#خاطرات_شـهدا
💠نحوه شهادت شهید محمداسدی
🔶همرزمان پاکستانی شهید از دوربین 🎥پیکر چند شهید را بین نیروهای خودی و #دشمن مشاهده میکنند و به جانشین محمد میگویند‼️ که در همان لحظه شهید بزرگوار سر میرسند و میگویند مادران این #شهداء چشم به راه فرزندانشانند
🔷او میرود که #پیکر شهدا را با چند نفر دیگر که داوطلب ✋میشوند برگردانند که در نزدیکی پیکر شهدا کمین میخورند و به شهادت میرسند و #مادر این شهید هم چشم انتظار فرزندش میماند و بعد از یک سال چشم انتظاری در نهایت پیکر پاکش را در مشهد تشییع و به #خاک میسپارند.
🔶در زمان حضور طولانی مدت(حدود شش ماه) در #سوریه به همرزمش گفته بود:دلم ❤️برای خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده است ولی غیرتم اجازه رفتن به #مرخصی را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) خجالت میکشم 😥که او را تنها بگذارم ،
🔷اگر او را #تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای حضرت علی(ع) ندارم که بدهم 😔و من پوتینهایم را جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم ❌یا باید #جنگ تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم و یا اینکه من به #شهادت برسم🕊
#شهید_محمد_اسدی🌷
📎
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#خاطرات_شـهدا
🌷در #دادگاه تجدید نظر با اینکه مریض و قادر به حرکت نبود ❌اما به دستور رئیس به دادگاه نظامی او را با #برانکارد به جلسه نیمکت در حالیکه دراز کشیده بود محاکمه کردند😥. در جلسه دادگاه #نیمکتی گذاشتند که وی روی آن دراز کشید و چون آفتاب☀️ به او می تابید دستمالی جلوی #صورتش گذاشته بود
🌷که نور آفتاب او را در آن حالت #ضعف خیلی آزار ندهد. در این حال رئیس دادگاه به شهید نیک نژاد گفت:‼️ آن روزی که می خواستی دست به این حرفها بزنی آن روز باید فکر کنی🗯 نه حالا که #ترس تو را ورداشته و بی حال شده ای کاش آن روز به فکر می افتادی و همچو غلطی نمی کردی.شهید نیک نژاد #اجازه خواست.
🌷 به او اجازه نداد و گفت نمی شود بگیر #بنشین. شهید نیک نژاد گفت: این من نیستم که از #مرگ می ترسم😰 و این من نیستم که بخاطر خوش گذرانی یا بخاطر #استراحت راهی را بخواهم پیدا کنم و از زندان بروم بیرون. خیر،‼️ ماهها، سالها از خدا استمداد کردیم و از خدا ا#ستدعا کردیم: الهم ارزقنا شهاده فی سبیلک. ما برای چنین روزی روزشماری📆 و #ساعت شماری می کردیم».
#شهید_مرتضی_نیکنژاد🌷
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#خاطرات_شـهدا
💠مردی شجاع..
معروف به سردار هور
🌺🍃یادم هست💭 به دلیل رفت و آمد خانوادگی ازفعالیت های #انقلابی همسرم با خبر بودم و انقلابی بودن✌️ وی را از طریق صحبت های خانواده ایشان و دیدن #کتاب ها و اعلامیه های🗞 امام خمینی (ره) می شد فهمید.
🌺🍃 ایشان همیشه روحیه ی #شجاعی داشتند طوری که همسایه روبروی خانه ی🏡 پدریشان از مزدوران زمان شاه بود و #فعالیت های همسرم را زیر نظر👁 داشت
🌺🍃اما ایشان بدون هیچ #ترسی فعالیت های خود را که از جمله آنها ، پخش اعلامیه های🔖 حضرت #امام بود انجام می دادند.شادی روح بزرگشان صلواتی🌷
✍راوی: همسر شهید
#شهید_علی_هاشمی🌷
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#خاطرات_شـهدا
🍃در والفجر مقدماتی💥، تعدادی از گردان ها شرکت داشتند
و در رابطه با دیده گاه ها و شناساییها🔦 ما در رفت و آمد بودیم که ارتفاعاتی را گرفتیم و در آن جا درگیری💣 زیاد بود و خیلی از بچه ها به شهادت رسیدند🌹... که جنازه های آن ها ماند. ما با لودر🚜 یک کانالی زدیم که در دید دشمن بود و دشمن آن را تحت نظر داشت📷. هرکس از آن عبور می کرد🚶، او را می زدند. یکی از بچه های بیرجند مجروح شد و ناراحت بود. با این که برانکارد بود،ولی نمی توانستند از آن استفاده کنند. قدمیاری گفت: بلند شو برویم. تو هوایش را داشته باش،
من او را پشتم می کنم و از این جا عبورش می دهیم💪.
🍃او یکی از نیروهای خوب و فعال بود😇 .با این که مسئول گردان و معاون گردان بود، او را به پشت گرفت و رفت . با این که تیراندازی دشمن ادامه داشت، ولی به خواست خدا به آن ها اصابت نکرد.
🍃آن بسیجی مجروح را به آن طرف و به آمبولانس رساند
و با سرعت و با دست و صورت خونین بازگشت ؛ به او گفتم: بیا دست و صورتت را بشویم . ولی شهید گفت:
🍃این #خونهاپاک است و من خوشحالم که توانستم همان یک نفر را نجات بدهم . که ناگهان از گوشه ی کانال نیروهای عراقی وارد شدند و تیراندازی می کردند . بچه های بسیجی هم بودند، ولی فشنگ کم داشتند و روحیه ی آن ها ضعیف شده بود و می خواستند فرار کنند . ولی این شهید آر.پی.جی را برداشت و ما هم تیربار دستمان گرفتیم و شلیک کردیم.
🍃شهید رفت روی خاکریز و با آر.پی.جی که زد 💥چند تای آن ها کشته شدند و باقی فرار کردند . ما همگی او را بوسیدیم 😘. اگر او نبود ما دچار تلفات زیادی می شدیم.
این شهید بسیار شجاع و دلیر بود.»
📎 جانشین اطلاعاتعملیاتتیپامامجواد(ع)لشگر۵نصر
#سردارشهید_محمدعلی_قدمیاری
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#خاطرات_شـهدا
🌷یک روز #صبح دیدم شهید حسن باقری به اتفاق یک فرد دیگری که او را نمی شناختم به محل سپاه سوسنگرد آمدند و حسن از من خواست که گزارشی📋 از اقدامات صورت گرفته را ارائه دهم. تمامی کارها را توضیح دادم بغیر از شناسایی هایی که انجام داده بودیم. حسن باقری هم شوخ و هم بسیار با #صراحت و تندی برخورد میکرد. وقتی من آنگونه گزارش دادم با حالت شوخی و جدی کلی حرف بار ما کرد و گفت: تو اینو نمی شناسی⁉️ این مسعود پیش بهاره، همشهریته، آره بهبهونیه، اینو فرستادم دوره عالی اطلاعات عملیات، حالا برگشته به ما کمک میکنه، حالا ما را سر کار نزار تمام شناسایی ها و #معبرها را توضیح بده. ما شروع کردیم همه چی را توضیح دادن بگونه ای که در آخر شهید حسن گفت: بخاطر همشهریت همه را خوب توضیح دادی.☺️
🌷بعد از ارائه #گزارش به منطقه رفتیم تا از نزدیک آمادگی های ما را ببینند. وقتی به محل سپاه برگشتیم حسن به من گفت: تمام نقشه ها 🗞و کالک ها را بردار با ما باید به اهواز بیایی. من با تعجب گفتم: اهواز؟! اهواز کاری نداریم، در ضمن چون آقا عزیز نیست من باید اینجا باشم. حسن با حالت خیلی جدی به مسعود نگاهی کرد😑 و گفت: طوری صحبت می کنه که اگر اینجا نباشه عراقی ها می آیند بهبهان را تصرف می کنند. در این مدت کلاً شهید مسعود #ساکت بود و فقط سکوت را اختیار کرده بود و من 👌برای اولین بار او را دیده بودم.
🌷به هر صورت ما وسایل را برداشتیم و به اتفاق #شهیدان حسن باقری و مسعود پیش بهار به اهواز پادگان گلف آمدیم و به زیرزمین گلف ⛳️رفتیم. در آنجا حسن گفت: چند روز دیگر آقا محسن و صیاد شیرازی که جدیداً #فرمانده نیروی زمینی ارتش شده به اینجا می آیند و ما باید طرح عملیات شما را ارائه دهیم، لذا تو همه کارها را بطور ریز و دقیق توضیح بده و مسعود همه را تبدیل به طرح عملیات میکنه📑 و باید آماده بشه تا ارائه بدیم و تا تمام نشده حق خارج شدن از این زیرزمین را ندارید. بعد از صحبت های حسن با ما دو نفر، خصوصی با حسن صحبت کردم و با توجه به اینکه مسعود را نمی شناختم #نگران بودم که نتوانیم کار را درست تحویل دهیم و تأکید داشتم که در حضور خود حسن کار انجام شود. شهید حسن به من گفت‼️مگه ما از روز اول برای این چیزها درست شده بودیم، برو به مسعود اعتماد کن و مطمئن هستم از او این کار برمیاد. خلاصه آمدم و با مسعود شروع بکار کردیم.😇 لحظه به لحظه که پیش می رفتیم و اعتماد به نفس و #خلاقیت مسعود را می دیدم
🌷 واقعاً شگفت زده می شدم😳 به گونه ای که ساعت ها بدون آب و غذا و #خواب کار را انجام دادیم و حتی ایشان سوالاتی را طرح کردند که باعث شد شناسایی ها را دوباره چک کنیم💯. بالاخره بعد از چند روز، مسعود پیش نویس طرح عملیات را بعنوان طریق القدس تهیه کرد و با تنظیم آن توسط #فرماندهان عالی رتبه منطقه جنوب به آقا محسن و شهید صیاد ارائه شد و تصویب هم شد و بعد از مدتی عملیات طریق القدس با موفقیت انجام شد و دقیقاً شهید پیش بهار در تهیه طرح های عملیات های〽️ طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس نقش بسیار برجسته ای داشتند.
🌷در عملیات بیت المقدس من #فرمانده تیپ عاشورا بودم و بدلیل پاتک های زیادی که به یگان ما و تیپ حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) قبل از آزادسازی خرمشهر🏘 می شد شهید مسعود از طرف قرارگاه نصر پیش ما آمد و قرار شد از طرف من و شهید احمد متوسلیان به قرارگاه برود و اوضاع منطقه ما را گزارش دهد تا مسئولین فکری بکنند. من به فرمانده #قرارگاه نصر شهید حسن باقری با بی سیم تماس گرفتم ☎️و گفتم: مسعود آمد تا اوضاع ما را بشما گزارش دهد تا فکری برای ما بکنید. خیلی وضعیت سختی بود. چندین بار حسن تماس گرفت و میگفت: پس مسعود کجاست؟ چرا #نرسیده؟ من نگران شدم و یکی از دوستان را فرستادم تا ببیند چرا مسعود نرسیده تا اینکه پس از نیم ساعت با بی سیم📞 خبر دادند شهید مسعود پیش بهار در مسیر رفتن به قرارگاه به #شهادت رسیده است.
✍ به روایت سردار حاج امین شریعتی
📎مسئول طرح و عملیات قرارگاه نصر
#سردارشهید_مسعود_پیشبهار🌷
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#خاطرات_شـهدا
🌷حنیف یار و یاور همیشگیام بود. من پدرم را در سن سه سالگی از دست داده بودم و پسرم حنیف و فرزند شهید دیگرم (عباس) بودند که این خلأ عاطفی را برای من پر میکردند؛ وقتی به این شهدا نگاه میکردم، احساس اینکه پدرم را از دست دادهام، نداشتم.»
🌷یکی از خصوصیات اخلاقی شهید بهبودی این بود که به سالخوردگان بسیار اهمیت میداد، سعی میکرد به هر نحوی که شده به آنها کمک کند و روابط بسیار دوستانه و صمیمانهای نیز با همسایگان و اقوام برقرار کرده بود. مادر شهید میگوید: «وقتی حنیف سر نماز میایستاد، بسیار گریه میکرد.
🌷 روزی متوجه گریستن بیش از حد شهید شدم، خود را به حیاط منزل رساندم و دستانم را به طرف آسمان بلند کردم و گفتم خدایا فرزندم هرچه میخواهد به وی عطا کن و وقتی که از خودش پرسیدم که پسرم از خدا چه میخواهی که اینقدر ناله میکنی؟ شهید فرمودند: مادرجان! من از خداوند میخواهم که مرا به هدف والای خود برساند که آنهم شهادت در راه خداست...»
🌷 شهید بهبودی ورزشکار بود و در رشته ورزشی کاراته موفقیتهایی هم کسب کرده بود.حنیف از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی - بعد از ۱۵ ماه خدمت - عازم جبهههای حق علیه باطل شد. شهید معظم در مساجد برای انجام فرائض دینی بسیار مشارکت میکرد و پیوسته در نمازهای جماعت حضور مییافت. حنیف وقتی به جبهه رهسپار میشد،
🌷 به دوستشان گفت که «من به شهادت خواهم رسید و شما با همین [لباس] رزم که تنم است مرا شناسایی خواهید نمود که دقیقاً همینطور هم شد. زمانی که حنیف به فیض عظمای شهادت نائل آمد، پیکر پاکش را به کاظمین عراق منتقل کردند؛ یکی از دوستان شهید بهبودی که بسیار با او صمیمی بود، به کاظمین رفت و از روی همان لباس رزم، پیکر مطهرش را شناسایی کرد.
🌷شهید حنیف بهبودی به جضرت موسی بن جعفر (ع) علاقه بسیاری داشت و همیشه در سنگر جبهه، مداحی این امام همام را میکرد؛بههمین دلیل، دوستان شهید، پیکر پاکش را در کاظمین به حرم مطهر برده و شال سبزی را از مرقد به کمر شهید بزرگوار بستند که پیکر شهید معظم بیش از پیش متبرک شد و بعد از آن، به ایران انتقال یافت
🌷 آری! حنیف در تاریخ هجدهم تیرماه سال ۱۳۶۷ هجری شمسی و در سن بیست و یک سالگی، در منطقه شیر سورکوه عراق به درجه رفیع شهادت نائل گشت. پیکر پاک شهید حنیف بهبودی در مزار شهدای منطقه امامزاده هاشم (ع) رشت به خاک سپرده شد تا زیارتگاه عاشقان شهید و شهادت باشد.
✍ به روایت مادر بزرگوار شهید
#شهید_حنیف_بهبودی🌷
::
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#خاطرات_شـهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
# به
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#خاطرات_شـهدا
🔰صبح یک روز ساعت 5 شهید در منزل🏡 خواب بود دو نفر دم در آمدند و #اسلحه داشتند آنها بسیار عصبانی بودند وقتی در خانه آمدند عادل رفته بود آنها فکر💭 می کردند که همسر شهید عادل را #پنهان کرده و آن را تهدید کرد ولی چون خانه را گشته بودند و خاطر جمع شدند 👌که او در خانه نیست #خانه را بهم ریخته و رفتند و آسیبی به همسر و فرزندش نرساندند.🚫
🔰روزی عادل در راه آمدن به انه بود که دو نفر موتور سوار یک مرد و زنی که با چادر به سر پشت مرد نشسته بود همسر مهربان❣ عادل دم در ایستاده بود که عادل از راه می آید بعد همسر دیده که کفش زن #مردانه است و از زیر چادر اسلحه خارج می کند و یک طوری به عادل می رساند که این مرد است😱 و عادل به پشت #درخت می رود و نتوانستند او را شهید کنند. و همیشه مورد تعقیب بسیاری از منافقین👹 قرار می گرفت.
🔰همسر شهید #باردار بود او با همسرش به میدان انقلاب رفته بود که در راهپیمایی ✊شرکت کند او در میان درگیری رخ داد او همسر خود را رها رده و داخل #جمعیت شد و اصلا به فکر خانواده نبود و فقط به فکر شکست دادن دشمن و شاه 👿پلید بوده او همیشه هر آنچه که داشته بین اقوام و دوستان یا #نیازمندان تقسیم می کرد 😳حتی روزی فرش زیر پای خود را از #همسرش خواست تا به کس دیگری هدیه🎁 کند.
🔰او همیشه در #انتخابات اولین کسی بود که پای صندوق 📦رای می رفت و پای صندوق رای همیشه نظارت داشت که #خطایی رخ ندهد یک هفته بود که ازدواج 💍کرده بود که به جبهه رفت و همسرش به وی در حال رفتن گفت اگر می دانستم مرا به این زودی در این جوانی رها می کنی💯 هرگز با تو ا#زدواج نمی کردم و بعد از چند روز که از او خبری نبود همسر ایشان به کمیته رفته و راجب وی سوال کردند ‼️و بعد که پیدا کردند و با او صحبت🗣 کردند و همسر را #متقاعد کردند که به خانه باز گردد.
#شهید_عادل_جبهدار🌷
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈