eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
7.9هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
خاطره تاثیر گذار #شهید مجید #سلمانیان🌹 از عنایت #_حضرت_معصومه_س به طلبه ای که به خاطر امر به معروف
چند روز پیش به بی‌بی #حضرت_زینب خیلی گله کردم گفتم سه ماه پاسپورتم جيبمه و پوتین پام، هر روز این در و اون در دارم میزنم، #قابل نمیدونید😪 اینکه #هنر نیست هرچی با لیاقته میبری😔 #اعجازت اینه که #بی.لیاقت ببری😭 اعجازت اینه که اونی که #بده رو ببری بعد صبح #خواب دیدم تو عالم خواب دیدم که بی‌بی گفتش که بالاخره شما #دعوت شدی😭😭😭 بلند شدم و از #خوشحالی نمیدونستم چکار کنم...... #شهید_مجید_سلمانیان 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠وصیت کرده بود که لباس سبز #پاسداریش رو باهاش به خاک بسپارند که #امام.زمان (ع) ظهور کردند در رکاب ح
6⃣4⃣8⃣ 🌷 💠یک رویا اما واقعیت ⚜«الذین ءامنوا و هاجروا و جهدوا فی‌ سبیل‌الله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون» 💢«کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته‌اند، نزد خدا مقامی هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند.» ✔️ 💠خوابی که همرزم شهید؛ ابو زینب بعد از برگشتن از دید 🔰چند روزی بود که از سوریه برگشته بودم. عجیب دلم هوای به خصوص ✓سجاد مرادی و ✓عبدالمهدی کاظمی رو کرده بود. شب دوباره اعزام شدم سوریه🚌 نزدیک ظهر بود که رفتم تو حرم 🕌 سلام دادم و زیارت کردم. 🔰از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. موقع نهار🍲 شده بود رفتیم تو یک سفره یکبار مصرف انداخته بودند و بچه ها نشسته بودند یک جای خالی برای خودم پیدا کردم و نشستم👤 ناگهان دیدم شهیدعبدالمهدی کاظمی🌷 با اون 😍 آمد و درست مقابل من نشست. از نگاهم رو ازش برنداشتم❌ 🔰به من گفت چیه چی دیدی ماتت برده⁉️ بهش گفتم پس تو که موشک خورد کنارت💥 و ، اینجا چکار می کنی؟ با خنده گفت : من زنده ام والان روبروت نشستم صحیح وسالم 🔰بهش گفتم من خودم شنیدم که با بدنت چه کرد. با خنده گفت:😄 یه خراش ساده بود و خوب شد👌 بهش گفتم من خودم تو شهدا🌷 مزارت رو دیدم ، بازم خندید و گفت بابا و الان روبروت هستم باور نداری بیا بغلم کن💞 🔰پریدم تو بغلش و با هم کلی گریه کردیم😭همدیگر را محکم فشار می دادیم. شد که از خواب بیدار شدم. دوست داشتم از اون خواب بیدار نمی شدم😔 یادم اومد که خدا تو میگه زنده اند 🔰 هنوز زنده است و هنوز داره تو سوریه در دفاع ازحرم می جنگه👊 چند شب بعدش هم خواب رو دیدم که اونم هنوز داشت تو سوریه می جنگید. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 گفت: از دوست چه خواهی که تو را #شاد کند گفتم: از دوست همین بس که ز ما #یاد کند... #علمد
5⃣1⃣9⃣ 🌷 💠 شهید ابراهیم هادی و 88 ✔️راوی : خانم رسولی و... 🍃🌹در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من بيمارستان گيلان غرب بودم. 🍃🌹ابراهيم هادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شهيد را به بيمارستان آوردند، آقای هادي آمد و گفت: شما خانم ها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشي شده و بايد آنها را کنم. 🍃🌹بعدها چند بار نواي ايشان را شنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت. وقتي مشغول مي شد، حال و هواي همه تغيير مي کرد. من ديده بودم که بسيجي ها بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود. 🍃🌹تا اينکه در اواخر سال 1360 آنها به رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور مي کرديم که يکباره آقا ابراهيم را روي ديوار ديدم! من نمي دانستم که ايشان و مفقود شده! از آن زمان، هر به نيت ايشان و ديگر شهدا دو رکعت مي خوانم. 🍃🌹تا اينکه در 1388 و در ايام ماجراي ، يک شب اتفاق افتاد. در عالم ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه ايستاده! پشت سر او هم زيبا قرار داشت. بعد متوجه شدم که دو نفر از ايشان که آنها را هم مي شناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک هستند! 🍃🌹آنها مي خواستند به جائي بروند، اما هرچه دست و پا مي زدند در باتلاق فرو مي رفتند! ابراهيم رو به آنها کرد و زد و اين آيه را خواند: اَينَ تَذهَبوُن (به کجا مي رويد)؟! اما آنها اعتنایی نکردند! 🍃🌹روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين چه تعبيري داشت؟! پسرم از دانشگاه به خانه آمد. بعد با به سمت من آمد و گفت: مادر، يک برايت گرفته ام! بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب چاپ شده... به محض اينکه جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد! 🍃🌹پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر مي کردم مي شي؟! جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو... من دقيقاً همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در ديدم! بعد مشغول مطالعه کتاب شدم. 🍃🌹وقتي که فهميدم خواب من بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سال ها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟ خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي و مجاهدت، از شده و در مقابل موضع گيري دارند! 🍃🌹هرچند خواب ديدن نيست، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم. خدا را شکر، همين رويا بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و... . 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
محمدهادی 20 روزه بود🍼 که #گریه عجیبی می‌کرد...😭 آن موقع در تهران تنها بودیم، خانواده‌ام نزدیک‌ام نب
8⃣2⃣9⃣ 🌷 💠از شهدا الگو بگیریم 🔰روزی که آقا مهدی از من پرسید :اگر همسر آینده ات زیاد برود چه کار میکنی⁉️بدون معطلی گفتم :آن موقع دیگه هستن و هر امری کنند بر من واجبه✅ که اطاعت کنم.»😉 🔰حرفی که کار خودش را کرد و و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما🏡 کشاند . رفتیم که صحبت کنیم و آشنا شویم💞 🔰آقا مهدی به من گفت :من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید الان هم قوه قضائیه هستم انشاءالله 🌷 همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪 🔰این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدندو تمام مدتی که عاقد محرمیت را می خواند، تربت📿 (ع) را در دستش میدیدم،آن شب حجب و را در چشمان مهدی میدیدم😍. 🔰 اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم🙈من هروز بیشتر میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم😌. آقا مهدی شده بود 🔰وقتی اش را میدیدم گذر زمان⌛️ را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم😍 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh