سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حجت هست🥰✋
*خادم الشهدایـے که به شهدا پیوستــــ*🕊️
*شهید حجت الله رحیمی*🌹
تاریخ تولد: ۲۴ / ۱۲ / ۱۳۶۸
تاریخ شهادت: ۱۸ / ۱۲ / ۱۳۹۰
محل تولد: باغملک خوزستان
محل شهادت: خرمشهر
*🌹اتاقش همچون يک سنگر پر از عكس رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس بود💫 هر سال كه به راهيان نور ميرفت وصيتنامهای مينوشت📄و در انتهای آن محل شهادت را خالی میگذاشت🌷حجت چند سالی میشد كه خادم الشهدا شده بود🍃او عاشق شهدا و از همه بيشتر عاشق شهيد همت بود🌙دوستدارانش او را به شهيد همت نسل سوم لقب دادهاند💫عاشق حضرت زهرا(س) بود🍃یک روز او مشغول هدایت اتوبوس کاروان راهیان نور بود🚎 پاهاش گیر میکنه و جلوی یکی از اتوبوس ها به زمین میخوره🥀راننده هم که تازه به حرکت افتاده بوده اونو نمیبینه🍂 و لاستیکهای اتوبوس با اون همه وزن از روی پهلو و بدنش رد میشه🥀با فریاد مَردم، راننده فکر میکنه روی کسی هست🍂 برای همین اشتباهاً دنده عقب میگیره🥀و دوباره به روی پیکر شهید حجت میاد🥀و همینطور ایست میکنه🚎 راننده میاد پایین وقتی این صحنه رو میبینه شوکه میشه🥀و به سرعت سوار اتوبوس میشه🚎 و اتوبوس رو از روی پیکرش برمیداره🥀18 اسفند سال 90 بود💫 ۶ روز قبل از تولدش🎊 با پهلوی شکسته و صورتی کبود🥀همانند مادرش حضرت زهرا(س)🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*مداح، کربلایی*
*شهید حجت الله رحیمی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت پانزده❤️ .
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
+ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور😍
+ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
+ من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش
❤️ #ادامہ_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت شانزده❤️
.
توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور سنت شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
-الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
- برای آرامش خودمان یک راه می ماند، این که قرآن را شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.
🌹
#ادامه_دارد .
#داستان_واقعی
#زندگی_به_سبک_اسلامی
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت هفده❤️
.
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا #عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت: بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
😕
#ادامه_دارد
.
.
#داستان#داستان_مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
○•🌹
💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌺🌼🌸
اے #شهدا
صبــــح ڪہ نہ
تمام عمرمان بہ خیــر مے شود
اگر سایہ اے
از #خلوصتان بر اعمالمان
افتد🌺🍃
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایے🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃من به یاد دل و دل یاد تورا میگیرد دل اگر یاد عزیزش نکند میمیرد ...
🍃آری، تو همان عزیزی هستی که سالهاست غیبتت دنیا را به #انتظار نشانده ...
🍃همان عزیزی که میان عهد نامه هایمان #خدا را به بزرگی اش قسم میدهیم تا سلام مارا به تو برساند تا حتی اگر چشم هایمان لایق دیدن #ظهور پر عظمتت نبود وجودمان را دوباره زنده کند و دست مارا به دستتان برساند ...
🍃گویا اخرین فرزند #فاطمه(س) خود به تنهایی میتواند نمایانگر اهل بیتش باشد ...
عطر محمدی ...
غیرت علوی ...
مناجات فاطمی ...
بخشندگی حسن(ع)و غربت #حسین(ع)
🍃حال میان تمام #مناجات هایمان میشود دستمان را بگیرید و مارا به خود وصل کنید؟! میشود وجود نالایق مارا با نگاه مهربانتان پاک کنید ؟!
🍃اخر اقا جان ما چشم امیدمان به شماست، چشم دوخته ایم به #پدرانه هایتان. همان هایی که دل میبرد از هر #عاشقی و دلدارش شمایید. بیایید و به این انتظار پایان بدهید.
#یابن_الحسن؛ العجل اقای من العجل💚
✍نویسنده : #اسماء_همت
♡#جمعه_های_انتظار♡
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨نکته اصلی و کلیدی در اردوهای راهیان نور ایجاد زمینهای برای {زیارت با معرفت} است.
#سید_علی_خامنهای
🍃در#شلمچه که راه میافتی صدای خوش آمدگویی را از تن های عجین شده با خاک میشنوی، استخوان هایی گرد هم میآیند و برای تو که به دیدارشان آمدهای قامت راست میکنند. آن هنگام بی شک به آسمان متصل خواهی شد.
🍃 اگر از#فکه بگویم، خواهی فهمید آنجا مکهی کوچکِ #شهید_آوینی است که برای طواف رفت و هرگز بازنگشت.
هنوز هم صدای مداحی شهیدان را از حسینیه گردان تخریب میتوان شنید! همان ها که محتاج نگاهی بودند تا گرههای دنیا از دستانشان باز شود و مانند پرندهای کوچ کنند🕊
🍃چشمانی در جزیره#مجنون میدرخشند که صاحبشان را به#خدا سپرده اند... همان چشمانی که مصباحی بودند برای#سردار_خیبر.
🍃خدا در آیهای زنده بودنشان را فریاد میزند اما چه بسیار آدمهایی که نمیشنوند.
🍃شرهانی خود قصهای دارد برای اهلش، آنجا قطعهای از#کربلاست. گویی #زینب سلام الله علیها آنجا بر روی تپهها ایستاده و برای دیگران سخنرانی میکند، از سرهایی میگوید که سالها بعد در سرزمینی دیگر بریده میشوند و برای خواهران و مادران خود سرافرازی به بار میآورند، همان مدافعانی که پای درسِ سرداران خیبر و بدر و#والفجر بودند و چه خوب درسِ تا ابد زنده بودن را آموختهاند✌️
به راستی #شهدا_شمع_محفل_بشریتند💚
✍نویسنده: #فاطمه_اکبری
🌷به مناسب روز راهیان نور
#بزرگداشت_شهدا
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید رحمان بهرامی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃در تلاطم موجی از کلمات دست و پا میزنم ، نفسم بند آمده و خستهام!
میخواهم به ساحل نجات برسم و در کوی عشاق پهلو بگیرم...
🍃جاذبه ای عجیب مرا به این سو میکشاند ، دلم میان این همه#عاشق که آرام خفته بودند، به دنبال#آشنای_غریبی میگشت که نامش رحمان بود."رحمان بهرامی"
🍃میگویم آشنا ، چون برایم در قاب عکسی آشنا شده بود که قامت بلند و #تبسم عاشقانه اش را به رخم میکشید.
و میگویم غریب چون غربت احساساتش گریبان گیر افکارم شده و همین او را برایم غریب تر میساخت.
🍃تضادی عجیب بود که من گرفتارش شدم ، شیرین بود و به همان اندازه هم تلخ.حالا #امواج کلمات کم کم مرا به آن سو که میخواهم هدایت میکنند.
🍃به صوت#موج ها گوش میسپارم از او میگویند که در دامان#بهار متولد شد و در آغوش زمستان ابدی🕊
🍃اویی که کوچکترین عضو#خانواده بود ولی منش بزرگ و#قلب رئوفش به او عظمتی دیگر میداد و همین پوششی شده بود بر تهتغاری بودنش که بزرگتر از #خواهر و برادر های خود جلوه مینمود.
🍃از او میگفتند که زندگیاش در #خدا و #اهل_بیت خلاصه میشد وَ چه از این بهتر که زندگیت در ائمه خلاصه شود...
🍃از این بالاتر که#سرباز دختر علی(ع) شوی و آخر سر در منتهیالیه آرزوی خویش غرق شوی؟ پایان کتاب زندگیش جز این اگر بود جای تعجب داشت؛ چرا که #شهادت پایان کار هر#بسیجی ست.
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_رحمان_بهرامی
📅تاریخ تولد: ۲٠ فروردین ۱۳۴۷
📅تاریخ شهادت: ۲٠ اسفند ۱۳۹۴
🥀مزار : گلزار شهدای خرمدره
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگرمذهبے
#اندڪی_تفکر
مذهبے بودم📿
کارم شده بود چیڪ و چیک!📸
سلفے و یهویی..🤳🏻
عکس هاے مختلف با چادر و روسرے لبنانی!🧕🏻
من و دوستم یهویے توے کافے شاپ☕️
من و زهرا یهویے گلزار شهدا🥀
من و خواهرم یهویے سرخه حصار🎈
عکس لبخند با عشوه هاے ریز دخترکانه..😌
دقت میکردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامے عکسها..😇
کامنتهایم یڪ در میان احسنت و فتبارڪ الله احسن الخواهر!👏🏼
دایرکت هایم پرشده بود از تعریف و تجمید ها😻
از نظر خودم کارم اشتباه نبود🙌🏿
چرا که داشتم حجاب؛حجاب برتر!✌️🏾
کم کم در عکسهایم رنگ و لعاب ها بالا گرفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد برکت!😶
کلافه از این صف طویل مزاحمت...😞
یکبار از خودم جویا شدم چیست علت؟!🧐
چشمم خورد به کتابی..📚
رویش نشسته بود خروارها خاڪ غفلت..🕸
هاا کردم.. و خاکها پرید از هر طرف.. "سلام بر ابراهیم" بود عنوان زیر خاکے من...📚🤩
#ابراهیم هادے خودمان..😊
همان گل پسر خوشتیپ..🧔🏻
چارشانه و هیکل روے فرم و اخلاق ورزشی..🤵
شکست نفس خود را..🙅🏻♂
شیڪ پوشے را بوسید و گذاشت کنج خانه.. ساڪ ورزشے اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی!
رفتم سراغ اینستا و پستها📱
نگاهے انداختم به کامنتها🙄
80 درصدش جنس مذکر بود!!!👱🏻♂
با احسنت ها و درودهاے فراوان!🤠
لابه لاے کامنتها چشمم خورد به حرفهاے نسبتا بودار برادرها!🙌🏿
دایرکت هایم که بماند!
عجب لبخند ملیحی..😺
عجب حجب و حیایی...😼
انگار پنهان شده بود پشت این حرفهاے نسبتا ساده 😏
عجب قند و نباتے اے جان!😙
از خودم بدم امد😖
شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری..😔
شهید هادے کجا و من کجا!🙄
باید نفس را قربانے میکردم..😔
پا گذاشتم روے نفس و خواستم کمے بشوم شبیه ابراهیم ها...🎈
پست ها را حذف کردم و نوشتم ، از شهدا و پرورش نفسشان...🖤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 مراسم وداع با دو تن از شهدای مدافع حرم
🌷شهیدان مدافع حرم احسان کربلایی پور و مرتضی سعید نژاد بر اثر حمله اسرائیل در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمدند.
اَللّهُمَّصَلِعَلیمُحَمَّدٍوَآلمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش احسان هست🥰✋
*شوقِ رفتن....*🕊️
*شهید احسان فتحی*🌹
تاریخ تولد: ۱۲ / ۲ / ۱۳۶۹
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: بهبهان،خوزستان
محل شهادت: سوریه
*🌹خواهرش← ما پنج خواهر بودیم و یک برادر به نام بارونی.🌙 جنگ که شروع شد بارونی به جبهه رفت💥 و سال ۶۱ به شهادت رسید🕊️پیکرش هم تا ۹ سال مفقود بود.🥀نداشتن برادر خیلی برایمان سخت بود و جای خالی اش ما را بسیار آزار میداد.🥀 آرزو می کردیم که بعد از بارونی، خداوند به ما پسری عطا کند🍃 که دیگر جای خالی او را در زندگی احساس نکنیم 🥀و طعم بی برادری را نچشیم؛ تا این که خدا احسان را نصیب ما کرد.🎊احسان پنج ماهه بود که پیکر بارونی را هم آوردند.🕊️خوشحال بودیم از این که خداوند لطف خود را به ما عطا کرد و به جای بارونی، برادر دیگری به ما داد🎊 که می توانست جای خالی او را برایمان پر کند.🌙احسان دو سه سال قبل از این که به عضویت سپاه در بیاید،🍃روزی با هم رفتیم سر مزار برادرمان بارونی.🌙با صدای بلند داشتم گریه میکردم.🥀 احسان گفت: گریه نکن. افتخار کن که برادرت شهید شده، شهادت لیاقت میخواهد.🌙 دعا کن این برادرت هم، مثل این برادرت شهید شود.‼️گفتم: احسان ما چه قدر خدا خدا کردیم که بعد از بارونی خداوند به ما پسری عطا کند و خدا هم تو را نصیب ما کرد.‼️از من چنین انتظاری نداشته باش.⚡اما او راهش را انتخاب کرده بود💫و عاقبت به سوریه رفت 🌙و با اصابت چندین گلوله به بدنش🥀 به برادر شهیدش پیوست*🕊️🕋
*شهید احسان فتحی چمخانی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #راهیان_نور
🔻خاطرات این سرزمین ها را زنده نگه دارید...
🌟روز ملی راهیان نور گرامی باد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh