🌷شهید نظرزاده 🌷
#عشـــــــــقــ❣ لبخنــــــد نجیبــی ست ڪہ روے #لب_تـوست😍 #خنــــــــده_ات علت آغـاز غـــــــــ
💠تاثیر از سفر راهیان نور
🔰کمی سردم شد، خودم را محکم بغل کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.
برای یک لحظه #خواب دیدم.
🔰وقتی بیدار شدم متوجه شدم کمتر از پنج دقیقه خوابم برده بود؛ اما تصویر آن خواب آن قدر #واضح بود که انگار جلوی چشمم در حال تکرار بود، آن تصویر این بود:
🔰بالای یک تپه که چند تا درخت کوتاه بود، یک دفعه صدای #انفجار آمد و یک #سیب سرخ از آن بالا غلت خورد به سمت پایین
کمی خودم را روی صندلی بالا کشیدم و به جاده نگاه کردم. تصور کردم زمان #جنگ، چند #شهید درست از همین مسیر به جبهه اعزام شدند.
🔰یک تکه کاغذ پیدا کردم و از مادرم که صندلی کناری بود #خودکار گرفتم و بالای کاغذ نوشتم:
یکی از برنامه های بعد از برگشت از سفر، مطالعه زندگی #شهید_محسن_دین_شعاری🌷 باید باشد.
🔰به خودم گفتم: حتما لحظه ای که #خوابش را دیدم، لحظه #شهادت این شهید هست.
📚به نقل از کتاب ( رفیق مثل رسول )
#رفیقِ_شهید_شهیدت_میکنه
#شهید_رسول_خلیلی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️ #یاصاحب_الزمان_ادرکنی 🔹شبی🌙 با تعدادی از بچهها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن
✍چشم های شرمنده ام
را وادار کرده ام که
با #چشمان_ابراهیم عهد ببندند که هر جا چشم ابراهیم بسته ماند، چشمان من نیز #حیا کنند و #خاموش بمانند...
سلام بر #پاکی.چشمانت ابراهیم❤️
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#هادی_دلها
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍چشم های شرمنده ام را وادار کرده ام که با #چشمان_ابراهیم عهد ببندند که هر جا چشم ابراهیم بسته ماند
8⃣4⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🖌 #سیره_شهدا
🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود
برنامه ی #بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان #صبح کار بچه ها تمام شد.
🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات #کردستان تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم #خنده.دار.
🍃🌹بچه ها را تا اذان #بیدار نگه داشت.بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند.
🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت:
اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای #نماز بیدار می شدند یا نه،
شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان #قضا نشود....
📚سلام برابراهیم۲
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#شهید_مفقود_الاثر
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
امام خامنهای در دیدار مردم قم :
✅جنس ایرانی بخرید
✅به شایعهها توجه نکنید
✅جوانان درفضای مجازی فعال باشند
امام خامنهای :
به مردم توصیه میکنم که در اداره کشور به مسئولان کمک کنند. بخش مهمی از حمایت از تولید داخلی بر عهده مردم است. تولیدکننده، مصرف کننده و فروشنده تولید داخلی، مردمند
مقابله با شایعه سازی دشمن هم از کارهایی است که مردم میتوانند انجام دهند.
امروز جوانان در فضای مجازی فعالند؛ فضای مجازی میتواند ابزاری باشد برای زدن توی دهان دشمنان👊
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
یک سال از شروع غوغای تو گذشت یک سال از ماجرای #چشمان جوان دهه هفتادی که با #عمق_نگاهش همهمان را ب
#ارادت_ویژه
ارادت خاصی به #شهید_کاظمی داشتند همیشه می گفتن من همه #زندگیم رو مدیون این شهید هستم
یک سفره ای #پهن شد و من نشستم سر اون سفره و رزق شهادتم رو میخوام از این سفره بگیرم و تمام زندگیم رو میخوام با حاج احمد کاظمی معامله کنم.
خیلی جالب بود، میتونم بگم تو زندگیمون #حضور این شهید رو میشد احساس کرد.حاج احمد کاظمی رو میشد #احساس کرد.
✍همسر شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
30.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ| #سردار_رو_سفید
🎼نماهنگ بسیار زیبا از صحبت های امام خامنه ای در مورد #شهید_احمد_کاظمی همراه با فیلم و صدای خود شهید بزرگوار📽
#سردارشهید_احمد_کاظمی🌷
#سالروز_شهادت
#ببینید 👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎵رزق_شبانه ⁉️ #مرگ_میخوای_یا_شهادت 🎤🎤 #حاج_حسین_یکتا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌹 #حاج_حسین_یکتا
بچهها اصرار بر امر #حق داشتہ باشید.
یہ چیزی رو فهمیدید خوبہ،
ولش نڪنید؛
#سختہ اولش،
ولی بعدش #مَلَڪہ میشہ.
میبینی این گناه سختہ،
ولی ترڪش ڪن؛
یہ ذره تحمل ڪن،
بعد #سهل میشہ.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 3⃣2⃣ #قسمت_بیست_وسوم 💞آﻗﺎي ﺻﺎﻟﺤ
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
4⃣2⃣ #قسمت_بیستم_وچهارم
💞{ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﺮد. وﻗﺖ زﯾﺎدي ﻧﺪاﺷﺖ، اﻣﺎ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮد. ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺎز اﺣﺴﺎﺳﺶ را ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد. ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ اﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﻮد. ﺗﻮي ﭼﺸﻤﻬﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﺎري اﻧﺠﺎم دﻫﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زﯾﺎد راﻏﺐ ﻧﺒﻮد، اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮد و رﺿﺎﯾﺘﺶ را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ و نمی ﺧﻮاﺳﺖ او را از رﻓﺘﻦ ﻣﻨﺼﺮف ﮐﻨﺪ.
ﮔﻔﺖ"ﺑﺮاي ﺧﻮدت ﻧﻘﺸﻪي ﺷﻬﺎدت ﻧﮑﺸﯽ ﻫﺎ. ﻣﻦ اﺻﻼ آﻣﺎدﮔﯿﺶ را ﻧﺪارم. ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎش ﺗﺎ ﻣﻦ ﻧﺨﻮاﻫﻢ، ﺗﻮ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮي .
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ"ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ. وﻗﺘﯽ ﺧﻤﭙﺎره ﻣﯽ ﺧﻮرد ﺑﺎﻻ ي ﺳﺮم و ﻋﻤﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ را ﻗﯿﭽﯽ
ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ و ﺳﺎﻟﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ، ﻣﻌﻠﻮم اﺳﺖ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺗﻮ دﺧﺎﻟﺖ ﮐﺮده اي. ﻧﻤﯽ ﮔﺬار ي ﺑﺮوم ﻓﺮﺷﺘﻪ،
ﻧﻤﯽ ﮔﺬاري."
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﻔﺲ راﺣﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪ. ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺧﻨﺪﯾﺪ و اﻧﮕﺸﺘﺶ را ﺑﺎﻻ آورد ﺟﻠﻮي ﺻﻮرﺗﺶ و ﮔﻔﺖ"ﭘﺲ ﺣﻮاﺳﺖ را ﺟﻤﻊ ﮐﻦ، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﺎن. ﻣﻦ آن ﻗﺪر دوﺳﺘﺖ دارم ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺎ ﺧﺪا از اﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﮑﻨﻢ." }
💞ﻋﻠﯽ را ﻧﺸﺎﻧﺪ روي زاﻧﻮش و ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد « ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺗﻮ ﻣﺮد ﺧﺎﻧﻪ اي. ﻣﻮاﻇﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎش. ﺑﯿﺮون ﮐﻪ ﻣﯽ روﯾﺪ، دﺳﺘﺶ را ﺑﮕﯿﺮ ﮔﻢ ﻧﺸﻮد». ﺑﺎ ﻋﻠﯽ اﯾﻦ ﻃﻮري ﺣﺮف ﻣﯽ زد. از ﻓﺮداش ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮوم ﺟﺎﯾﯽ، ﻋﻠ ﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﻣﺎﻣﺎن،ﮐﺠﺎ ﻣﯽ روي؟ واﯾﺴﺘﺎ ﻣﻦ دﻧﺒﺎﻟﺖ ﺑﯿﺎم." اﺣﺴﺎس ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد.
ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و رﺑﺎﻧﯽ را ﺻﺪا زد و رﻓﺘﻨﺪ.
💞آن ﺷﺐ ﻏﻤﯽ ﺑﻮد ﺑﯿﻨﻤﺎن. ﺟﯿﺮﺟﯿﺮك ﻫﺎ ﻫﻢ اﻧﮕﺎر ﺑﺎ ﻏﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ. ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺷﻘﯽ را ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ ﻟﺬﺗﺶ را ﺑﺒﺮﯾﻢ. ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ، ﮔﻮﺷﻪي ذﻫﻨﻤﺎن ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮد، ﻣﺮدﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و ﻣﺎ ﻫﻢ دﻟﺸﻮره داﺷﺘﯿﻢ ﻧﮑﻨﺪ اﯾﻦ آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻤﺸﺎن. ﯾﮏ دل ﺳﯿﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺒﻮدﯾﻢ.
💞ﺗﻬﺮان آﻣﺪﻧﻤﺎن ﻣﺸﮑﻼت ﺧﻮدش را داشت همه ی زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن را ﺑﺮده ﺑﻮدﯾﻢ دزﻓﻮل. ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﻣﻦ و ﻋﻠﯽ ﺧﺎﻧﻪي ﭘﺪرم ﺑﻮدﯾﻢ. ﺧﺒﺮﻫﺎ را از رادﯾﻮ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ. در آن ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﻋﺒﺎس ﮐﺮﯾﻤﯽ و ﻣﻠﮑﯽ ﺷﻬ ﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ، ﺗﺮاﺑﯿﺎن ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ و ﻧﺎﻣﯽ دﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ. ﺧﺒﺮﻫﺎ را آﻗﺎي ﺻﺎﻟﺤﯽ ﺑﻬﻤﺎن ﻣﯽ داد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮﯾﮏ ﺗﻠﻔﻦ ﻧﻤﯽ زد. ﺧﺒﺮ ﺳﻼﻣﺘﯿﺶ را از دﯾﮕﺮان ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺗﺎ دم ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ. ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺻﺪام ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ اﯾﻦ ﺟﻮري ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﻣﻦ ﺳﺴﺖ ﻣﯽ ﺷﻮم." دﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.دو ﺗﺎﯾﯽ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدﯾﻢ. ﻗﻮل داد زودﺗﺮ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ دﺳﺖ و ﭘﺎ ﮐﻨﺪ و ﺑﺎز ﻣﺎ را ﺑﺒﺮد ﭘﯿﺶ ﺧﻮدش...
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
5⃣2⃣ #قسمت_بیست_وپنجم
💞 {فرشته ﮐﻮﻟﻪ اش را اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد روي دوﺷﺶ و ﺧﺴﺘﻪ و ﺗﻨﻬﺎ از ﮐﻨﺎر ﭘﯿﺎده رو ﻣﯽ رﻓﺖ. اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺰدﯾﮏ اﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ آﻣﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﺣﺘﯽ ﺻﺪاﯾﺶ را ﺷﻨﯿﺪ. راﻫﺶ را ﮐﺞ ﮐﺮد ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪي ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ. در را ﺑﺎز ﮐﺮد. ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ دم در ﻧﺒﻮد. از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ.ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮد، اﻣﺎ ﺑﻮي ﺗﻨﺶ را ﺧﻮب ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮش ﮐﻨﺪ.ﺗﺎ ﭘﺮده ي ﭘﺸﺖ در را ﮐﻨﺎر زد،ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﮔﻞ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون، از ﻫﻤﺎن دﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. از ﻫﺮ ﮔﻞ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ. ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ دﻟﺶ اﻋﺘﻤﺎد ﮐﺮده و آﻣﺪه آﻧﺠﺎ. }
💞 ﺳﻪ ﻣﺎه ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺶ را ﺑﺨﺸﯿﺪم ﭼﻮن ﺑﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻋﻤﻞ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﺑﺎ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري ﺷﻮش ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺗﻮي ﺷﻮش دو ﺗﺎ اﺗﺎق داﺷﺖ. اﺗﺎق ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﺰرﮔﺘﺮ و روﺷﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ وﺳﺎﯾﻠﻤﺎن را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮ.
ﮔﻔﺖ"اﯾﻦ ﻫﺎ ﺗﺎزه ازدواج ﮐﺮده اﻧﺪ. ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺟﻨﻮب.ﮔﻔﺘﻢ دﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد.ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﻫﻤﺎن ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ."
ﻣﻦ ﻣﻮاﻓﻖ ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻬﺎرﺗﺎ ﺟﻌﺒﻪ ي ﻣﻬﻤﺎت آورده ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎي ﮐﻤﺪ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﯿﻢ. دو ﺗﺎ ﺑﺮاي ﺧﻮدﻣﺎن، دو ﺗﺎ ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ. ﺗﻮي ﺟﻌﺒﻪ ﻫﺎ ﮐﺎﻏﺬ آﻟﻤﯿﻨﯿﻮﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاده ﻫﺎي ﭼﻮب ﻧﺮﯾﺰد.
💞 روز ﺑﻌﺪ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻤﺶ آﻣﺪ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ. ﺗﺎ ﺧﯿﺎﻟﺶ راﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺖ.آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ رﻓﺖ و ﻣﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺳﺮ ﺧﻮدﻣﺎن را ﮔﺮم
ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﯾﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ با بسیج یا حرم داﻧﯿﺎل ﻧﺒﯽ. ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن آﻧﺠﺎ ﺑﻐﺪاد را راﺣﺖ ﺗﺮ از ﺗﻬﺮان ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم، آﻧﺘﻦ را ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم راه ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﯾﮏ ﻧﺮدﺑﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. از ﻫﻤﺎن ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ. ﯾﮑﯽ از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ اﺳﺮا را ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد، ﺑﺮاي ﺗﺒﻠﯿﻐﺎت. اﺳﻢ ﺑﻌﻀﯽ اﺳﺮا و آدرﺳﺸﺎن را ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ و ﺷﻤﺎره ي ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ دادﻧﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ را ﻣﯽ نوﺷﺘﯿﻢ و زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن. دو ﺗﺎﯾﯽ ﺳﺘﺎد اﺳﺮا راه اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﻣﺨﺎﺑﺮات زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ. ﺑﻌﻀ ﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﻫﺎ را ﻣﯽ دادﯾﻢ و او ﺧﺒﺮ ﻣﯽ داد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن.
💞وﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﺎﻣﺎن ﻧﺒﻮدﻧﺪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. وقتی ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ، ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺣﺮم، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮدا ﺑﺮوﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻔﺘﻪ ي ﺑﻌﺪ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻤﺸﺎن.ﭼﻨﺪ روز ﻫﻢ ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ و ﺑﺮادرﻫﺎﯾﻢ آﻣﺪﻧﺪ ﺷﻮش. ﺧﺒﺮ آﻣﺪﻧﺸﺎن را آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي ﺑﻬﻢ داد.....
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
منم-باید-برم-تنظیم-دیجیتال.mp3
2.41M
🎵 #صوت_شهدایی
#وصیت_شهدا📝
❤️خون گلوی من، تو دست تو امانته
❤️برادرم بدون، چه باری روی شونته
🎤 #سیدرضا #نریمانی
🎤 #میلاد #هارونی
خیلی زیباس👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
شھـــ🌹ـــــید شدن #اتفاقی نیست... اینطور نیست ڪه بگویی:
گلوله ایی خورد و مُرد...
شھید...
↞📃 #رضایت.نامه دارد...
و رضایت نامه اش را اول حسین(ع) و علمدارش امضا مےڪنند...
💫بعد مھر
#حضرت_زهرا(س) مےخورد...
شھــــ🌹ــید
🍁قبل از همه چیز دنیایش را به #قربانگاه برده...
او زیر #نگاه مستقیم خدا زندگی ڪرده... ↞شھادت اتفاقی نیست...
💫 سعادتےست ڪه نصیب هر ڪسی نمےشود... باید شهیدانه #زندگی ڪنی
تا #شهیدانه_بمیرۍ...
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادة...
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
clip-amuzande (31).mp3
5.53M
⭕️ #داستان_زیبا_و_تاثیر_گذار
💠 داستان حاج اصغر، روشن دل!
💠نقل داستان بدون واسطه از حجت الاسلام دارستانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📩 #کلام_شهید 💠 #تعـویض مـوڪت فرسوده اتاقش را ڪه #مبلـغ ناچیزے میشد، #نپذیرفت گفت: مـن چگونه #نخسـت
💖 #اخلاق_شهدایی 💖
🌸 روش آقای #رجایی برای بیدار ڪردن بچهها برای #نماز_صبح با توجہ بہ اینڪه در سن نوجوانی معمولاً خواب بچهها قدری #سنگین است و بہ خصوص خواب صبح ڪه شیرین هم هست،😍 این بود ڪه بالای سر بچهها میایستاد و با شوخی و با صدای بلند میگفت: #بلند صحبت نڪنید ڪه بچہ از خواب بیدار میشود! »😉
🌸 بچههای ما بین 6 تا 10 سال سن داشتند و چون خودشان هم مایل بودند و #ذوق داشتند، لذا بلند میشدند.😌 تأڪید آقای رجایی این بود ڪه قبل از اینڪه آفتاب بزند، آنها #بیدار شوند.
🌸 اگر میدید آنها بیدار نمیشوند، بالای سر آنها مینشست و با #محبت و شوخی شانههای آنها را مالش میداد و با آنها حرف میزد☺️ ڪه با لطافت و #ملایمت بیدار شوند و بنشینند. بعد ڪه بلند میشدند شانہ آنها را میگرفت و آنها را تا نزدیڪ دستشویی همراهی میڪرد و قبل از رسیدن بہ دستشویی با شوخی یك ضربہ ملایم با ڪف دست بہ پشت آنها میزد! 😇
🌸👈 با این روشهای بسیار #عاطفی و توأم با مهر و محبت میخواست فرزندانش بہ #نماز عادت ڪنند و از این امر هم خاطره #تلخی نداشتہ باشند ... 💖
( ناگفتہ های همسر شهید رجایی )
#شهید_محمدعلی_رجایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
narimani yade shohada_2.mp3
2.95M
🎵 #مداحی_شهدایی
💔هرچی می گیره دلم روزو شبا
💫آرومم میکنه باز یاد شما
💖 می بوسم قبرتونو آی شهدا
🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادر #شهید_پلارک: #پسرم در عمرش چهار چیز را ترک نکرد: 🔸نمازشب 🔹هر روز زیارت عاشورا 🔸غسل جمعه 🔹هر ر
💢سیداحمد همیشه در همه عملیات ها، یک #شال_مشکی به سر و گردنش می بست.
💢هیأت گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله، هیأت متوسلین به حضرت زهرا علیه السلام نام داشت. هر روز بعد از نماز جماعت صبح، #زیارت_عاشورا خوانده می شد.
💢پلارک یکی از مشتریان پر و پا قرص این مراسم بود، اما حال او با حال بقیه خیلی فرق داشت. هیچ وقت یادم نمی رود، به محض این که نام خانم فاطمه زهرا علیه السلام می آمد، خیلی شدید #گریه می کرد و حال عجیبی می گرفت. ارادت خاصی به #حضرت_زهرا سلام الله علیها داشت.
+ شهید هادی ذوالفقاری در کنار مزار شهید احمد پلارک
#شهید_سید_احمد_پلارک🌷
شهیدی که از مزارش بوی عطر و گلاب به مشام میرسد.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مشکلات دیگران خیلی برای #روحالله مهم بود. اگر کسی از مشکلاتش به او میگفت، کلی #تلاش میکرد تا مشک
﷽
از این #اخلاق روحالله خیلی خوشم میومد. هیچ وقت #قسم نمیخورد.
برای تاکید روی حرفش، فقط میگفت:
« راست میگم »
به نقل از: یکی از دوستان
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
#شهادت_خوب_است_ولی_تقوا_بهتر
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
﷽ از این #اخلاق روحالله خیلی خوشم میومد. هیچ وقت #قسم نمیخورد. برای تاکید روی حرفش، فقط میگفت:
9⃣4⃣9⃣ #خاطرات_شهدا
💠شروع زندگی مشترک
🍃🌹سال ۱۳۹۱ با روحالله پاي سفره #عقد نشستم. زندگيام با او كوتاه بود ولي طعم #خوشبختي را با او چشيدم. آنقدر كه خودم را خوشبختترين دختر دنيا ميدانم.
🍃🌹دوران عقدمان که دوسال طول کشید، اکثر اوقات روحالله در #مأموریتهای کاری به سر میبرد و ما به دور از هم بودیم. در این دوران که همسران دوست دارند در کنار هم باشند، اما من از این دوریها و ندیدنها اصلاً ناراضی نبودم، چون میدانستم روحالله #عاشق_کارش است و هیچوقت گلایه نمیکردم تا با خیال آسوده انجام وظیفهاش را بکند و حتی ذرهای فکرش مشغول نباشد.
🍃🌹شهریور سال 92 من و روحالله در خانهی کوچک 45 متری در مرکز تهران زندگی مشترک خود را شروع کردیم و شروع زندگیمان ساده، زیبا و راههای ورود #تجملات را بستیم که وارد مراسم عروسی و بعداً زندگیمان نشود و دو سال هم با هم زیر یک سقف مشترک زندگی کردیم.
🍃🌹تداركات ازدواج را در حد و اندازه آبروي خانواده برگزار كرديم. همه چيز خيلي زود سر و سامان گرفت. البته ميدانستم قرار نيست به خانه مردي بروم كه همه امكانات زندگيام از همان اول تأمين باشد. اما معتقد بودم كه #باهم كار ميكنيم و زندگيمان را ميسازيم.
🍃🌹رفتيم حوالي ميدان امام حسين(ع) خانهاي 45 مترمربعي اجاره كرديم و زندگيمان شروع شد. با اينكه خانهام كوچك بود ولي براي من حكم #كاخ داشت كه من #ملكهاش بودم. از همان ابتدا ميدانستم با چه كسي ازدواج كردهام. يعني ميدانستم #شهادت و دفاع از كشور حرف اول روحالله است. حرف شهادت در خانهمان بود ولي فكرش را نميكردم روحالله شهيد شود.»
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh