eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
9⃣7⃣1⃣ 🌷 💠 بابای بی سر😢 🌷اسمش بود. صداش ميزدن «بابا»؛ ديگر حوصله «زادگانش » رو نداشتن. گاهي هم سر به سرش ميذاشتن 🌷صدا ميزدن «بابا...» وقتي بر ميگشت ميزدند و ميگفتن: «قربان نعش بي سرت.» مي‌خنديد و سر تكان مي‌داد . 🌷با بي سيم چي دوتايي آمده بودن بيرون، پتوها رو تكان بدن. دور و برشان بلند شد و همه چيز به هم ریخت. 🌷وقتي خاك نشست، ديديم پرتشان كرده توي ، رفتم توي سنگر. هر دو شده بودن. سر بي سيم چي روي بابا بود مثل وقتي كه يكي سرش را روي شانه ديگري ميذاره و مي‌خوابه بابا هم سر نداشت. «بابا قربان نعش بي سرت» 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#ای_شهید هوای دلم ابری است ... #موج دلم را ❤️❤️ روی امواج #عاشقی تنظیم کن باشد خدای مهربان #خریدارم شود ... #شهید_حسین_معزغلامی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
مرگ رفتنی است بی صدا و آهسته بی هیچ #موجی بی هیچ #اوجی اما #شهادت کوچی است با آهنگ پر دامنه😍 و سرشار از #موج #اوج و #عروج #شهید_رضا_حاجی_زاده #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سادگی #نگاهت .. آنگاه که بر عمق جانم می نشیند ... #شرم حضورم را در سکوت چشمانت می بینم  و وجودم سراسر .. پر می شود از #احساس_گناه .. و من هنوز در جدال گناه و استغفار #موج می خورم .. #گناه_نکنیم #شهید_ابراهیم_هادی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
👆محل شهادت ❣هیچکس نمی‌دانست حرف داشته یا نه؟! ❣آنهایی که بالای سرش رسیده بودند می‌گفتند: نفسهای آخرش بود و حرف نمیزد. نمى‌دانم ... شاید وقتی با انفجار به کانال خورد، گفته باشد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣2⃣ 📖خانه پدری ایوب بودیم که برای از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود😴 نگاهش میکردم. منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمیخورد، ترسیدم😰 صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. 📖کیفم را تکان دادم، ایینه کوچکی بیرون افتاد، جلوی دهانش آیینه بخار نکرد❌ برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا شده است از دستش دادم. بعد ها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است. 📖دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد✅ حس میکردم حتی در دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، است. یکبار مصرف غذا میخوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب🍽 به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید. 📖 که میگرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم. انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند، رعشه می افتاد به بدنش بلند میکرد و محکم میکوبیدش به زمین. دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد🚫 📖عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بیحال😓 روی زمین می افتاد. انگشت های را از بین دندانهایش بیرون می اوردم. نگاه میکردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها ارام😌 میگرفت. 📖مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد، دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد. خیلی مراعات میکرد. وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند ان اتاق، چشم هایش را می بست و میگفت: بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم❌ حالا غیر از اقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر داشتند. صدایش میکردند "داداش ایوب" 📖خواستم ساکتشان کنم ک دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب میخواند "یک حاجی بود، یک گربه داشت......" بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند😄 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣8⃣2⃣1⃣ 🌷 💢هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار ابا عبدالله الحسین در مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم 💢آخرشب🌙 بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: 💢حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.  درحالیکه ☺️قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که و نورانیت ✨چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، 💢 موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است❗️ 💢نزدیک عید سال ۸۵  به راهیان نور رفت و انفجار💥 محمد را گرفت و مجروح شد درحالی که ایام عید هم مراسم عقدش بود. 💢 چهارم عید مجروح شد، از ناحیه سر و کمر موج انفجار گرفته بود، با همان حال نشست سر عقد، برای عروسی اش بعد از یک درگیری در ارومیه، از ناحیه صورت ترکش⚡️ خورد، به عروسی اش هم ۱۰ روز مانده بود. 💢 دو روز به عروسی اش قرار شد که عمل کنند. البته گفته بود به بگویید شاخه خورده، کارتهای عروسی اش هم پخش شده بود، من متوسل به امام جواد( علیه السلا) شدم و عمل لیزری روی صورتش انجام دادند و با صورت پاسمان کرده عروسی اش را گذراند. ✔️ 💢در همدان عروس و دامادها را می آوردند دورتا دور عبدالله و می چرخاندند. محمد نظرش این بود که اطراف امامزاده نباید گناهی انجام شود. به خاطر همین گل🌹 و شیرینی می خرید و می رفت می داد به عروس و دامادها و با آنها صحبت می کرد که حرمت امامزاده را حفظ کنید. 💢و بعد از شهادت محمد یکی از همان عروس و دامادها به ما آمدند و گفتند : پسر شما باعث شده است که ما از زندگی پر از گناه برگردیم و رو به سوی یک زندگی برویم. 💢 یک بار گفتم : محمد شما را می فرستند این ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر ماموریت می‌گیرید❓می گفت: روزی ۱۴ تا ۱۵ تومان می‌دهند. 💢 حالا اگر ما به یک کارمند ساده بگویم برو ۱۵ هزار تومان بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم نمی‌کند، نمی‌رود. 💢همیشه می گفت: من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی من به او می‌گفتم یک کاری بکن که اگر اتفاقی برایت افتاد، پیش روسفید باشی.   شب🌟 ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ به همدان آمد، شب احیا بود. 💢من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادرم سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : دیر نشود، گفت : مادر احیای من تویی، من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید، پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است. 🕊💞 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃در تلاطم موجی از کلمات دست و پا میزنم ، نفسم بند آمده و خسته‌ام! میخواهم به ساحل نجات برسم و در کوی عشاق پهلو بگیرم... 🍃جاذبه ای عجیب مرا به این سو می‌کشاند ، دلم میان این همه که آرام خفته بودند، به دنبال میگشت که نامش رحمان بود."رحمان بهرامی" 🍃میگویم آشنا ، چون برایم در قاب عکسی آشنا شده بود که قامت بلند و عاشقانه اش را به رخم میکشید. و میگویم غریب چون غربت احساساتش گریبان گیر افکارم شده و همین او را برایم غریب تر میساخت. 🍃تضادی عجیب بود که من گرفتارش شدم ، شیرین بود و به همان اندازه هم تلخ.حالا کلمات کم کم مرا به آن سو که میخواهم هدایت میکنند. 🍃به صوت ها گوش میسپارم از او میگویند که در دامان متولد شد و در آغوش زمستان ابدی🕊 🍃اویی که کوچکترین عضو بود ولی منش بزرگ و رئوفش به او عظمتی دیگر می‌داد و همین پوششی شده بود بر ته‌تغاری بودنش که بزرگتر از و برادر های خود جلوه می‌نمود. 🍃از او می‌گفتند که زندگی‌اش در و خلاصه میشد وَ چه از این بهتر که زندگیت در ائمه خلاصه شود... 🍃از این بالاتر که دختر علی(ع) شوی و آخر سر در منتهی‌الیه آرزوی خویش غرق شوی؟ پایان کتاب زندگیش جز این اگر بود جای تعجب داشت؛ چرا که پایان کار هر ‌ست. ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد: ۲٠ فروردین ۱۳۴۷ 📅تاریخ شهادت: ۲٠ اسفند ۱۳۹۴ 🥀مزار : گلزار شهدای خرمدره 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃در تلاطم موجی از کلمات دست و پا میزنم، نفسم بند آمده و خسته‌ام! میخواهم به ساحل نجات برسم و در کوی عشاق پهلو بگیرم♡ 🍃جاذبه ای عجیب مرا به این سو می‌کشاند، دلم میان این همه که آرام خفته بودند، به دنبال میگشت که نامش رحمان بود."رحمان بهرامی" 🍃میگویم آشنا، چون برایم در قاب عکسی آشنا شده بود که قامت بلند و عاشقانه اش را به رخم میکشید. و میگویم غریب چون غربت احساساتش گریبان گیر افکارم شده و همین او را برایم غریب تر میساخت. 🍃تضادی عجیب بود که من گرفتارش شدم، شیرین بود و به همان اندازه هم تلخ. حالا کلمات کم کم مرا به آن سو که میخواهم هدایت میکنند. 🍃به صوت ها گوش میسپارم از او میگویند که در دامان متولد شد و در آغوش زمستان ابدی🌺 🍃اویی که کوچکترین عضو بود ولی منش بزرگ و رئوفش به او عظمتی دیگر می‌داد و همین پوششی شده بود بر ته‌تغاری بودنش که بزرگتر از و برادر های خود جلوه می‌نمود. 🍃از او می‌گفتند که زندگی‌اش در و خلاصه میشد وَ چه از این بهتر که زندگیت در ائمه خلاصه شود😌 🍃از این بالاتر که دختر علی(ع) شوی و آخر سر در منتهی‌الیه آرزوی خویش غرق شوی؟ پایان کتاب زندگیش جز این اگر بود جای تعجب داشت؛ چرا که پایان کار هر ‌ست🤗 ✍نویسنده : 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲٠ فروردین ۱۳۴۷ 📅تاریخ شهادت : ۲٠ اسفند ۱۳۹۴ 🥀مزار : گلزار شهدای خرمدره 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣2⃣ 📖خانه پدری ایوب بودیم که برای از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود😴 نگاهش میکردم. منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمیخورد، ترسیدم😰 صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. 📖کیفم را تکان دادم، ایینه کوچکی بیرون افتاد، جلوی دهانش آیینه بخار نکرد❌ برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا شده است از دستش دادم. بعد ها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است. 📖دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد✅ حس میکردم حتی در دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، است. یکبار مصرف غذا میخوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب🍽 به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید. 📖 که میگرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم. انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند، رعشه می افتاد به بدنش بلند میکرد و محکم میکوبیدش به زمین. دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد🚫 📖عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بیحال😓 روی زمین می افتاد. انگشت های را از بین دندانهایش بیرون می اوردم. نگاه میکردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها ارام😌 میگرفت. 📖مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد، دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد. خیلی مراعات میکرد. وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند ان اتاق، چشم هایش را می بست و میگفت: بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم❌ حالا غیر از اقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر داشتند. صدایش میکردند "داداش ایوب" 📖خواستم ساکتشان کنم ک دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب میخواند "یک حاجی بود، یک گربه داشت......" بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند😄 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh