eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 #معرفی_کتاب 0⃣1⃣ 📗 من می مانم تو برگرد 🌷☘🌷☘ 🔰محتوا: 📖کتاب «من می‌مانم تو برگرد» مجموعه #خاطرات فرماندۀ شهید مدافع حرم علیرضا قبادی توسط #انتشارات شهید کاظمی🌷 روانه بازار شد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚برشی از کتاب به این شرح است: 📖درگیری شروع شد. باید حواسمان را جمع می‌کردیم که تلفات ندهیم. بعد از چند ساعت درگیری💥 و خالی کردن خشاب‌ها، وقت آن رسید که را تنگ کنیم و برویم سراغشان تا کار یک‌سره شود. 📖جلوی ساختمان که رسیدیم، درگیری همچنان ادامه داشت. خم شد و رفت سمت ورودی ساختمان. هرچه مین و تله💣 گذاشته بودند که پایمان به پله‌ها باز نشود، کرد و اشاره کرد برویم داخل. خودش قبل از همة ما حرکت کرد. نیم‌ساعت بعد دیگر صدای شلیک به گوش نمی‌رسید❌ ⭕️⭕️کتاب در پنج فصل و ۱۱۹ خاطره به قلم محمد حسن و صادق عباسی ولدی✍ به بازخوانی بخشی از زندگی فردی و جهادی پرداخته که همزمان با ایام سی ودومین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران، توسط انتشارات منتشر و عرضه گردید. 👈علاقه‌مندان جهت کتاب از طریق سایت manvaketab.ir با تخفیف ویژه تهیه نمایند📚   🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
حمید آقا بیشتر با دستش بعد از #نماز تسبیحات📿 میگفت و انگشتاش رو #فشار میداد وقتی ازشون میپرسیدم که چرا ؟؟؟ میگفتن بندهای انگشتام رو فشار میدم تا یادشون بمونه و اون دنیا برام #گواهی بدن که با این دست #ذکر_خدا رو گفتم☺️ #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #شهید_مدافع_حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#صفحه۷۷
صفحہ ۷۷ استاد پرهیزگار .MP3
1.14M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه نساء✨ #قرائت_صفحه_هفتاد_وهفتم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌼گر دخترکی 🌸پیش #پدر ناز کند ... 🌼گره #کرببلای 🌸همه را باز کند ... 🌹اللهم ارزقنا کربلا بحق دردانه #امام_حسین #شهید_حسین_مشتاقی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_6041611863991517660.mp3
3.23M
⏯ #شور 🍂دلم سفر #کربلاته 🔸به این تنم آقا رخت عزاته🏴 🍂این #اربعین کاشکی میشد ببینم 🔹مرغ دلم روی گنبد طلاته 🎤با نوای آسمانی: #شهید_حامد_بافنده🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠 دوری از #نامحرم 🔺از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. اگر میخواست با #زنی نامحرم، حتی بستگانش👥 صحبت کند، به هیچ وجه🚫 سرش را بالا #نمیگرفت. 🔻به قول دوستانش، #ابراهیم به زن نامحرم #آلرژی داشت☺️ #شهید_ابراهیم_هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidnazarzadeh
🔰رضا و نام نیایش 🔹رضا روی انتخاب اسم #دخترش حساس بود؛ چون معنی و مفهوم اسم برایش مهم بود👌 🔸بین اسامی سه تا اسم گلچین💐 شد و قرار شد بنویسیم و بگذاریم بین صفحات #قرآن و یکی و انتخاب کنیم. 🔹روز اول ماه #رمضان، رضا یک‌دفعه گفت «دخترمون قراره تو ماه رمضان، ماه نیایش و بندگی به دنیا بیاد؛ ن#یایش هم اسم قشنگی هست.»😍 🔸برای اسم‌های دیگه چند وقت فکر کرده بودیم؛ اما این اسم ناخودآگاه🗯 به ذهن #رضا آمد. نوشت و وسط قرآن گذاشت. یکی از کاغذها را برداشتم و آن را  باز کردم؛ رویش نوشته بود #نیایش♥️ 🔹هنوز هم آن چند تا اسم که با #دست‌خط_رضا نوشته شده و وسط قرآن📖 هست، را دارم. نیایش، تنها یادگار رضا🌷 موقع #شهادت پدرش فقط 15 ماهش بود. #شهید_رضا_دامرودی #سالروز_شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#حجاب لطافت دخترانه ام🌸 را زیر #چادر_مشکی پنهان می کنم‌ تا مبادا به دنیای صورتی ام 💓 خدشــ⚡️ـه وارد شود. آخر میدانی دنیای صورتی #دخترانه حساس است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌼🕊🌺🕊🌼🕊🌷 هَرگز به #تـو دستم نرسَد❌ مــ🌝ـاهِ بلنـدم #اندوهِ بزرگی است زمانی که نباشی 😔 #پنجشنبه‌_های_دلتنگی💔 #شهدا_را_یاد_کنید #با_ذکر_صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_16361916.mp3
5.84M
#پنجشنبه است یادی کنیم از زندگانِ عشق، #شهدا 🎤 #سید_رضا_نریمانی ❣تا دلم یاد #شهیدا میکنه ⚜اشک چشمامـ😢 منو رسوا میکنه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢در تمام مناطق #عملیاتی با پای #برهنه بود؛ می گفت: گوشت و پوست #شهدا در این مناطق مانده و خاک شده، نباید بی احترامی بشه⛔️ 💢عشق♥️ او سفر به مناطق جنگی بود می گفت #بهشت من اونجاست، به فکه و #کانال_کمیل بسیار علاقه مند بود. #شهید_سیدمیلاد_مصطفوی🌷 #شهید_مدافع_حرم #سالروز_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 78 6 💢فراموشی رنج... 🚫 یکی از مهم ترین مشکلاتی که راحت طلبی برای ما ایجاد میکنه اینه که «باعث میشه انسان رنج های خودش رو فراموش کنه».😒 🚫 راحت طلبی باعث میشه که جوان ما، خیال کنه که دنیا میتونه بدون رنج باشه! همین باعث میشه که موضوع مهم رنج رو فراموش کنه. ⭕️ ما این همه در مورد اثرات و فواید توجه به گفتیم «اما راحت طلبی میاد و تمام این فواید ضروری و حیاتی رو از بین میبره». راحت طلبی به ما اجازۀ حرکت و ارتباط با رو نمیده. حتی گاهی باعث میشه که «انسان از دین هم سوء استفاده کنه».😒 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_70102243.mp3
6.13M
🎧پادكست هاي صوتي6⃣ 🌼امام مهدي عج در قرآن🌼 🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#آرزو کردنت که محال نیست✘ امشبـ🌙 آرزوی داشتنت را به آسمان میفرستم💌 شاید #برآورده شود #خدا_را_چه_دیدی؟ #شهید_محمدابراهیم_همت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸سال ۸۹ که برای دومین بار مشرف شدیم به #کربلا، من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون #کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین🚩 برای طواف، ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت: بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش...😊 🔹بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد😔 و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش #بی‌کفن⁉️ اون روز خیلی #شرمنده شدم... ⭕️ولی #محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو #غربت، پیکرت جا بمونه...😭 🔸دلنوشته ای از همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌹 #شهید_محمد_بلباسی🌷 #شهید_مدافع_حرم #پیاده_روی_اربعین 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ ♥️ 3⃣4⃣ 🍂مدتی صبر کردن بهار آمد سال نو آغاز شده و مجدداً با خانواده‌ام درباره حرف زدم. اما باز هم به شدت با مخالفت شان مواجه شدم اصرار من و مخالفت آنها فایده اینا نداشت. تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی‌داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویند تنها به فاطمه♥️ بروم 🌿روز پنجم عید بود به محمد زنگ زدم☎️ و اجازه خواستم گفت: خبر می‌دهد فردایش زنگ زد بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادر می آیم. حس کردم می خواست قرار را به هم بزند اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت. 🍂روز قرار رسید صبح به آرایشگاه رفتم و سر و رویم را مرتب کردم😌 پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود با خیال راحت آماده شدم کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم کمی استرس😥 داشتم حرکت کردم و رفتم سر کوچه پارک کردم بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ماشین چک کردم پیاده شدم و گل💐 و شیرینی را از صندلی عقب برداشتم آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم 🌿دل توی دلم نبود زنگ زدم در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد موقع روبوسی خندید و درگوشم آهسته گفت: +ماشاالله، خوشتیپ😉😉 مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم محمد و مادرش یک طرف نشستند👥 و من مقابلشان دو زانو نشستم مادرش سر حرف را باز کرد و گفت: +اون روز خیلی زحمت دادیم پسرم مارو رسوندی تا ترمینال خدا خیرت بده. _خواهش می‌کنم وظیفه بود 🍂+محمد خیلی ازت تعریف میکنه بارها ذکر خیر تو پیش ما گفته من فکر میکردم با خانواده تشریف میارین، البته محمد گفته بود شاید تنها بیاید من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم گفتم: _حالا یکم درگیر بودند، حالا انشاالله بعد مزاحمتون میشیم. +انشاالله که خیره 🌿بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد محمد هم به بهانه بردن جعبه شیرینی پشت سرش رفت و بعد از چند دقیقه با سینی چای☕️ وارد سالن شدند محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود🙁 وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم اندکی گذشت نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می‌آید و هم پشت سرش😍 ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ 4⃣4⃣ 🍂بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم سرم پایین بود و گلهای را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم بعد از این که کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود محمد سکوت را شکست و گفت: 🌿*من تو این یکسالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم⛔️ با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای اصولی که فکر می‌کرد درسته ایستاد به نظرم این برای یک مرد از همه چیز مهمتره. ولی به خودش هم گفتم موانعی که سر راهش قرار دارند خیلی زیادن 🍂مادرش خطاب به من گفت: +ببین پسرم محمد سربسته درباره شرایط زندگی و خانواده شما یک چیزایی بهم گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستند و برای همین هم امروز نیومدن ولی وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیایی، حدس می زدم که نتونستی پدر و مادر تو راضی کنی. اینکه آنقدر جرات به خرج دادی و تنهایی اومدی جلو برای من خیلی با ارزشه☺️ ولی شما که نمی تونی خانواده تو بزاری کنار. نه من و نه بچه هام دلمون نمیخواد چنین اتفاقی بیفته. این که خواستیم بیای اینجا برای این بود که دوست نداشتم با برخورد تند یا غیر منطقی برنجی گفتم بیایید بشینیم رک و پوست کنده حرف بزنیم 🌿عرق پیشانی همراه با دستمال کاغذی پاک کردم. سعی کردم محکم باشم گفتم: _من برای خانوادم احترام زیادی قائلم اما از خیلی از جهات با اونا فرق دارم نه افکارمون و اعتقاداتمان مثل هم نیست میدونم هم خانواده خودم و هم شما و هم محمد مخالفین. ولی من با اجازه شما می خوام با دخترتون حرف بزنم و نظر خودشون رو بپرسم. 🍂مادرش نگاهی به فاطمه کرد و گفت: +دخترم اگر خودت مایلی برین صحبت کنین. محمد که انتظار شنیدن این حرف‌ها را نداشت چشمهایش درست شد😳 اما چیزی نگفت. مشخص بود احترام زیادی برای حرف مادرش غائله. فاطمه بعد از چند ثانیه گفت: 🎀از نظر من موردی نیست 🌿بعد از آن همه مخالفت و ناامیدی شنید همین جمله کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم از این که فهمیدم او هم دلش می‌خواهد با من صحبت کند خوشحال بودم😍 از محمد و مادرش اجازه گرفتم بلند شدم و پشت سر حرکت کردم ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh