🌷شهید نظرزاده 🌷
خاطره تاثیر گذار #شهید مجید #سلمانیان🌹 از عنایت #_حضرت_معصومه_س به طلبه ای که به خاطر امر به معروف
چند روز پیش به بیبی #حضرت_زینب خیلی گله کردم
گفتم سه ماه پاسپورتم جيبمه و پوتین پام، هر روز این در و اون در دارم میزنم، #قابل نمیدونید😪
اینکه #هنر نیست هرچی با لیاقته میبری😔
#اعجازت اینه که #بی.لیاقت ببری😭
اعجازت اینه که اونی که #بده رو ببری
بعد صبح #خواب دیدم
تو عالم خواب دیدم که بیبی گفتش که بالاخره شما #دعوت شدی😭😭😭
بلند شدم و از #خوشحالی نمیدونستم چکار کنم......
#شهید_مجید_سلمانیان 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠وصیت کرده بود که لباس سبز #پاسداریش رو باهاش به خاک بسپارند که #امام.زمان (ع) ظهور کردند در رکاب ح
6⃣4⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠یک رویا اما واقعیت
⚜«الذین ءامنوا و هاجروا و جهدوا فی سبیلالله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون»
💢«کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداختهاند، نزد خدا مقامی هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند.» #سوره_توبه_آیه20✔️
💠خوابی که همرزم شهید؛ ابو زینب بعد از برگشتن از #سوریه دید
🔰چند روزی بود که از سوریه برگشته بودم. عجیب دلم هوای #رفقای_شهیدم به خصوص ✓سجاد مرادی و ✓عبدالمهدی کاظمی رو کرده بود. شب #خواب_دیدم دوباره اعزام شدم سوریه🚌 نزدیک ظهر بود که رفتم تو حرم #حضرت_زینب_س🕌 سلام دادم و زیارت کردم.
🔰از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.
موقع نهار🍲 شده بود رفتیم تو یک #اتاق سفره یکبار مصرف انداخته بودند و بچه ها نشسته بودند یک جای خالی برای خودم پیدا کردم و نشستم👤 ناگهان دیدم شهیدعبدالمهدی کاظمی🌷 با اون #خنده_قشنگش😍 آمد و درست مقابل من نشست. از #خوشحالی نگاهم رو ازش برنداشتم❌
🔰به من #بالبخند گفت چیه چی دیدی ماتت برده⁉️ بهش گفتم پس تو که موشک خورد کنارت💥 و #شهیدشدی، اینجا چکار می کنی؟
با خنده گفت : من زنده ام والان روبروت نشستم صحیح وسالم
🔰بهش گفتم من خودم شنیدم که #موشک با بدنت چه کرد. با خنده گفت:😄 یه خراش ساده بود #بخیه_شد و خوب شد👌 بهش گفتم من خودم تو #گلستان شهدا🌷 مزارت رو دیدم ، بازم خندید و گفت بابا #من_زنده_ام و الان روبروت هستم باور نداری بیا بغلم کن💞
🔰پریدم تو بغلش و با هم کلی گریه کردیم😭همدیگر را محکم فشار می دادیم. #نمازصبح شد که از خواب بیدار شدم. دوست داشتم #هیچوقت از اون خواب بیدار نمی شدم😔
یادم اومد که خدا تو #قرآن میگه #شهدا زنده اند
🔰 #عبدالمهدی_کاظمی هنوز زنده است و هنوز داره تو سوریه در دفاع ازحرم می جنگه👊 چند شب بعدش هم خواب #سجادمرادی رو دیدم که اونم هنوز داشت تو سوریه می جنگید.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 گفت: از دوست چه خواهی که تو را #شاد کند گفتم: از دوست همین بس که ز ما #یاد کند... #علمد
5⃣1⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 شهید ابراهیم هادی و #فتنه 88
✔️راوی : خانم رسولی و...
🍃🌹در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي #جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من #امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم.
🍃🌹ابراهيم هادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شهيد را به بيمارستان آوردند، آقای هادي آمد و گفت: شما خانم ها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشي شده و بايد آنها را #شناسائي کنم.
🍃🌹بعدها چند بار نواي #ملکوتي ايشان را شنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت.
وقتي مشغول #دعا مي شد، حال و هواي همه تغيير مي کرد.
من ديده بودم که بسيجي ها #عاشق_ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود.
🍃🌹تا اينکه در اواخر سال 1360 آنها به #جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم.
چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور مي کرديم که يکباره #تصوير آقا ابراهيم را روي ديوار ديدم! من نمي دانستم که ايشان #شهيد و مفقود شده!
از آن زمان، هر #شب_جمعه به نيت ايشان و ديگر شهدا دو رکعت #نماز مي خوانم.
🍃🌹تا اينکه در 1388 و در ايام ماجراي #فتنه، يک شب اتفاق #عجيبي افتاد.
در عالم #رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه #سرسبز ايستاده!
پشت سر او هم #درختاني زيبا قرار داشت.
بعد متوجه شدم که دو نفر از #دوستان ايشان که آنها را هم مي شناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک #باتلاق هستند!
🍃🌹آنها مي خواستند به جائي بروند، اما هرچه دست و پا مي زدند #بيشتر در باتلاق فرو مي رفتند!
ابراهيم رو به آنها کرد و #فرياد زد و اين آيه را خواند:
اَينَ تَذهَبوُن (به کجا مي رويد)؟! اما آنها اعتنایی نکردند!
🍃🌹روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين #خواب چه تعبيري داشت؟!
پسرم از دانشگاه به خانه آمد. بعد با #خوشحالي به سمت من آمد
و گفت:
مادر، يک #هديه برايت گرفته ام!
بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب #شهيد_ابراهيم_هادي چاپ شده...
به محض اينکه #عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!
🍃🌹پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر مي کردم #خوشحال مي شي؟!
جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو...
من دقيقاً همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در #همين_حالت ديدم!
بعد مشغول مطالعه کتاب شدم.
🍃🌹وقتي که فهميدم خواب من #روياي_صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سال ها زنگ زديم.
از او پرسيديم
كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟
خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي #سابقه_جبهه و مجاهدت، از #حاميان_سران_فتنه شده و در مقابل #رهبر_انقلاب موضع گيري دارند!
🍃🌹هرچند خواب ديدن #حجت_شرعي نيست، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم.
خدا را شکر،
همين رويا #اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و... .
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#شهید_گمنام
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
محمدهادی 20 روزه بود🍼 که #گریه عجیبی میکرد...😭 آن موقع در تهران تنها بودیم، خانوادهام نزدیکام نب
8⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠از شهدا الگو بگیریم
🔰روزی که #خواهــر آقا مهدی از من پرسید :اگر همسر آینده ات #ماموریت زیاد برود چه کار میکنی⁉️بدون معطلی گفتم :آن موقع دیگه #همسرم هستن و هر امری کنند بر من واجبه✅ که اطاعت کنم.»😉
🔰حرفی که کار خودش را کرد و #آقامهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما🏡 کشاند . رفتیم که #باهم صحبت کنیم و آشنا شویم💞
🔰آقا مهدی به من گفت :من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید #شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشاءالله #تاشهادت🌷 همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪
🔰این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدندو تمام مدتی که عاقد #صیغه_عقد محرمیت را می خواند،
تربت📿 #سیدالشهدا(ع) را در دستش میدیدم،آن شب حجب و #حیا را در چشمان مهدی میدیدم😍.
🔰 اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم🙈من هروز بیشتر #عاشقش میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم😌. #تمام_دنیایم آقا مهدی شده بود
🔰وقتی #خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان⌛️ را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم😍
#راوی_همسر_شهید
#شهید_مهدی_نوروزی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh