eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_عماد_مغنیه بنیانگذار یگان نظامی حزب الله لبنان بود. وی به #مرد_سایه، در مقاومت شهرت داشت و ب
2⃣8⃣5⃣ 🌷 💠آقا بود 🔹 را مراد میدانست و خودش را مرید😊 . ۵۷ را انقلابی نجات بخش✌️ برای مردم دنیا میدانست.آنقدر ذوب در شخصیت امام شد.که سال ۶۰ به او و گروهش لقب دادندو سال‌۶۲‌امام خطاب به فرمود🎤: 🔸شما هم هستید در دفاع از مظلوم👊 لحظه ای درنگ نکرد🚫.حتی برای کفش پوشیدن.شاید تمام سرویس های دنیا به دنبال او بودند.اما او از کار های عملیاتی نداشت و هرجا که لازم بود شخصا حاضر می‌شد👌 🔹کار به جایی رسید که مجبور شد اینگونه از او تعریف کند:✓تیزهوش و دقیق ، ✓تیراندازی ماهر ،✓ برنامه ریزی حرفه ای😎،✓کسی که هیچ قراری را با تلفن ☎️هماهنگ نکرد ، ✓هر روز ماشینش🚕 را عوض میکرد ، ✓هیچ وقت در یکجا نخوابید❌ 🔸اگر از یک در وارد ساختمانی🏢 میشد از در دیگر خارج میشد و... خلاصه بود.ثمره زندگی فرزندی بود که نه در سواحل دریاهای اروپا و .بلکه در جبهه های مقاومت آفتاب🌞 سوخته شد؛عرق ریخت ، زحمت کشید😪 ، 🌷 و نـامـش را در تــاریــخ🗓 جــاودانـه کــرد: شادی روحشان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠روحیه خوب و پرنشاطی داشت یکبار دیدم در حرم #حضرت_رقیه(س) برای زائرین چایی☕️ میریزد 💠رفتم کنارش👥 هم
🔰پزشکی که از فرودگاه✈️ سوریه همراه حامد بود و در حین پرواز از او #مراقبت می‌کرد، خیلی منقلب شده بود. سوال کردم: #دکتر حال برادرم چطوره⁉️ گفت: عینه خودشه ..! 🔰گفتم: چی عینه خودشه؟!😟 چندین مرتبه دیگر با حالی #مبهوت، همین کلمات راتکرار کردوگفت: #حامد مثلهِ حضرت عباسه👥 وقتی اولین بار دیدمش انگار #حضرت_اباالفضل رودیدم. دستان قطـ⚡️ـع شده و پیکر #بی‌چشم وبدن پر از ترکش حامد🌷 حال همه را منقلب می‌کرد. 🔰حامد ۴۲ روز در #کما بود و نهایتاً در چهارم تیر سال ۹۴ در شب‌های ماه مبارک رمضان، به #شهادت رسید🕊 آن زمان بحث مدافعان حرم هنوز درمیان مردم جا نیفتاده بود⭕️ موضوع #امنیتی بود و تشییع پیکرها هم خیلی با شکوه برگزار نمی‌شد. تشییع پیکر⚰ حامد به عنوان #مدافع_حرم برای اولین بار در تبریز علنی شد. 🔰وقتی #خبر_شهادت به دوستانش رسید، پایگاه بسیج و هیئت های مذهبی تا اذان صبح به صورت کاملاً خودجوش✌️ و بدون اجازه از ارگان‌ها، بنرهایش را در سرتاسر شهر نصب کردند✅ در واقع مسئولین در عمل انجام شده قرار گرفته بودند. تشییع #باشکوهی هم برگزار شد. راوی: برادرشهید #شهید_حامد_جوانی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸سربرسجده 🔹سجده بر سر ★حکایت #همسری است ♥️که سردار💞 زندگی اش را ★به #سربازی_بانوی دمشق فرستاد .
🔰الگوی شهید مدافع حرم 🔸سید جواد اسدی، درتمام کارهایش به روش‌ها و #سیره_شهدا می نگریست. در کلام، رفتار، عبادت📿 تلاش‌ها، #خطرپذیری، ورود به ماموریت‌ها و... از شاخصه های شهدا🌷 استفاده می‌کرد. 🔹دراکثر ماموریت‌های دفاعی و #امنیتی حضور فعال داشت. قبل از اعزام مدافعان حرم به #سوریه سید جواد عزمش را جزم کرد برای حضور دراین ماموریت💪 در محوطه پادگان یگان، تعدادی از گلهای شقایق💐 راچیده ودربین دستها وبدنش به آغوش کشید💞 و به دوستانش گفت که #عکس بگیرند. 🔸با خوشحالی امد وگفت: مثل #برادر_شهیدم باگلها عکس گرفتم😍 ادامه داد و گفت که مادرم خواب دیده که پس از سالها، #پسر دیگر شما بشهادت خواهد رسید🕊 🔸سید جواد با لبخند وشادی میگفت #شهید_دوم خانواده بنده هستم♥️ ما می‌گفتیم که شما مراقب باشید خانواده شما یک شهید داده است. برای #مادر و همسر و... سخت خواهد بود. #سیدجواد بالبخند هایش ورضای درونش، خودش را برای شهادت🌷 آماده می‌کرد. #شهید_سیدجواد_اسدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃خبر رسید که قافله توقف کوتاهی داشته و سبک بالان عاشق پیوسته اند به و عاقبت بخیر شده اند. 🍃گفتند مثل همیشه جان بر کف، عَلَم بر دوش راهی شده اند. گفتند درگیری شده و دو روز طول کشیده. گفتند داده ایم. چیز دیگری نمیدانم از برادرهای و غریبم جز نامشان. 🍃به این می اندیشم که دو روز چه گذشته بر خانواده هایشان. چند نفر بی تابی کرده اند و چند دور تسبیح نذرکرده اند. چند جفت چشم به در خیره مانده. چند امید شده است. چند کودک ، با لالایی انتظار به خواب رفته، کابوس دیده و با گریه بیدار شده اند و بهانه را گرفته اند. 🍃در بدرقه پیکر اشک هایی دیدم که کاسه آب شد و بدرقه راه تابوت ها به سوی . کمرهایی دیدم که شده بود از شنیدن خبر و زمزمه می کرد کاکام کجایی و ناله میزد. شانه هایی دیدم که از درد دوستان شهید، افتاده شده و در حسرت می سوختند. دل هایی دیدم که کرده بودند کنار تابوت و با رفیق دیروزی که امروز شهید شده بود می کردند. 🍃چشم هایم بارانی شده اند برای که تا آخرین قطره خون خود را برای و این مرز و بوم فدا کردند و بسیار مظلوم اند. در آرامشی که تنمان نمی لرزد و بهایش است، شاید هنوز عده ای از شهادت سبک بالان عاشق بی خبرند اما کاش قدر بدانیم را که اتفاقی نیست... ✍نویسنده : 🕊به مناسبت شهدای ناجا 📅تاریخ شهادت : ۲۵ آبان ۱۴۰۰ 📅تاریخ انتشار : ۲۸ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهیدان : گلزار شهدای ماهان( شهید توسنگ) گلزار شهدای بم( شهید شیرخانی) گلزار شهدای بافت(شهید خدادادی) 🔰علت شهادت : درگیری با کاروان اشرار و قاچاقچیان مسلح 🕊محل شهادت : دشت سمسور ( مرز استان های کرمان و سیستان بلوچستان ) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت وسعت سرسبز باغ، در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یڪ روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید. دست خودم نبود، ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخه‌های نخل‌ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده‌های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب، سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد. و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یڪ دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم _بله؟ با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند -الو... هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم _بله؟ تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند -الو... الو... از حالت تهاجمی صدایش، ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید -منو میشناسی؟؟؟ ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم -نه! و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید -مگه تو نرجس نیستی؟؟؟ از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم -بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم! ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد -ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم! و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول .... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh