✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #اول
روبروی تلویزیون نشسته بود...
شبکه ها رو عوض میکرد..تا رسید به اخبار.. صدایش📺🔉 رابلند کرد.
عاطفه از اتاق بلند گفت
_عبــــــااااس..! صداشو کم کن.. سرم رفـــت...!! دارم درس میخونمـــــااا😵😵
اعتنایی بحرف خواهرش نکرد...
میخ تلویزیون شده بود.. عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را.. حتما نگاه میکرد..
زهرا خانم_ عاطفه مادر.. بیا کمک... سفره رو زودتر پهن کنیم..الان بابات میاد!
از همان اتاق صدایش را به مادر رساند
عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان😵😵
زهراخانم بلند گفت
_ عــــــاطفــــــه!!😕
عاطفه از اتاق بیرون امد..😑🚶♀
مستقیم بسمت عباس رفت.. که روی مبل راحتی نشسته بود...
دستش را دور گردنش انداخت.. سرش را کج کرد و گفت
_چطوری اقای همیشه اخمو😜😁
#همیشه چهره عباس #درهم بود..😠
اما باز عاطفه..
مدام سر به سرش میگذاشت..🤪 با حرف عاطفه.. اخم عباس باز نشد.. ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد..😠
عاطفه..
بوسه ای.. روی سر برادرش کاشت..☺️😘و به کمک مادر رفت.. تا میز را بچیند..
تنگ اب را..
در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد..
زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت
_برو مادر ببین کیه
عاطفه سری تکان داد..
به سمت ایفون رفت.🚶♀سریع عباس بلند شد و گفت
عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...😠
ایفون را برداشت
_کیه؟😠
صدای حسین اقا بود ک گفت
_باز کن😊
دکمه ایفون را زد.. و با #تشر به عاطفه و مادرش گفت
_مگه نگفتم.. وقتی من خونه هستم.. خودم باز میکنم؟!😠
در با تقه ای باز شد..
حسین اقا با دست پر🍏🥔🥩 وارد خانه شد.
همه به اخلاق عباس عادت داشتند..
در هیچ حالتی اخم😠از روی صورتش کنار نمیرفت..
دوست نداشت حتی..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #دوم
دوست نداشت حتی..
کسی از پشت ایفون.. #صدای مادر و خواهرش را بشنود..😠
گاهی عاطفه جوابش را میداد..🙁
بحث میکردند.🙄 اما در اخر #تسلیم خواسته عباس میشدند..😑چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..😠👎
ساعت ۴ عصر🕓 بود..
آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه🧢👕 بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان #برکت داشت..
حسین اقا خیلی دقت میکرد..
که #حقیقت را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند...
اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به #رضایت مشتری کاری نداشت..
کم کم غروب🌄 میشد..
حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. ✨
حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند!
عباس در را بست..
و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..✨💎✨
#سریعتر از پدر نمازش را خواند..
سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند..
چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد..
مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! 😕
عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه😎
مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه😐😐
مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.🙁🙁
حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟😐
عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده😕
حسین اقا_دلیل خوبی نیست😐
عباس_نظر من اینه😐
_عباس بابا نظرت اشتباهه...! #رضایت مشتری حرف اول میزنه نه #فروش جنس های مغازه😊
_حرفتون قبول ندارم😕
هر بار باهم بحث میکردند..
حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت..
ساعت از ١٠🕙🌃 گذشته بود...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #سوم
ساعت از ١٠ گذشته بود..
پدر و پسر سوار ماشین حسین اقا، به سمت خانه میرفتند..💨🚙
به سر کوچه شان رسیده بودند..
هنوز همان جمع پسرهایی..که همیشه سرکوچه می ایستادند.. بودند.👥👥👥 و صدای خنده و حرف زدنشان.. کل محله را برداشته بود.
کوچه پر از ماشین بود 🚙🚙🚗🚙🚗🚗🚕🚕و جای پارک نداشت...حسین اقا ماشین را.. همانجا سرکوچه پارک کرد...
پیاده شدند..
تا مسیر خانه را طی کنند... که عباس، نامش را از زبان یکی از آنها شنید.👤
درجا.. اخم هایش در هم رفت...😠رو به پدر کرد و گفت
_بابا شما برید خونه من الان میام😠
_عباس بابا نرو😐
عباس #نگاهی_عصبی..
به پدرش کرد..و بی جواب.. قدمهایش را تند تر برداشت..😡
با زنجیری⛓ که در جیبش بود.. از جیب درآورد.. عصبی به سمت پسرها میرفت..
اخمهایش را بیشتر کرد...بلند نعره زد😠🗣
_چی گفتییییی؟؟؟😡 مردشی دوباره تکرار کن بینممممم...!!!!😡🗣
پسرها.. 👥👥
بی توجه به عباس..صحبتشان را ادامه میدادند...و حتی بیشتر و بلند تر میخندیدند..😏😏😏😂😂😂🤣🤣🤣
تیکه کلامهایش را.. به باد #مسخره گرفته بودند..و خنده هایشان بیشتر شده بود..
کارشان،.. عباس را.. بیشتر عصبی میکرد..😡⛓
به دقیقه نکشید..
زنجیرش را چرخاند و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود..😡😡👊👊👊👊
آنها هم دفاع میکردند..
یک سرو گردن.. از همه بزرگتر و درشت تر بود.. زورش میچربید..
گرچه گاهی مشتی میخورد.. اما تا توانست.. همه را زیر مشت و لگد با زنجیر میزد..😡😡👊⛓⛓⛓👊😡😡
حسین اقا سریع دوید تا انها را از هم جدا کند..😨🏃♂
به قدری صداها و جنجال بلند بود..
که همه محله را.. به بیرون از خانه هاشان کشیده بود..
در اخر.. با وساطت اهل محل.. و آمدن پلیس.. عباس اروم شد.. و دعوا خاتمه پیدا کرد..🚓
همه با سر و دست کبود و خونین.. به گوشه ای افتاده بودند.. گویا از میدان جنگ برمیگشتند..
همه از عباس...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
امروز زینب...
نه حسین دارد، نه عبـاس
نه علی اکبر
نه جعفـر و عـون و عبدالله
امروز طفل رباب آرام خوابیده
قـاسمِ نوجوان به آرزویش رسیده
دختران حرم امروز گوشواره ندارند..
به جای آن یک جفت گوشِ پاره یِ خون آلود دارند...😭
ذوالجناح ، بی قرار به دنبال سوارِ مهربـانِ خود میگردد...💔
امروز زینب است و چند بچه ی کوچک که هرکدام بهانهی پدرانشان را میگیرند...
امروز زینب است و چند سرِ بریده یِ آشنا بر نیزه ها😭
در نزدیکیِ خیمه های سوختهی نینوا...
زینب است و استواری همیشگی اش
و باز زینب است و غمی که جنسش فرق میکند...
عمه جان زینب بمیرم برایتان
امان از دلت عمه جان
غم مادر دیدی، غم پدر دیدی
غم حسن را دیدی
غم حسینت را چگونه تاب می آوری؟😭💔
.
به خدا گفتم :
عزیزترین بنده هات چه کسایی هستند؟
خدا فرمود :
آنهایے که میتوانند تلافی کنند
اما بخاطر منِ خدا میبخشند:)♥️
#اذان_ظهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنها ایرانیای که در سپاه #امام_حسین(ع) به شهادت رسید.
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨
امام صادق(ع):
زیانکار کسی است که
عمرش را
لحظه به لحظه
بر باد میدهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آره ما دیوونه هستیم
بیخیال این زمونه💔
#کربلا