معجزه شهدا
یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن. در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو در خونه واساده و میگه سوار شو بریم. ازش پرسیم کجا گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره. سوار شدم و رفتیم.
سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون ها رو خوب ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم.
از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره. هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم و در زدم. دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در . نه من اونو میشناختم نه اون منو . گفت بفرمایید چیکار دارید؟
ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته؟ یهو زد زیر گریه. گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم اوفتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت.
گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم. الان شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید...
شهیدان امام زادگان عشقند
.من از آتش به خدا خاطره ی بد دارم
وای از این خاطره بسیار بدم می آید
اى_واى_مادرم
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃#قسمت_یازدهم🌸🍃
حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پشیمان بود😤😤. مهرزاد که تقصیری نداشت فقط نمی توانست حرفش را راحت بزند.😖😖
حرف نگفته اش، حورا را کاملا پریشان کرده بود. کاش می گفت..کاش...😫😩
امتحان آن روز هم به خوبی برگزار شد اما حورا بیشتر حواسش به مهرزاد و مسئله ای بود که نتوانسته بود بگوید. 😥😢
بعد از تمام شدن امتحان منتظر هدی ماند تا با او حرف بزند.
_به به حورا خانم چه عجب منتظر ما موندین!🙄🙄
_هدی بریم سلف باهات حرف دارم.😞😞
هدی بدون حرفی دست دوستش را گرفت و با هم راهی سلف دانشگاه شدند.
دو لیوان شیر کاکائو و کیک گرفت و به سمت میزی برد که حورا پشتش نشسته بود.
چادرش را کمی بالا کشید تا راحت بتواند بنشیند.🤒🤒
_خب بگو منتظرم.🤐🤐
_هدی من..میخوام خیلی چیزا رو بهت بگم. وقت داری؟🤕🤕
_آره حتما من برای بهترین دوستم همیشه وقت دارم.😌☺️
حورا لبخندی زد و شروع کرد به تعریف گذشته تلخش.😰😰
_وقتی پامو تو اون خونه گذاشتم که چند روز قبلش مادر و پدرم تو یک تصادف فوت کرده بودند و وصیت کرده بودند من پیش داییم بمونم.😞😞
مادرم خواهری نداشت و عمو و عمه هام خارج از ایران بودند و سالی یک بار هم نمیومدند ایران.😔😔
داییم بهم قول داد ازم مراقبت میکنه و نمیزاره کمبودی حس کنم. منم خام حرفاش شدم و باهاش رفتم.😣😣
از روزی که رفتم تو اون خونه آزار و اذیتا شروع شد. 😖😖
هربار که از زن دایی کتک میخوردم یا حرفی بهم میزد که اشکمو در میاورد به یاد حرف داییم میفتادم که می گفت
"دایی جان خیالت راحت باشه. خونه ما رو مثل خونه خودت بدون و احساس غریبگی نکن😏😏. من مثل پدرت و زنداییت مثل مادرت میمونه. 😟😟هر کم و کسری داشتی بگو من برات فراهم میکنم. غصه هیچی هم نخور من مثل کوه پشتتم"😪😪
اما.. اما با حرفای زنش پشتمو به راحتی خالی کرد. هر بار که میخواستم شکایت رفتار مریم خانم یا دخترش رو بکنم قدرت حرف زدن ازم گرفته می شد.😰😰
فکر میکردم همینکه منو تو خونشون جا دادن و گذاشتن درس بخونم خیلی محبت بهم کردن.
اما نمی دونستم که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیست.😮😮
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_دوازدهم 🌸🍃
از زن داییم میشنیدم که میگفت:رضا این دخترو چرا مفت و مجانی نگه دلشتی تو این خونه؟😠😠 از باباش که نه ارثی رسیده به ما نه پول و پله ای. ولش کن بره با همون خانواده پدریش زندگی کنه که معلوم نیست کدوم گورین.😤😤
اشک هایش را پاک کرد😭😭😭😭 و ادامه داد:خیلی بهم بد کردن.😓😓 زخم زبونای زن دایی و دستور و فرمایشای دخترش روانیم کرده بود تا اینکه.. تو۱۶سالگی فهمیدم مهرزاد.. عاشقمه.😞😓
_چطور فهمیدی؟😳😳
_من که۱۶سالم بود اون۱۹ساله بود. تو اوج بچگیش اومد پیشم و وقتی تو حیاط داشتم درس میخوندم گفت دوسم داره و یک روز از دست مادرش نجاتم میده.😟😟
_الان چی؟😒😒
_نمیدونم هدی امروز منو سوار ماشینش کرد و هی میخواست چیزی بگه اما نمیتونست.🤕🤕
_دیوونه حتما میخواسته بگه دوست داره.😍😍
_نمیتونه هدی.😶😶
_وا چرا؟🤗☺️
_چون مادرش نمیزاره.. از طرفی من اصلا با اون جور در نمیام.. 😌😌از طرف دیگه هم که من دوسش ندارم. من تو این سال ها فقط عاشق و دل باخته یک نفر بودم.🙃🙂
هدی با ذوق از او پرسید:ای ناقلا کی هست؟😍😍
_کسی که هر جا بودم باهام بوده و تنها نذاشته..کسی که هنوزم باهامه و شبا باهاش خلوت میکنم.. خدا.. اون تنها یار و همدم من تو این سالهای سخت بوده.😍😍😍😍
_حورا جان خدا که آره اما تو باید یک کسی رو داشته باشی رو زمین که بتونی باهاش حرف بزنی؟درد و دل کنی؟😳🤔
_فعلا نیازی نیست. 🙁🙁
_ممنون که باهام دردو دل کردی اما اینو یادت نره تو میتونی مهرزاد رو عوض کنی البته اگه زن دایی فولاد زره ات بزاره.😫😫
_بیخیال هدی من تاحالا پشت سرش غیبت نکردم اینا رو هم فقط محض درد و دل بهت گفتم. به کسی نگو.😩😩
هدی دستش را آرام فشار داد و گفت:حتما عزیزم مطمئن باش.🤗🤗
_خب من دیگه برم تا صدای زنداییم بلند نشده.😣😣
با هم که خداحافظی کردند، حورا زیر لب زمزمه کرد:گذشته خوبی نداشتم.. همیشه با یاد آوریش عذاب می کشم.😭😭
"ما همیشه با عشق فریب می خوریم، زخمی می شویم و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود😥😥، اما باز هم عشق می ورزیم؛ و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم، به گذشته نگاه می کنیم و به خودمان می گوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم."😔😔😔😔😔😔
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_سیزدهم 🌸🍃
به خانه رسید و این بار هم خانه ساکت بود.
مستقیم به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد👚👖. صدای باز شدن در را که شنید حدس زد مونا باشد اما با مریم خانم روبرو شد.😳😳
_سلام.☺️☺️
_علیک سلام.داییت کارت داره برو تو اتاقش.😠😠
حورا لباس هایش را عوض کرد و به اتاق دایی اش رفت. می دانست مسئله مهمی است که او را به اتاقش خوانده بود.🙁🙁
در زد و وارد شد.🚪
_بشین دایی جان.😌😌
هه حالا شده بود جان و جانان.😏😏
حورا نشست و منتظر ماند.
_حورا جان تو خیلی دختر خوبی هستی و لیاقتت از این زندگی که الان توش هستی خیلی بالاتره.🤗🤗 راستشو بخوای من خیلی شرمندتم که نتونستم زندگی خوب و مرفهی رو برات تهیه کنم.🙂🙂
حورا متواضعانه گفت:نه دایی جان همین زندگی از سر دختر بی پناهی مثل من زیادم هست.🙃🙃
_نزن این حرفو دخترم.😉😉 تو لیاقتت خیلی بیشتره. من تو این سال ها نتونستم برات دایی و سرپرست خوبی باشم.😌😌 منو ببخش حورا جان.😒😒
حورا سرش راپایین انداخت و چیزی نگفت.
_الانم میخوام یه چیزی بهت بگم که هم به صلاح توئه هم تو رو از این وضعیت خلاص میکنه.😟😟
قلب حورا تند می زد و صدای تپش قلبش شنیده می شد. 😨😰
_چند وقت پیش یکی از همکارای من تو رو دم خونه دیده و ازت خوشش اومده.🤗🤗 بعد رفته تحقیق کرده فهمیده تو دختر خواهر من هستی و با ما زندگی میکنی. 😝😝اومد به من این موضوع رو گفت و یک جورایی تو رو ازم خاستگاری کرد. 😦😦منم گفتم آره چرا که نه مردی به پولداری و با شخصیتی سعیدی پیدا نمیشه.😪😪
حورا از جایش پرید.
_چی؟😠😠شما گفتین بله؟😡😡از طرف من بهش جواب دادین؟آ😳😳خه..آخه به چه حقی؟مگه من اختیار زندگی خودمو ندارم؟ 😤😤
خونش واقعا به جوش آمده بود اما با احترام این ها را به دایی اش گفته بود.
ناگهان در باز شد و مریم خانم داخل اتاق شد.😟😟
_دختره خیره سر به چه حقی با دایی ات که اینهمه زحمت تو رو کشیده اینجوری حرف میزنی؟ یک ذره حیا و خجالت تو وجود تو نیست؟😡😡😡
_من..من که چیزی..😟😟
_خفه شو و به حرف داییت گوش کن.😤😤
آقا رضا تذکرانه گفت:مریمممم!😡😡
سپس رو کرد به حورا و گفت:دخترم من بدتو نمیخوام اما این بهترین موقعیت برای توئه.😏😏 گفته میزاره درستو ادامه بدی و حسابی خرجت میکنه.🤑🤑 ببین حورا اون یه جورایی مدیر شرکتمونه و همه کاره است.🤗🤗
خیلی پولدار و با شخصیته. از حیا و حجاب تو خوشش اومده و این پیشنهاد و داده.😎😎 روش فکرکن و اگه دیدی نظرت مثبته بگو بگم بهش بیاد با هم حرف بزنین.😄😄
ضرر که نداره یه حرفه.
حورا بغضش را مثل همیشه فرو خورد و گفت:ب..باشه.😰😭
سپس دوان دوان از اتاق خارج شد.
دلش تنگ آغوشی گرم و مهربان بود و کسی را آن اطراف نداشت تا او را در آغوش بگیرد و دست نوازش بر سرش بکشد.😓😓
دوباره به سجاده و چادر نمازش پناه برد و از خدا کمک خواست.😔😔
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
سلام خدمت شما دوستان عزیز😍😍ببخشید بابت دیر کرد رمان 😞😞ان شاله هرشب خواهم گذاشت😘😘
ساعت ۱۲ قسمت های ۱۴و۱۵میزارم براتون😍😍
اگر نظر وخواسته ای دارید به ایدی زیر مراجعه کنید
@Sit_narges_2018
یادتون نرههه تو این ایام دعامون کنیداااااا
التماس دعا🙏🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وداع "شهید مدافع حرم" علی اصغر الیاسی با خواهرش😭😭😭😭
چادر حضرت زهرا رو همیشه رو سرت نگه دار ...☝️
چقدر سخته وداع خواهر و برادر😭😭
امان از دل زینب😭😭💔
@Shahidgomnam
1_44938305.mp3
7.5M
تو قرار منی زهرا...
😭😭😭😭😭😭
#سیدرضا_نریمانی
@Shahidgomnam
📖 #خاطرات_شهدا 💖
💕 #همسرانه 💕
🌸 خیلی شلوغ بود 😇 و همیشہ در منزل شعر و آواز میخواند . یادم هست یڪبار ڪه میخواستم نماز بخوانم ، گفتم : « چقدر سر و صدا میڪنی ! ڪمی آرام باش ☺️ » چون شلوغ میڪرد و تمرڪز نداشتم .
🌸 با خنده گفت : « زهره ! روزی بیاد آنقدر خونہ ساڪت باشہ ڪه بگی ای ڪاش سروصداهای میثم بود » . 😔
✍ زهره نجفی همسر شهید مدافع حرم
#شهید_میثم_نجفی 🌷
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفتم بهمن ماه اولین سالروز شهادت سرگرد پاسدار #شهید_احمد_شوهانی #مدافع_حرم یی که #مدافع_وطن شد بعد از چهار بار اعزام به سوریه، در دفاع از مرز های ایران در شمال غرب کشور در ازگله در درگیری با گروهک های تروریستی به شهادت نائل آمد...
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
.
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اللهم_الرزقنا_شهادت #اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة #پشتیبان_ولایت_فقیه_باشیم
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
@Shahidgomnam
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊شهادت دو مامور انتظامی و یک سرباز وظیفه در حمله مسلحانه به خودروی پلیس
🔸فرماندهی انتظامی خوزستان از شهادت دو مأمور نیروی انتظامی بر اثر تیراندازی افراد ناشناس به خودروی پلیس در بندر امامخمینی خبر داد.
🔸مهاجمین با به رگبار بستن خودرو گشت پلیس، باعث شهادت یک نیروی کادر و یک سرباز وظیفه شدند.
@Shahidgomnam
حمید آقا خیلی از غیبت بدش میومد اصلا خوشش نمیومد جایی نشسته کسی غیبت کنه...سعی میکرد مجلس رو ارک کنه...تو خونه همیشه میگفتن دلم میخواد تو خونه من غیبت نباشه...دلم میخواد خدا و ائمه به خونه زندگی من یه جور دیگه نگاه کنن...بسیار مهربان بودن و مودب..رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود انگار این مرد خوبی تمام رو داشت هیچ وقت عصبانیت ایشون رو نمیشد دید بی اندازه صبور بودن و مدام ذکر لبش این بود ...و کفی بالله ناصرا
پایین وصیت نامه هم این ذکر رو نوشتن تا صبوری برای خانوادشون بمونه...
روای: همسر شهید
شهید حمید سیاهکالی مرادی🌷
#فاطمیه
#صلوات
@Shahidgomnam