊️ چند دقیقه بعد تماس گرفت تا ببیند ریحانه آرام شده یا نه؟📞 و من هم گفتم بله و او هم خداروشکر کرد،🌙 همسرم اصلا طاقت گریه های من و دخترمان را نداشت🥀 ولی آن روز فهمیدم واقعا از ما دل کنده است،🌙پویا فرماندهی تانک را به عهده داشت💫و به گفته همرزمانش مسیر عملیات را پاکسازی و پیشروی میکردند🪄ایشان روز جمعه بود که با اصابت موشک کورنت اسرائیلی به تانکش💥در روز تاسوعای حسینی🏴عباس گونه🥀شربت شهادت را نوشید.»🕊️بهشت گوارای وجودتــ مسافر تاسوعا*🕊️🕋
*شهید پویا ایزدی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر علی اصغر هست🥰✋
*هدیه امامــ سجاد (ع)*🌙
*شهید علی اصغر اتحادے*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۹
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۸ / ۱۳۶۱
محل تولد: شیراز
محل شهادت: خط مرزی عینخوش
*🌹مادرشهید← چهار دختر و سه پسر داشتم...🌙اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشتم🥀دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشهای گذاشتم،🥀همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است، درب خانه هم زده میشد!‼️در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامهای خاک آلود از سمت قبله آمد.💫 نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول میکنی؟⁉️ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!🥀آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد!🌙بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و چرخواند و رفت..🕊️گفتم: آقا شما کی هستید؟⁉️ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!💚 هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو،‼️دیدم ظرف دارو خالی است! ‼️صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.🌙آقا فرمودند: شما صاحب پسری میشوی که بین شانه هایش نشانه است، آن را نگه دار!🌙پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد🎊و نام او را علی اصغر گذاشتیم🎊در حالی که بین دو شانهاش جای یک دست بود!!🌙علی اصغر، در عملیات محرم،💫در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) 🎊شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی اصغر اتحادی*
*شادی روحش صلوات*💙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
▪️بسم رب الشهدا و الصدیقین▪️
.
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
.
🌹🍃 شهید «محمود میرافضلی» در سال ۱۳۳۱ در شهرستان «رابر» کرمان به دنیا آمد. دوران زندگی ۳۰ ساله وی فراز و فرودهای فراوان داشته است، او از ۱۰ سالگی با درگذشت پدر جهت کار به شهر کرمان مهاجرت کرد و از سالها قبل از پیروزی انقلاب در صف یاران امامخمینی (ره) بوده و به دلیل مبارزات انقلابی بارها مورد تعقیب ساواک قرار گرفت.
🌹🍃 با تجاوز صدام به خاک میهن اسلامی مداوم از طریق جراید و رادیوی کوچکی که همیشه همراه داشته، منتظر لبیک به ندای رهبر جهت اعزام به جبهه بود. تا اینکه در سال۱۳۶۰ در عملیات حصر آبادان شرکت و برای مرحله دوم فروردین ۱۳۶۱ جهت عملیات الی بیتالمقدس عازم جبهه شد و در شب شروع عملیات در کانال سیدجابر جاویدالاثر شد.
🌹🍃 از شهید میرافضلی دو دختر به یادگار مانده که در زمان شهادت، فاطمه دختر اولش ۲۰ ماهه و دختر دومش هم هفت ماه بعد از شهادت بابا به دنیا آمده است. بعد از شهادت شهیدمیرافضلی، برادر همسرش که دانش آموز بوده ضمن تحصیل در منزل آنها، امورات بیرونی را انجام میداد که او هم در تک شلمچه (سال۱۳۶۷)شهید میشود.
🌹 همسرو دختر دوم شهید هم در هواپیمای ایلیوشین سپاه پاسداران در کوه سیرچ (سال۱۳۸۱) به درجه رفیع شهادت رسید و دست تقدیر فاطمه دختر بزرگ شهید هم پس از ۳۰ سال انتظار پدر در سال ۱۳۹۰ در شهر کرمان بر اثر بیماری درگذشت.
در همین راستا کتاب «بابا کی می آیی؟ » به زندگینامه و خاطرات و روایت دختران چشم به راه شهید «محمود میرافضلی» به قلم «محمدحسینخانی» میپردازد.
.
#شهدا_در_قهقهه_مستانه_شان_و_در_شادی_وصلشان_عند_ربهم_یرزقون_اند
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_گمنام
#شهداـ مدافع ـ حرم
#شهداـ ناجا
#شهدا ـ مرزبان
#شهداـ سلامت
#شهداـامنیت
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌷🌷🌷
روح بلندپروازش باآقاسیدالشهداعلیه السلام،اصحاب ویارانش محشورباد🤲
باذکرصلوات وعجل الفرجهم🥀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#نویــسنده_رز_ســرڂ
#قسمت_هشتاد_هشتم
.
.
.
شب زودتراز همیشه رفتم خونه
علی_سلام بر همگی مااومدیم😉
مامان_سلام پسرم خسته نباشی
زینب_سلام چهه عجبب یه بار زوداومدی شما😁
علی_علیک سلام ابجی خانوم
بیاشما برو به شوهرخودت گیر بده😂 مظلوم گیر اوردی
مامان_بیا بشین برات یه شربت بیارم مادر
علی_چشم بابا نیومده هنوز؟
زینب_چرااومد رفت بیرون یکم خرید کنه برای شما😁
علی_برای من😳😳😐
مامان سینی به دست اومد
پاشدم سینی رو ازش بگیرم
_اره مادر گفتم بره برات یکم خشک بار بخره داری میری مسافرت ببری همراهت
علی_قربونت برم من اخه تو که میدونی من نمیخورم این چیزارو باز فرستادی بابارو بره خرید
مامان_یعنی چی نمیتونی هر دفعه میری مأموریت چند کیلو لاغر میشی بر میگردی
تاتو بری و برگردی دل من هزار راه میره
گفتم بابات همرو مغزشده بگیره بریزی تو جیبت بخوری
علی_😂چشم چشم امر امرشماست
تو فقط ناراحت نباش
زینب_منننن حسوووودیم شد خبببب انگار نه انگار منم اینجام😭😭😂😂مامان خیلی لوسش کردیآ
علی_اخییی توام اینجا بودی خواهری😂
زینب_بلهههه😒
علی_از وقتی شوهر کردی خانوم شدی دیگه سرو صدا نمیکنی یادمون میره خب 😝😂
زینب_عههه اینجوریاست حالا شمام برو زن بگیر آقابشو پس😁😁
مامان_پسرمن همینجوریشم اقاست😍
زینب_عهه مامان 😂الان منم بچه شماماا ☹️
مامان_عزیزدلم من هردوتاتونو یه اندازه دوست دارم زینب راست میگه دیگه وقتشه توام سرو سامون بگیری
صدای زنگ در اومد
علی_من میرم باز میکنم
بعدشم با اجازتون برم تو اتاقم یکم کار دارم
زینب_داداشم راه فرار نداری😂الکی نپیچون مارو
بالبخند جواب زینب روددادم و
با بابا سلام احوال پرسی کردم
رفتم سمت اتاقم
.
.
.
مشغول جمع کردن وسیله هام بودم
دراتاقم زده شد
علی_جانم
زینب_بیام تو
علی_بیاخواهری
زینب_یاالله😁😁
علی_ازاینورا چیزی شده😅
زینب_اوهوم میخوام حرف بزنیم باهم 😊
علی_خیره ان شاالله
زینب_مامان بهم گفت باهات صحبت کرده ولی نظرتو نگفتی بهش😑
علی_درباره چی
زینب_حلما😬
حسین_😐الان اومدی درباره حلما خانوم صحبت کنی
زینب_اوهوم امروز خونشون بودم
علی_خب😐
💠امام خمینی (ره):
🔹«رهبر ما آن طفل ۱۳ سالهای است که با قلب کوچک❣ خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است با نارنجک💥 خود را زیر #تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت #شهادت نوشید.»
#شهید_محمدحسین_فهمیده
روز نوجوان و بسیج دانشآموزی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمود هست🥰✋
*بوی حرم...*🌙
*شهید محمود نریمانی*🌹
تاریخ تولد: ۱۲ / ۱۰ / ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۵ / ۱۳۹۵
محل تولد: کرج
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← چند وقتی بود که از شهادت امام هادی (ع) میگذشت🌙که آقا محمود به خواستگاری من آمد💕 و در همین حالت بحرانی بودم که یادم افتاد، من شب شهادت امام هادی به ایشان متوسل شده بودم💫 و از ایشان مدد خواستم و گفتم هرکسی را که شما برای من مصلحت میدانید شریک زندگیم قرار دهید.💕 با یاد این جمله دلم آرام گرفت و نسبت به تصمیمم مصمم شدم.🍃چند ماه بعد از عقدمان به کربلا رفتیم🌙و با یک ولیمه ساده به اقوام،🍛زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.💕بعد ازمدتی خداوند به ما فرزندی داد🍃و با وجود علاقه خاصی که به امام هادی داشتم اسم پسرمان را محمّد هادی گذاشتیم.🌙آقا محمود بار اولی که به سوریه رفت، طبق معمول نگفت که مأموریت کجا میرود.🍂بعد از ۵۶ روز به منزل برگشت، وقتی ساکش را باز کرد،💫گفتم: میدانی چه بویی احساس میکنم؟🌷بوی حرم حضرت زینب (س) میآید! آقا محمود تعجب کرد.‼️گفتم قبلاً به سوریه رفته بودم و وقتی ساک را باز کردی بوی حرم را استشمام کردم.🌷در آن هنگام آقا محمود لبخند زد(: و دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: بله سوریه بودم !💫عاقبت او در سوریه بر اثر انفجار مهمات💥شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید محمود نریمانی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بسم الله الرحمن الرحیم
ای شهیدان می دانم که شما نَمُرده اید شما در پیش خدا روزی می خورید و زنده اید
ای شهیدان می دانم که شما نَمُرده اید چون شما شربت گوارای شهادت را نوشیده اید
ای شهیدان این ما هستیم که مُرده ایم
چون ما شربت دنیا و شما شربت شهادت نوشیده اید.
کانال مسیر نورانی شهدا
@azadaranbaroglran
#وصیتنامه_شهدا
#مسیر_نورانی_شهدا #سبک_زندگی_شهدا_و....
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر حسین هست🥰✋
*پاےِ جامانده...*🥀
*🌷شهید حسین صابری*
تاریخ تولد: ۲۸ / ۲ / ۱۳۴۷
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۳ / ۱۳۷۶
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌷راوی← شب بود. تاریک بود. با چند پروژکتور، حیاط معراج شهدا را روشن کرده بودند.💡شلوغ بود. همه میخواستند پیکر شهید "حسین صابری"🌙(سومین شهید خانوادهی صابری) را که تازه در تفحص شهید شده بود، ببینند🌙میزی در حیاط گذاشته بودند تا او را غسل دهند.🥀حاج "بهزاد پروین قدس"(عکاس دفاع مقدس) که از راه رسید، مثل همیشه ساک بر دوش بود.🍁ناگهان از داخل ساک، چیزی درآورد که همه از تعجب مات ماندند.‼️بستهای را گشود و پای قطع شدهی حسین را🥀که هنگام انفجار مین والمری💥به وسط میدان مین ارتفاع 112 فکه افتاده بود، پیدا کرده و با خود آورده بود.🥀خودش میگفت: در اهواز، وقتی ساکم رو گذاشتم زیر دستگاه اشعه تا وارد فرودگاه شوم،🥀بچههای سپاه تعجب کردند. درِ ساک را که گشودم، همه کُپ کردند.🥀پای قطع شده داخل ساک باعث شد تا همه بیایند بالای سرم.🥀وقتی توضیح دادم که حسین صابری امروز در فکه بهشهادت رسیده🕊️و پیکرش رو بردن تهران و حالا من میخوام زود برم تهران تا این پای جامانده را به پیکرش ملحق کنم،‼️ مات و مبهوت اجازه دادند تا سوار هواپیما شوم.✈️و بهزاد پایی را که جا مانده بود، به صاحبش ملحق کرد.🥀شهید حسین صابری برادر شهیدان حسن و عباس صابری است🌙که حسین بعد از دو برادرش کار عباس را ادامه داد و شهدا را تفحص میکرد💫و عاقبت بر اثر انفجار مین💥شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید حسین صابری*
*شادی روحش صلوات
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر علی اصغر هست🥰✋
*هدیه امامــ سجاد (ع)*🌙
*شهید علی اصغر اتحادے*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۹
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۸ / ۱۳۶۱
محل تولد: شیراز
محل شهادت: خط مرزی عینخوش
*🌹مادرشهید← چهار دختر و سه پسر داشتم...🌙اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشتم🥀دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشهای گذاشتم،🥀همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است، درب خانه هم زده میشد!‼️در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامهای خاک آلود از سمت قبله آمد.💫 نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول میکنی؟⁉️ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!🥀آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد!🌙بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و چرخواند و رفت..🕊️گفتم: آقا شما کی هستید؟⁉️ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!💚 هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو،‼️دیدم ظرف دارو خالی است! ‼️صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.🌙آقا فرمودند: شما صاحب پسری میشوی که بین شانه هایش نشانه است، آن را نگه دار!🌙پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد🎊و نام او را علی اصغر گذاشتیم🎊در حالی که بین دو شانهاش جای یک دست بود!!🌙علی اصغر، در عملیات محرم،💫در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) 🎊شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی اصغر اتحادی*
*شادی روحش صلوات
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر پویا هست🥰✋
*مسافر تاسوعا...*🕊️
*شهید پویا ایزدی*🌹
تاریخ تولد: ۱/ ۶ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: لنجان ، اصفهان
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← آقا پویا در انجام کارهای خیر خیلی فعال بود🌙 و به صورت ناشناس به نیازمندان کمک مالی میکرد💫بعضی مواقع بسته ها را میداد و میگفت بگید از یه مرد غریبه هست🌙حتی چهره اش هم آشکار نمیکرد🌷همسرشهید← یک ماه قبل از اعزام به سوریه به خانه آمد و گفت: "من امشب میروم گلزار شهدا و شب هم نمیآیم".🍁فهمیدم دوباره هوایی شده است، آن شب را به سختی صبح کردم،🥀صبح با چشمان پف کرده آمد.‼️فهمیدم او هم گریه کرده است.🥀گفت: "من هیچ دلبستگی به دنیا ندارم فقط تنها دلبستگیام، تو و ریحانه هستید از شهدا خواستم این دلبستگی را از من بگیرند".🌙وقت اعزام پویا بود🥀من و دخترم گریه میکردیم🥀ریحانه میخواست همراه پدرش برود،🍂 آقا پویا سوار ماشین شد🚖 بدون اینکه نگاهمان کند رفت،🕊️ چند دقیقه بعد تماس گرفت تا ببیند ریحانه آرام شده یا نه؟📞 و من هم گفتم بله و او هم خداروشکر کرد،🌙 همسرم اصلا طاقت گریه های من و دخترمان را نداشت🥀 ولی آن روز فهمیدم واقعا از ما دل کنده است،🌙پویا فرماندهی تانک را به عهده داشت💫و به گفته همرزمانش مسیر عملیات را پاکسازی و پیشروی میکردند🪄ایشان روز جمعه بود که با اصابت موشک کورنت اسرائیلی به تانکش💥در روز تاسوعای حسینی🏴عباس گونه🥀شربت شهادت را نوشید.»🕊️بهشت گوارای وجودتــ مسافر تاسوعا*🕊️🕋
*شهید پویا ایزدی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محمدحسین هست🥰✋
*💚شهید ابوالفضلے...*
*شهید سید محمدحسین میر دوستی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳ / ۴ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: دوزین،مینودشت،گرگان
محل شهادت: سوریه
*🌹مادر شهید ← پسرم به قدری به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت🌙که وقتی اسم مبارک حضرت میآمد محمد حسین از خود بی خود میشد.🥀برادرش در یکی از ماموریتها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد،🥀محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدای برادرش میکرد💫و به برادرش میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم...».🌙خیلی زیاد عاشق پسرش (محمدیاسا) بود🌷اما عشق به ائمه و حضرت ابوالفضل(ع) را بر عشق به محمد یاسا ترجیح داد🌙 و برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به آرزوی خود رسید.🕊️شب قبل از شهادتش محمد حسین به همرزمان گفته بود «من شهید میشوم🌙و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین میرود🥀جز صورتم،🥀میخواهم صورتم برای مادرم سالم بماند»💫و واقعاً هم همانطور شد، دستهای محمدحسین از بدنش جدا شده بود💥و فقط صورتش را برایمان آورد.🥀درست صبح روز تاسوعا 💥🏴مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب میرفته،💦 محمدحسین در حین عملیات💥 برای خوردن آب به سمت تانکر آب میرود💦که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان میآید💥و آنها به شهادت میرسند،🕊️ در اصل محمدحسین دوبار شهید شد🥀وقتی داشتند پیکر او را به عقب میآوردند💥دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود🥀او در روز تاسوعا ابوالفضلی شربت شهادت را نوشید*
شهید محمد حسین میر دوستی
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر اصغر هست🥰✋
*ظهر عاشورا....*🏴
*شهید علـے اصغر وصالـے*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۷ / ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۵۹
محل تولد: دولاب تهران
محل شهادت: گیلانغرب
*🌹همرزم ← اصغر در عملیاتها پیشتاز بود💫اگر در دل شب برای شناسایی میخواست برود و نیروهایش خواب بودند،🌙دلش نمیآمد آنها را بیدار کند و خودش میرفت💫روز تاسوعا بود تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود💥نزديکیهای ظهر عاشورا بود🏴چند گلوله به سر و کتف علی اصغر خورد🥀و از بالای تپه به زمين افتاد🥀همرزمش سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد🥀جنازه ام را هم با خود ببريد»🕊️همسر شهید← تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود🥀بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. او را میشناختیم🌙تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمیآمد کردم ولی نشد🥀تیر به ناحیهای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»🥀گفتم: «تا آخر عمر باهاش میمونم.» گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»🥀گفتم: «هستم.»گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»🥀گفتم: «اصلا حرفشو نزن فقط نگهش دار.»🥀نیمههای شب 28 آبان بود🌙دیدم هنوز حلقهاش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم میکرد و اجازه نمیداد.‼️او تنها ۴۰ روز از شهادت برادرش میگذشت🥀که در بیمارستان با عمل جراحی مغز بر اثر جراحت🥀شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی اصغر وصالی تهرانی فرد*
*شادی روحش صلوات*
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر مصطفی هست🥰✋
*انشاءالله تاسوعا پیش عباسمــــ*🕊️
*شهید مصطفی صدر زاده*🌹
تاریخ تولد: ۱۹ / ۶ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: خوزستان،شوشتر
محل شهادت: حلب، سوریه
*🌹شهید صدرزاده با نام جهادی سید ابراهیم🌙ابتدا اجازهی اعزام به او ندادند🥀کمتر از ۲ ماه لحجه افغانستانی را یاد گرفت و به مسئول اعزام گفت که یک افغانستانی است!🌙او را اعزام کردند و بعدها فرمانده گردان عمار شد💫 مادر شهید← مصطفی در کودکی نذر حضرت ابوالفضل شد🌙 هر سال تاسوعا برا سلامتی مصطفی شیر پخش میکردیم🥛پدر شهید← مصطفی در سوریه ۸ بار مجروح شد🥀شب قبل از شهادت، مصطفی به یکی از مسئولین آنجا میگوید: این وصیت را ضبط کن‼️آن بنده خدا اولش فکر میکند مصطفی شوخی میکند، برای همین چند لحظه ای ضبط میکند🎥 مصطفی میگوید: فردا روز تاسوعا است🏴 و در رحمت خدا باز است حال میدهد که فردا شهید بشی🕊️بعد مصطفی میگوید: حرف هایم را بشنو اگر میخواهی ضبط نکن🥀فقط این را بدان من تا قبل از ظهر تاسوعا🏴 بین شما نفس میکشم و اگر شهید نشدم شما میتوانی من را تیرباران کنی🥀و اینکه من با یک گلوله شهید میشوم و تاسوعا میروم پیش حضرت ابوالفضل(ع)»🌙قبل از شهادتش میزنه روی سینش و میگه انشاءالله تاسوعا پیش عباسم🕊️نمیدانم خواب دیده بود یا به او الهام شده بود✨ اما او طبق حرفش قبل از ظهر تاسوعا🏴 با اصابت تنها یک گلوله💥شربت شهادت را نوشید و حضرت عباس(ع)🌙خریدارش شد*🕊️🕋
*شهید مصطفی صدر زاده*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آزاده شهید
و غریب اسارت سردار شهید «خلیل فاتح» فرمانده گردان از لشکر عاشورا . سال ۱۳۴۲ هجری شمسی در تبریز متولد شد. شهادت 21 اردیبهشت 62ش اردوگاه عراق . دوره ابتدایی را در مدرسه «شربت زاده» به پایان رساند مهارت خاصی در ورزش رزمی ودفاع شخصی داشت اعجوبه ای بود
قبل از آغاز جنگ به افغانستان رفت و با شوروی جنگید
از ۱۶سالگی در جبهه بود
در محاصره سوسنگرد شهید چمران را که تیر خورده بود، نجات داد و ایشان کلت شخصی اش را به عنوان هدیه به او داد
در آذر ۶۰ در عملیات مطلع الفجر وقتی درحال نجات جان مجروحان بود، اسیر دشمن شد
در اردوگاه هویت اصلی اش را پنهان کرد و وقتی انبار مهمات اردوگاه آتش گرفت از این فرصت استفاده کرد و با کمک عده ای مقداری اسلحه و مهمات به دست آوردند و آنها در اردوگاه مخفی کردند
متأسفانه مدتی بعد قضیه لو رفت و اسلحه ها را پیدا کردند
تعدادی از اسرا را شکنجه کردند تا عاملین اصلی را پیدا کنند
این شهید برای اینکه دیگران را نجات دهد خودش به تنهایی مسئولیت آتش گرفتن و مخفی کردن مهمات را قبول کرد و جان بقیه را نجات داد
شکنجه گرهای ویژه ای که از استخبارات بغداد آمده بودند او را به طرز وحشیانه ای شکنجه کردند تا همدستانش را معرفی کند ولی چیزی نگفت و عاقبت پس از تحمل شکنجه های بسیار، مظلومانه به شهادت رسید
نقل می کنند حتی او را با بشکه جوشان قیر شکنجه می کردند ولی او هیچ حرفی نزد
در مرداد ۱۳۸۱ پیکرش به ایران برگشت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آخرین پیادهروی اربعین ثبت شده شهید مهدی طهماسبی در اربعین ۱۳۹۴ عمود ۳۰۰
🔹 زائری که برات شهادتش را از مولای بی کفنش گرفت و در اربعین حسینی سال بعد،
در محضر ارباب تشنه سر جدایش باشد..
🩸#شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی
متولد ۱۴ آبان ماه ۱۳۶۲ از مسجد سلیمان اولین فرزند خانواده ای است که پدرش پیسکسوت جنگ و شهادت است
◇ و بنا بر عهدی که پدر شهید با امام زمان(عج) بسته بود نام او را مهدی گذاشتند تا در آینده سربازی فداکار برای صاحب الزمان(عج) باشد.
◇ شهید طهماسبی، مربی آموزش نظامی بود و اگرچه شعرهای زیبایی در وصف اهل بیت (ع) می سرود اما کمتر کسی می دانست که شاعر است.
◇ او همچنین یکی از داوران درجه یک فوتبال استان قم بود و سابقه عضویت ۱۰ ساله در کمیته داوران هیات فوتبال استان قم را داشت.
◇ شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی یکی از همان سربازانی است که از دو فرزند خردسالش دل کند و دست در دست امام خویش گذاشت و برای دفاع از حریم اهل بیت (علیهم السلام) از قم عازم سوریه شد
◇ و سرانجام در ۱۶ خرداد سال ۱۳۹۵ در جنوب حلب ، با لبیک به ندای امام زمانش شربت شهادت نوشید و کربلایی شد و با پلاکی سوخته برگشت.
#اربعین_نایب_الشهدا_باشید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانه
يك خاطره زيبا
🔷هادى از رزمندگان شيفته حق بود، در جنگ تحميلى ايران و عراق ، هميشه در فكر پيروزى حق بر كفر صداميان به سر مى برد، همواره در جبهه هاى حق با تلاشهاى خستگى ناپذير، تا آخرين توان خود جانبازى مى كرد.
تا سرانجام به آرزوى خود رسيد و شربت شهادت را نوشيد.
🔷برادر او رضا به راه او رفت و پس از مدتى به شهادت رسيد، و در فرازى از وصيتنامه خود انگيزه پيكارش را تا سرحد شهادت ، سه عامل دانسته است : 1- عشق به الله 2- عشق به اسلام 3- عشق به شهادت فى سبيل الله .
🔷خواهر اين دو شهيد گويد: يكى از خاطره هاى زيباى برادر شهيدم هادى ، اين بود كه : در دوران سربازى با چند نفر از برادران رزمنده مسيحى ، تماس گرم داشت ، با برخوردهاى شيرين و صحبت با يكى از آنها و بجث و بررسى پيرامون حقانيت اسلام ، سرانجام آن برادر مسيحى با راهنمائيهاى شهيد هادى ، به اسلام گرويده و قبول اسلام مى كند.
هادى مقدار پولى كه از پدرم گرفته بود، شيرينى خريده و رزمندگان و دوستان را خبر مى كند كه در فلان محل ، در فلان ساعت جشن مسلمان شدن برادر مسيحى ، منعقد است و آنها را دعوت به شركت در جلسه مى كند.
🔷ساعت موعود فرا مى رسد، دوستان شركت مى كنند و جشن خوبى مى گيرند و به همديگر تبريك مى گويند، اين يك خاطره زيبا در جهان معنويت است ، كه برادر مخلص و پاكدل ، قبل از شهادتش بيادگار گذاشت .
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دخترها لطیفترند عزیزکم
برای همین است که هیچ قلبی نبوده که پریشان آن دخترکِ گوشوارِ قلبیِ صورتی پوش نشده باشد.
تو اما پسری، مردی.هشت سالت شده بود.
شاید از دو سه هفته قبل هی تویخانه میپرسیدی:
- دقیقا چند روز مونده تا تولدم؟
و بعد تاکید میکردی که دوست داری کیک تولدت پاری سن ژرمن باشد. هرچند مادرت شنیده بود که آرام به دوستت گفته بودی: من دیگه خیلی مسی رو دوست ندارم. شنیدم به اس.را.ییلی.ها کمک کرده.
و مادرت قند توی دلش آب شده.
شاید از اول هفته گفته بودی:
- مهمونی تولدم رو بندازید جمعه. آخه چهارشنبه با دوستام قرار گذاشتیم که حتما بریم پیش سردار.
و بعد چشمهایت برق زده بود که:
- لطفا تو کادوهام یه قمقمه چریکی و یه ساعت هوشمند هم باشه.
و برادرت زیر لب غر زده که چه کم توقع!
شاید سه شنبه شب بدخواب شده بودی. مادر را صدا کرده بودی و او آمده بود کنارت. دستهایت را گرفته بود و مثل این طور وقتها به پوستر حاج.ق که روبروی تختت زده بودی اشاره کرده و گفته: بیا ۵ تا صلوات واسه سردار بفرستیم. بعدش برات یکی از خاطرههاش میگم تا خوابت ببره عزیزدلم.
شاید صبح چهارشنبه دست مادرت را بوسیده بودی که:
-روزت مبارکمامان. دوست دارم وقتی بزرگ شدم، برات روز مادر یه انگشتر خوشگل بخرم. و مادرت سرت را بوسیده که : همین که گفتی به اندازهی گرفتن جواهرات سلطنتی شادم کرد. و هر دو خندیده بودید و نمیدانستید این بوسه آخرین هدیهی روز مادر توست.
شاید وقت رفتن پیش سردار زودتر از همه لباس پوشیده بودی و دویده بودی دم در. پدرت کاپشنات را برداشته بود و به زور تنات کرده بود که:
- هوا سوز داره پسرجون، سرما میخوری...
و نمیدانسته که تو تا ابد دیگر مریض نخواهی شد.
شاید دم موکبی توی صف ایستاده بودی و دوتا لیوان شربت گرفته بودی. یکی را همانجا خودت سرکشیده بودی و آن دیگری را به هزار زحمت رسانده بودی به مادر! هرچند نصف بیشترش ریخته بود اما معرفت آن دستهایی که شربت را رسانده بود قلب مادرت را گرم کرد.
هرچند نمیدانسته این آخرین چیزی است که از دستان مردانهی پسرش میگیرد.
شاید صدای انفجار که بلند شده...
آه صدای انفجار
وای از انفجار
رها کنم که اینجایش به واژه نمیآید.
تو پسری
شاید کسی برایت ننویسد.
اما میدانی جانم؟
مهم محبت اصیلی بود که تو در دلت داشتی
ومسیر درستی بود که تو در آن قدم گذاشتی
تو با همین ها توانستی لج آنهایی را که مسی بهشان کمک کرده بود در بیاوری. آدمهای خبیثی که سالهاست دستشان به خون بیگناه آلوده است...تو از مسی خیلی قویتر مرد!
تولدت میان آسمان مبارک قهرمان
نوشته حبیبه آقایی پور
13 دی ماه روز تولد امیرحسین افضلی بود، که در حادثه کرمان به شهادت رسید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#رمان_ادموند
#قسمت_سیونهم
📜با شنیدن صدای اذان توانست بر خود مسلط شود. گویی روح تازه ای در قلبش دمیده شد، از جا بلند شد و بزرگ رفت و به نماز ایستاد کم کم پرتوهای طلایی رنگ خورشید از پشت پنجره عبور می کرد و بر صورت رنگ پریده ادموند جانی تازه می بخشید.
📜 هنوز بر سر سجاده نشسته بود و دعایی را با خود زمزمه می کرد( اللْهمّ ربِ النورِ العَظیم وَربِ کْرسی رَفیع وَربِ البَحرِ المَسجور وَ ...) این تو آرامشی بر قلب او جاری می کرد، که همه غم و غصه هایش به یک بار فراموش میشد، ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر و یکی از روزهای گرم خرداد ماه بود از خیابانها که میگذشتند.
📜چشم ادموند به آذین ها و چراغانی هایی افتاد که در قسمت هایی از شهر مردم مشغول نصب و تزیین بودند با تعجب از مسعود پرسید این ها برای چیست مسعود با لبخند صمیمانهای پاسخ داد برای جشن بزرگ میلاد امام زمان علیه السلام.
📜 متوجه نمیشم مگه شما امام زمان علیه السلام را می بینید؟!؟
یعنی ایشون میاد پیشتون؟
نه اما مردم ما و شیعیان کل دنیا هر سال شب تولد ایشان را جشن می گیرند. دعا می خوانند شیرینی و شربت بین همدیگه پخش میکنند و خلاصه هر کاری که از دستشان برمیآید برای امامشان انجام می دهند. چه جالب حالا این مراسم کی هست چهارشنبه و من امیدوارم تا اون موقع ما هم از همسرت پیدا کرده باشیم.
📜محمد برای شناختن ادموند نیاز به توضیحات مسعود نداشت در همان نگاه اول همه چیز پیدا و آشکار بود باورش نمی شد که این مرد همان شوهر خواهر ای است که همگی کل انتظار آمدنش را می کشیدند.
با لبخند دوستانهای به ادموند خیره شد بازوان او را در میان دو دستش گرفت و گفت چقدر مهدی شبیه پدرش بیخود نیست که ملیکا حتی یک لحظه بچه اش را از خودش دور نمی کند.
📜ادموند با لبخند متینی پاسخ داد پس فکر کنم پسرم کاملاً جای من را در قلب مادرش پر کرده باشد نه مطمئنم این طور نیست خیلی عاشقانه تر از اینها پدر بچه هاش را دوست داره و من هم بهش حق میدم، بیا بریم تو کلی باهم حرف بزنیم محمد همگی را با خوشحالی به خانه اش دعوت کرد اما آقای حیدری نپذیرفت و همانجا خداحافظی کرد و رفت.
📜 وقتی وارد خانه شدند ریحانه منتظر آنها بود و با روی باز به مهمان هایش خوش آمد گفت خانه محمد برهان ساده و بی ریا بود و به دور از هرگونه تجمل گرایی افراط ونه امروزی و به زیبایی خاص خودش تزئین شده بود.
ادموند بی تاب شده بود و نمی توانست خود دار باشد.
📜 با خودش فکر میکرد امروز اخرین روز جدایی و اولین روز وصال هواهد بود ولی خالاوهمه ی ارزو هایش را بر باد می دیدده روز برای عاشقی که دوسال مجبور به تحمل دوری و حجران کشنده بوده و در بی خبری کاملا معشوق روزگار را گذرانده است. زمان بسیار طولانی خواهد بود ان هم زمانی ک خود را در یک قدمی معشوق می دیده است مسعود سعی میکرد ادموند را به ارامش و خویشتن داری دعوت کند تا بتواند راه حلی برای این مشکل بیابد ربحانه ک از دور نظاره گر وشنونده بود.
ادامه دارد..
تالیف: #آمنه_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیده فائزه رحیمی با کاروانی از پردیس نسیبه به سمت کرمان حرکت می کنند.
در اتوبوسی که ایشان حضور داشتند جمعی ۳۷،۳۸ نفره بودند، در بین راه گازوئیل ماشین تمام می شود و ساعت های خیلی زیادی معطل می شوند،گویا ۸ ساعت بین راه می مانند... و همه گرسنه و تشنه به مقصد می رسند...
تازه لیوان های شربت را به دست گرفته که با صدای انفجار ...
گویا ایشان مراقب انتهای صف دانشجویان بوده، یکی از دانشجویان ترکش و فائزه آسمانی می شود...
این شهیده عزیز گرسنه و تشنه به شهادت می رسد...
وما فائزه نیز ماننده ارباب اش
امام حسین به شهادت رسید 🙂💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطـره🎞
••همیشهنمازشاولوقتبود.درجبهه
چفیهراپهنمیڪردومشغولنمازمیشد..
••استعدادوضریبهوشےبالایبابڪباعث
متمایزشدنشنسبتبهسایرنیروهادر
دورهآموزشےشدهبودودرانتهایدوره
اموزشیبهعنوانسرگروهتیماولتخصص
خودشان انتخابشد.
••بابڪازنیروهایفعالبسیجبود.
دورانسربازیاشرادرمنطقهمرزی
شمالغربگذراند..
••بابڪ درسال96عازم سوریه شدوبعدازمدت 27روز درمنطقه البوکمال سوریه شربت شهادت رانوشید(درسالروز شهادت امام رضا علیه السلام)
شهید#بابک_نوری_هریس🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#قسمت_صدو_هفتادو_پنج
#ناحله🌱
از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد.
+چرا این عکس؟
_یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟ اینم تلافی!
+عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم.
_بله دیگه!
آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه.
رفتم تو اتاقمون و از کمد لباس هاش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. به هال پذیرایی کوچیکمون برگشتم و رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم:
_آقا محمد میشه بیای؟
از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد.
+جانم؟
رو به روش ایستادم و دکمه های لباسش رو براش باز کردم. اون پیراهنش رو از تخت برداشتم و براش نگه داشتم که بپوشه .پیراهنش رو پوشید و دکمه هاش رو بست.
از روی میز آرایشم شونه اش و برداشتم و موهای پریشون و محاسنش رو شونه زدم .از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتم و برداشتم و دادم دستش. خندید و ازم گرفتش.
یه نگاه به سر تا پاش انداختم و وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم:
_عالی شدی،بریم!
یه لبخند زد و از اتاق رفت. چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم. به لبه های روسریم دست کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن.
کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت :
+ به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟!
صدای خنده ی جمع بلند شده بود. محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید.
یهو گفتم:
_ای وای،شمع رو روی کیک نزاشتم چرا ؟
ریحانه:
+داشتی گریه میکردی یادت رفت.
محمد با نگرانی گفت:
_گریه چرا؟
واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم.از آشپزخونه فشفشه وشمع عدد دو و نه رو آوردم و روی کیک گذاشتم.
ریحانه جواب داد:
+بس که دوتاتون لوسین
تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت.
چشم های محمد گرد شد وگفت: من گریه کردم؟
روح الله:
+بله آقا محمد صدات رو بلندگو بود.یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانومنخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم.
به سرعت برگشتم سمتش و گفتم: _بیخشیدا ولی خانومشما زدرو بلندگو
که فیلم بگیره!
بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت:
+خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین.
دوربین محمدرودادم دست ریحانه و شمع هارو روشن کردم.
با شیطنت های محسن و روح الله محمدشمع هارو فوت کرد وکیک رو برش زد. سریع کیک رو تقسیم کردم و با شربت به همه تعارف کردم.
همه روی زمینکنار هم نشسته بودیم
تا رفتم جعبه ی هدیه ی محمدرو روی میز گذاشتم،بقیه هم اومدن و کادوهایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن.
روح الله:
+خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینارو
محمد:
+ای بابا شما خیلی شرمندمکردین. حضورتون خیلی خوشحالم کرد. دیگه کادو برای چی؟
میخواست ادامه بده که محسن گفت ؛خب حالا داداش ،کاری نکردیمکه!
محمد:
+من باز کنماینارو؟
محسن:
+خجالت میکشی من باز کنم برات؟
سکوت محمدروکه دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست.
میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم:
+آقا محسن اول کادوی بابا ومامان...
هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت
چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد.
محمدکلی ازباباتشکر کرد.کاملا مشخص بودکه چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد. کادوی مامان تو یه جعبه بود.
محسن:
+عه این دوتاست
مامان از حرفش خندید
محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چندثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه روبه محمد داد.
با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم
که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانم و گفتم:
_این واسه منه؟
مامان با لبخند سرش روتکون داد.
محمد:
+واسه من خوشگل تره
همه خندیدن.نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد،ست مردونه ی ساعت من بود.دور مچم بستمش،خیلی به دستم میومد.ذوق زده مامان روبغل کردم و گفتم: +ممنونم مامان خوش سلیقم
محمد مامان روبغل کردوسرش رو بوسید و گفت:
+دستتون دردنکنه.خیلی قشنگن.حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین!
همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد:
+خب تولد من بود،واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت.
یه چشم غره دادم و دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم.از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد.مهم نبود چه هدیه ای،هرچی که بود هیجان زده میشدم.
محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت:
+تقدیم به تو ای برادرم
محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود و از محسن گرفت و درش رو باز کرد.جعبه اش مخمل بود.
یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم تو جعبه بودن.خیلی شیک و قشنگ بود.محمد خیلی ازشون تشکر کرد.
در سال ۸۴ به خواستگاریم آمد.... از او پرسیدم من آدم مادی نیستم، اما میخواهم بدانم چقدر حقوق میگیرید؟
گفت: اتفاقا همین امروز اولین حقوق رسمی به حسابم واریز شد به مبلغ ۱۸۰ هزار تومان.
البته در دانشگاه امام حسین(ع) هم مترجمی زبان عربی تدریس میکنم که بابتش مبلغ ناچیزی به عنوان اضافه کار میگیرم.
میدانستم کارش، تهران است و قرار است بعد از ازدواج آنجا ساکن شویم. برای همین از او پرسیدم با این مقدار میشود در شهری مثل تهران زندگی کرد؟!
گفت: بله. اگر قناعت کنیم و ساده زندگی کنیم، میشود.
از او پرسیدم همسرتان در زندگی شما چه جایگاهی دارد؟ گفت: اگر چیزهایی که میخواهم انجام دهد، میشود تاج سرم. همینطور هم بود. در طول زندگی مشترکمان جز محبت و احترام از علی ندیدم...
هر موقع عصبانی می شد یک لیوان آب یا شربت آبلیمو می خورد، سپس دوش می گرفت. بعد هز ام می خوابید یا نماز می خواند و به مسجد می رفت. همیشه عکس العملی همین بود. ایشان مشکلات را با صبوری حل می کرد.
راوی: همسر شهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#قسمتصدونودوشش
#ناحله 🌱
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود .
_محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم،محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن ، با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه.محمد برگرد زودتر،زینب خیلی دلتنگی میکنه.قسمت میدم زود برگرد
_چشم عزیزم اروم باش،قول میدم زودتر برگردم
+قول میدی؟
_اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم،نگران نباش.
میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم
+میتونی زینب و بیدار کنی؟
_نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
+خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم،دلم واسش یذره شده
_واسه من چی؟
+شما دل ما رو بردی هم خیالت راحت نشد؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط
ولی دل من واسه تو رفته،خیلی وقته که رفته!
_محمد خیلی عاشقتم!
صداش رو خیلی اروم کرد و گفت
+من بیشتر
_چیکار میکنی؟
+نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.
_چقدر قشنگ
+راستی ریحانه خوبه؟
_اره خوبه. دلش واست خیلی تنگ شده.
همچنین مامان بابا
+به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا،حلالیت بگیر ازشون
_اهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی ؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبو شاهد قرار دادی؟
+اره اره خیالت راحت
_خیلی خب،حالا دیگه حلالت کردم.
میتونی با خیال راحت شهید شی
با صدای بلند زدزیر خنده
_شام خوردی؟
+نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.
_اها چه سرباز وظیفه شناسی هستی
_بله دیگه
میخواستم بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم
رفتم تو اتاقشو بچه رو بغل کردم
+زینبم بیدار شد؟
_اره انقدر لجباز شده که نگو
+دختر باباست دیگه،میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه
خندیدم و
_بله شما راست میگی
+اره
_راستی برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
+چشم
_قربون چشمات،خیلی مراقب خودت باش
+چشم
_چشمت بی بلا. تونستی بازم زنگ بزن . نگران میشم
+چشم ،امر دیگه ای ندارین؟
_نه عزیزم .برو شامتو بخور
+چشم
_اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم
+مواظب خودتون باشین.به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم.
اگه کاری نداری خداحافظ
_خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
+چشم خداحافظ
_خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
____
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود .انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم.انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم.کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت .از خود اذان صبح یک دم گریه کرد.زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه .
رفتم و از تو یخچال شربت استامینیوفن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهن زینب.این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود.تازه حمومش هم کرده بودم .
عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.
مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد
درو براش باز کردم تا بیاد بالا. سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر شم .کیف زینب رو جمع کردم و شیرخشک وپوشک و دو دست لباس انداختم توش. چادر خودمم سر کردم و رفتم پایین .
بعد از قفل کردن در، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون
تمام مدت زینب بغل ریحانه بود . ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود ازاینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده .
داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم .
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم بالا. لباسامون رو که عوض کردیم
شوینده ها رو در اوردم و مشغول شدم
سقف هارو گردگیری کردم و جارو برقی کشیدم فرش هارو تمیز کردیم
بخار شوی رو در اوردم و مبل ها و پرده رو بخارشوی کشیدم . زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.
هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد .رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم .
+دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه
_قربونت نوش جان،میگم ریحانه
+جانم؟
_اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم؟یادته
خندیدو
+تو پارک دیگه؟اره چطور؟
_اومد خونه چیزی نگفت؟
+نه چیزی که نگفت، ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافت حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی .چندین بار تعریف کرد و خندیدیم.تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.
خندیدم و چیزی نگفتم
ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود .
از خستگی نای پلک زدن نداشتم
با این وجود دوتا همبرگرسرخ کردم و با ریحانه مشغول شدیم....
"مهدی و مجید زینالدین" برادرانی که در یک روز شهید شدند...
📌در آبان سال ۱۳۶۳ مهدي زینالدین به همراه برادرش مجید (كه مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشكر علیبن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت میكنند.
🔸در آنجا به برادران میگوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم.
🔹سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شركت در عملیات و صحنههای افتخارآفرین،در ۲۷ آبان ۱۳۶۳ در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.
▪️پيكر پاك سردار مهدي زينالدين به همراه برادرش مجيد، پس از تشييعي با شكوه در گلزار شهدای علی بن جعفر قم در كنار هم به خاك سپرده شدند.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_مجید_زین_الدین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به وقت ۸ آبان ماه...
سالروز شهادت آن رهبر ۱۲ ساله ای که سکان دار انقلاب اسلامی درمورد آن فرمود:
رهبر ما آن طفل دوازده ساله ای است که باقلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh