eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
9.9هزار ویدیو
222 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 حضور انقلاب در مرقد امام خمینی (ره) 🔸همزمان با آغاز و در آستانه "چهل‌ویکمین" سالروز پیروزی انقلاب اسلامی✌️ رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در مرقد مطهر امام خمینی (ره) حضور یافتند و با قرائت نماز و قرآن یاد را گرامی داشتند. 🔸 همچنین ایشان با حضور بر مزار شهیدان🌷 آیت الله بهشتی، رجایی، باهنر و شهدای حادثه هفتم تیر، علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسئلت کردند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نگاهی و نمـ📿ـازی و بوســــه‌ای و آغـوشــی 💞 ➕دیدار آخر اینگونه بود.... #دیدار_آخر
📸سفر رهبر انقلاب به کرمان در سال ۱۳۸۴همراه با شهید حضور انقلاب برسر مزار شهید مغفوری در گلزار شهدا🌷 کرمان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید 🔻 🕊 والله ازمهمترین شئون #عاقبت_بخیری رابطه قلبی، دلی و حقیقی ما با این حکیمی است، که ام
🔻سردار شهید سلیمانی: از حرف رهبری شوکه شدم! 🔰روایت شنیده نشده از سردار شهید سلیمانی: 🔸ما یکی از بزرگ سیستان و بلوچستان را که سال ها به دنبال او بودیم و هم در مساله قاچاق مواد مخدر☠ خیلی فعالیت می کرد و هم تعداد زیادی از بچه های ما را کرده بود با روش های پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره "دعوت" کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آنها به آنجا او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم😃 🔹در جلسه ای که خدمت معظم انقلاب رسیده بودیم من این مساله را مطرح و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس العمل مثبت👌 و خوشحالی ایشان بودم. 🔸رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن کنند. من بدون چون و چرا زنگ زدم، 💥اما بلافاصله با تعجب زیاد پرسیدم چرا؟ من اصلا متوجه نمی شوم چرا باید این کار را می کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم⁉️ رهبری گفتند: مگرنمیگویی کردیم؟ بعد از این جمله خشکم زد. البته ایشان فرمودند: حتما دستگیرش کنید. 🔹ماهم در یک سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام این است که کسی را که دعوت می کنی و مهمان توست حتی اگر قاتل پدرت باشد، حق نداری آزار بدهی. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸تقریبا یک سال قبل یکی از #همسایه ها نون🍞 پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره ک
🌷هو الشهید🌷 🔹خیلی اهل شوخی و خنده بود. با هر قشری، از هر سنی ارتباط💞 برقرار می کرد و برای ارتباط بهتر، نسبت به سن و افراد رفتار می کرد. و همیشه هم خنده به لب داشت😍 که امروز با اون لبخند ها و شوخی ها تصویر ها و زیبایی تو ذهن خانواده و دوستانش نقش زده. 🔸پسرم حامد رفتارش طوری بود که اگر از کسی کدورت😕 یا ناراحتی داشت سعی میکرد با و خنده مشکلش رو حل کنه. ولی یه خط قرمزی⭕️ داشت، . به ولایت که میرسید می گفت منطقه ی ممنوعه است. 🔹یه دوستی داشتیم که با همه شوخی میکرد یک بار به بحثی کرد، که دیدم حامد کشیدش کنار. و با جدیت😐 گفت: با هرکسی دوست داری شوخی کن، با م، خودم، دوستام ولی یادت باشه حق نداری با شوخی بکنی❌❌ به این نقطه که میرسی باید خط قرمز بکشی. 🔸عاشق بود، و همیشه در تعریف و صحبت از دیدارهای رهبریش، از عظمت و هیبت آقا صحبت می کرد👌 ورد زبانش در این چند وقته اخیر شده بود «که میروم تا در چشمان رهبرم جمع نشود😔» به نقل از: مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
همه به فرمان ، با همت حرکت کردند و در این 🌸جشن ملی🌸 پیش قدم شدند 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠خاطره ای از گفتگوی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با عزیزمان: 🌾یک‌بار مرا صدا زدند و اشاره کردند که جلو بیا. وقتی نزدیک رفتم، کتابی را که در دستان‌شان بود، باز کردند📖 و عکس چند تن از را نشان من دادند 🌷شهید باکری 🌷شهید باقری 🌷و شهید زین‌الدین. 🌾یکی از عکس‌ها، عکس بود. آقا به من گفتند که عکس شما با بقیۀ عکس‌ها چه مطابقتی دارد⁉️ من هم از این‌که عکس دوران بود، عرض کردم ما هم سن و سال بودیم. 🌾آقا فرمودند: آن‌ها "وظایف" خود را انجام دادند و رفتند. مصلحت خداوند بر این بود که شما و باشید و کاری که چه بسا سخت‌تر از کار آن‌هاست، انجام دهید✅ اگر نباشید، چه کسی می‌خواهد این کار را انجام دهد؟ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"خ م ی ن ی" در خمینی و خامنه ای مشترک است✅ 👈یعنی من هر وقت می نویسم در دل خود♥️ خمینی هم دارد. ⇜اما خامنه ای یک «الف» یک «ها» از بیشتر دارد که روی هم می شود «آه»... و ما اجازه نمی دهیم❌ آه حضرت ماه گره بخورد به سینه چاه❌ 🌸او تولـد یافت جانبازی کند 🍃در کشور ایران🇮🇷 سرافرازی کند 🌺اوتولد یافت تا شود 🍃ماهمه عاشق، اودلبر😍شود 🌸او یافت گردد نورعین 🍃برترین آقا پس از "پیرخمین" 🌹تولد رهبر امت اسلامی مبارک 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰از خرمشهر تا سامرا با #حاج_قاسم سردار شریعتی: 🔹در عملیات آزادسازی #خرمشهر، تیپ عاشورا با مسولیت ح
ولی اونجا که گفتند: «من شب و روز به شهید سلیمانی🌷 فکر میکنم» بیشتر از همیشه حس کردم کسی جای رو برای آقا پر نمیکنه❌ ♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷امسال تو نبودی، هم نبود امسال تو نبودی، عید برامون شیرین نبود 🌷این بدون تو برایمان لذتی ندارد😔 نفس تازه کن و برگرد که گل نرگس نزدیک است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🚨پیام تشکر معظم انقلاب از پرسنل اعزامی به ونزوئلا⛴ 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی با ارسال پیامی محبت آمیز💖 از حرکت جهادی فرماندهان و کارکنان شناورهای جمهوری اسلامی ایران که محموله فرآورده‌های نفتی را به کشور منتقل کردند قدردانی نمودند. 🔻متن این پیام به شرح زیر است: 🔰بسم الله الرحمن الرحیم به همه شما عزیزان، کاپیتان و کارکنان کشتی می‌گویم. کار بزرگی کردید. حرکت شما حرکتی بود. کشور را سرافراز کردید🇮🇷 ان شاالله ✍سیدعلی خامنه ای ۹۹/۳/۱۹ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 8⃣1⃣#قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای
❣﷽❣ 📚 💥 9⃣1⃣ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💢 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» 💢 عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» 💢لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» 💢 حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. 💢 غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» 💢 احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. 💢 حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. 💢تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. 💢 ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
0⃣9⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠 یانگوم سرآشپز😅 🔰فردای روز #عقدمان حمید را برای شام🍲 دعوت کرده بودیم، تاز
🍀💐🍀💐🍀 🌻هر وقت ازسوریه درمنزل میشد,میگفتن 3000 تاشیعه تو هستن و واجب هست 🌻 که به فرمان بدیم و کمر به ببندیم برای نجاتشون,حرف زمین نباید بمونه. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh