4_5972151574116434672.mp3
4.57M
میترسم از آخر خودم ، میترسم که از تو رد بشم
پناهم باش تو این دنیا...😔
#سیدرضانریمانی
@Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#کلیپ بسیار زیبا و دیدنی از شهید مدافع حرم محمدابراهیم توفیقیان
به مناسبت سالروز شهادت🕊
@Shahidgomnam
شعر مخصوص خونه تکونی آقایون😂
می تکانم خانه را چون زلزله😞
چون که خانم، کرده اینک ولوله😱
گفته پوستت میکنم ای نازنین😡
یا میشوری، یا میسابی،یا همین😌
راه دیگر هم جلو پایم نهاد🤔
راه نه، یک چاه در راهم نهاد☺️
گفته است یا آنچه من گویم شود😠
یا که فردا مهر من اجرا شود😜
گفتمش: ای نازنین منزلم😐
هر چه گویی بی کلک،من تابعم😢
دیگر از این حرف ها با من نزن😶
چاکرت هستم، زمهرت دم نزن😕
هر چه باشد، پول مبل و البسه🙃
کمتر از میزان مهر خالصه!😒
هر چه گویی، هر چه خواهی میکنم😔
هر کجا را خواستی جمع میکنم😟
شیشه ها را، پرده ها را ای عزیز😚
کل منزل بعد از آن گردد تمیز😑
آخرش هم جای مزد در جیب ما😞
می تکانی هر چه هست از جیب ما😕
#طنز
🌷بخشی از وصیتنامه شهید هادی ذوالفقاری
از خواهران ميخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س) رعايت کنند،
نه مثل حجاب هاي امروز، چون اين حجابها بوي حضرت زهرا(س)نميدهد...
از برادرانم ميخواهم که غير حرف آقا (ولی فقیه) حرف کس ديگري را گوش ندهند...
جهان در حال تحول است، دنيا ديگر طبيعي نيست،
الآن دو جهاد در
پيش داريم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛
زيرا همه چيز لحظه آخر معلوم ميشود که اهل جهنم هستيم يا بهشت...
حتي در جهاد با دشمن ها احتمال ميرود که طرف کشته شود
ولي شهيد به حساب نيايد، چون براي هواي نفس به جبهه رفته ...🌺
دستانش را بریدند تا از حسین دست بکشد !
می دانستند دلش لبریز از عشق حسین است ، هدف تیرها کردند قلبش را …
گفتند در سرش هوای حسین است ، چه کنیم ؟
اینجا بود که پای عمود آهن به میان آمد …
جانم به فدایش اباالفضل🌺
التماس دعا
شبتون لبریزازعشق اباالفضل🌙✋🏻
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_بیست_و_یکم 🌸🍃
باز هم حورا تنها ماند با یک عالمه افکار درهم و نا به سامان.😞😞 دلش می خواست از آن خانه فرار کند.😭😭 کسی او را نمی خواست و دایی اش داشت او را به مردی تحمیل می کرد که حورا حتی او را ندیده بود.😵😵
با خودش گفت:چه فایده داره جواب من که تغییری نمی کنه. بهتره برم سر درسام.
کتاب قطورش را برداشت و صفحه ای از آن را باز کرد. 🙁🙁
با بسم الله شروع کرد و به هیچ چیز دیگر هم فکر نکرد تا تمرکزش روی درس بالا برود.
کمی خوانده بود که مریم خانم وارد اتاق شد و گفت:دختر چی گفتی به آقای سعیدی؟😠😠😠
_گفتم نه.🙂
_بی جا کردی. اون که گفت حورا می خواد فکر کنه.😤😤😤
_زن دایی جان من جوابم فرق نمیکنه همونی بوده که هست. بهش بگین خودشو خسته نکنه.
سمت کتابخانه کوچکش رفت و مریم خانم گفت:خوب گوش کن ببین چی میگم دختر. این چند سالم که اینجا بودی زیادی بود. خیلی تحملت کردیم.😡😡😡😡
الانم که یک خاستگار خوب پیدا شده باید دمتو بزاری رو کولت و بری خونه شوهر.😪😪
حورا لبش را گزید و بغض پنهانش را قورت داد. دلش می خواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد. دلش نمی خواست سربار کسی باشد.😥😥
_من می خوام با دایی حرف بزنم.😰😰
مریم خانم خوشحال از اینکه او سر عقل آمده و می خواهد قبول کند، رفت و آقا رضا را صدا زد.
_بیا حورا کارت داره.😤😤
آقا رضا عینکش را از چشمش برداشت و برخواست تا به اتاق خواهرزاده اش برود.
_کاری داری حورا؟🤗🤗
_دایی من میخوام از اینجا برم😓😓.
آقا رضا مات و مبهوت به حورا نگاه کرد.
_چی؟منظورتو نمیفهمم.😧😧
فکر کردم می خوای بگی جوابت به خاستگ..😳😳
_نه دایی جان من می خوام از این خونه برم تا سربار شما نباشم.😫😫
_سربار؟ کی اینو گفته؟😠😠
_خانومتون گفتن من تو این خونه.. زیادیم.. منم..😣😣
_بسه حورا. اگه تو نمی خوای با سعیدی ازدواج کنی اشکال نداره.🤗🤗 من با مریم حرف میزنم. میدونی که چه اخلاقی داره ناراحت نشو. به درست برس.😤😤
آقا رضا که بیرون رفت، حورا دوباره مشغول درسش شد اما با حواس پرتی و ناراحتی.😓😓😓😓
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_بیست_و_دوم 🌸🍃
"آدم خسته هيچ نمى خواهد😔😔
فقط دلش مى خواهد😢😢
دست خودش را بگيرد و😌😌
فقط برود😥😥
جايى كه قرار نيست😖😖
هيچ وقت، هيچ كس، هيچ كجا😣😣
پيدايش كند"😓😓
حورا خسته بود از همه.😨😨
از دنیای تاریک و تیره اش..😔
از آدم های زندگی اش..😭
از درد های هر روزه اش..😩
از گریه های شبانه اش..😣
می خواست هر چه زودتر این زندگی کابوس وار تمام شود .😓😓
به تقویم رو میزی اش نگاه کرد.
فردا فاطمیه شروع می شد. چه زمان خوبی برای دعا بود.😍😍
باید با دایی اش حرف بزند تا اجازه بگیرد شب ها به حسینیه محله شان برود.😌😌
مانند هر شب شام نخورد و خوابید.😴😴
صبح روز بعد، بعد از دادن امتحان، با اصرار هدی شوار ماشینش شد تا او را به خانه برساند.🙃🙃🙃
_مواظب خودت باش حورا جان.😊😊
—چشم ممنون که منو رسوندی.😍😍
_فدات بشم خانمی. التماس دعا.😘😘
دست هدی را فشرد و گفت:ما بیشتر.خدافظ👋👋
از ماشینش پیاده شد و با کلید، در حیاط را باز کرد.
صدای تق تق کفش های مریم خانم آمد و بعد هم صدای خودش.😳😳
_دختره پررو. این کی بود که باهاش اومدی خونه هان؟😠😠
_کی زن دایی؟اون هدی بود.😳😳
_هدی؟!آره منم ساده ام باور میکنم. اون ماشین شاسی بلند زیر پای یک دختر؟😡😡
_زن دایی من کی دروغ گفتم آخه که بار دومم باشه؟ باور کنین هدی بود.😞😞
مریم خانم، بازوی حورا را گرفت و او را کشید داخل خانه.
_بیا بریم حالیت کنم دختره خیره سر. بزار به داییت بگم حسابتو برسه چشم سفید شدی هر غلطی خواستی می کنی.😤😤😤
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸🍃#رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_بیست_و_سوم 🌸🍃
وارد خانه که شدند،مهرزاد با آن ها روبرو شد.👀
آن گونه که مادرش دست حورا را گرفته بود مشخص بود می خواهد بلایی سرش بیاورد. اما چه بلایی سر یک دختر بالغ دانشجویی می توانست بیاورد؟😧😧
دیگر نمی توانست کتکش بزند یا در انباری مخفیش کند.😟😟
دیگر نمی توانست از غذا و خوراکی محرومشکند.😒😒
دیگر نمی توانست گوشش را بکشد.👂
فقط می توانست به او توهین کند که با نگاه کردن به چشمان خیس حورا میتوانست بفهمد که زخمش را زده است.😰😰
این دفعه جرئت کرد و جلو رفت.
بخاطر عشق باید همه کار می کرد. کار هایی که تا کنون نمی توانست انجام دهد.
_چیکارش داری مادر من؟😡😡
مادرش او را کنار زد و گفت:باز تو دخالت کردی مهرزاد؟ گم شو برو تو اتاقت.😤😤😤
_مادر من ولش کن. مگه بچه ده ساله است که اینجوری دستشو گرفتی و می کشیش؟😡
حورا نگاهی از روی ناراحتی به مهرزاد انداخت و دلش به حال خودش سوخت.😣😣
که از ابتدا نمی توانست کاری کند و روی حرف زن دایی اش سخنی بیاورد. 😢
اما حالا مهرزاد داشت از او دفاع می کرد.🤒🤒
یاد حرف مهرزاد در۱۶سالگی اش افتاد. چه قدر ساده و زود باور بود که حرف پسری۱۹ساله را باور کرده بود.😢😢
_گفتم برو کنار. این دختر باید ادب بشه تا بفهمه تو این خونه زندگی کردن قوانین داره. 😏😏
اخم های مهرزاد در هم رفت و گفت:اگه قانون داره برای همه قانون داره. نه فقط حورا.😠😠😠
_عه عه پسر تو میدونی این ورپریده چیکار کرده؟😡😡
حورا به سخن امد:زن دایی به خدایی که می پرستمش و تنها یار و همدم منه قسم که اون هدی بود نه کسی دیگه. اصلا زنگ بزنین ازش بپرسین.😭😭😭😭
_هه بهش گفتی دختر جون من که ساده نیستم.
مهرزاد با خود گفت:مامان داره تهمت بدی به حورا میزنه. او دختری نیست که سوار ماشین مرد غریبه بشه. سوار ماشین من که شد داشت از خجالت آب می شد اونوقت...🤔🤔
_مامان!😠
خورا همچین کاری نکرده.😏
_عه تو از کجا میدونی؟نکنه تو هم هم دستشی؟😡😡
_مامان این عینک بد بینی رو از چشمات دربیار خواهش می کنم. دخترت چند روزه با تیپ و فیاقه افتضاح تو خیابون می گرده و معلوم نیست چه غلطی می کنه که هیچکس خبر دار نیست. اونوقت شما..😡😡😡😡😡😡😡
با انگشت اشاره به حورا اشاره کرد و گفت:حورا رو متهم می کنین؟😤😤😤
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸🍃#رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_بیست_و_چهارم 🌸🍃
زن دایی با اشاره چشم به مهرزاد فهماند که حرفی از مونا نزند.🙄🙄
_چرا نگم؟ هان؟ چرا کثافت کاریای دخترتو رو نکنم؟ 😏😏اون که دیگه شورشو درآورده. شبا دیر میاد.😡😡 صبح ها زود میره. 😡😡شما که پدر و مادرشین خبر دارین از کاراش؟😤😤
فقط بلدین به متهم کردن دختر مردم.😰😰
_مهرزاد خفه شو و برو تو.😤😤
_نه دیگه این دفعه فرق داره مامان. نمیزارم حورا رو اذیت کنین.😖😖
_من هزار بار به رضا گفتم پنبه و آتیش رو با هم نگه ندار تو خونه. 😤😤اما به گوشش نرفت اینم شد نتیجه اش. که پسرم جلوم وایسته از این دختره بی همه چیز دفاع کنه😡😡😡.
خون حورا به جوش آمده بود. با حرص گفت:بسههههه دیگه. کاش...کاش منم با پدر مادرم مرده بودم که انقدر بی کسیم رو به روم نیارین.😣😣😣
بعد هم با گریه دوید و وارد خانه شد.😭😭😭
مهرزاد با تاسف نگاهی به مادرش کرد و گفت:واقعا متاسفم براتون مامان.😔😔
او هم بیرون ازخانه رفت و در را به هم کوبید. چقدر از آن لحظه ای متنفر بود که حورا اشک بر گونه هایش روان شد.😓😓😓
دلش قدم زدن های تنها را نمی خواست.
همراه می خواست آن هخ نه هر کسی...حورا..😫😫
کاش می شد دستانش را بگیرد و تا ته دنیا برود.
"تنهايى صرفا به این منظور نیست😢😢
که کسی را نداری!😥😥
گاهى اطرافت را😓😓
آدم هاى متفاوت پُر مى كنند😰😰
اما نداشتنِ همان يك نفر😵😵
تمامِ تنهايى هارا 😭😭
بر سرت خراب مى كند!😔😔
مشكلِ همه ما😩😩
"همان يك نفر" است😖😖
كه نيست..." 😖😖
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_بیست_و_پنجم 🌸🍃
تا نیمه های شب، خیابان ها را طی کرد و به دستان یخ زده اش، ها می کرد.😓😓
وقتی به خانه رسید که کفش های غریبه ای را پشت در دید.😳😳
حدس زد چه کسی به خانه شان آمده برای همین خونش به جوش آمد.😡😡
_مرتیکه پیر خجالت نمیکشه میاد خاستگاری حورا. الان حسابشو میرسم.😠😠
این بار خیلی جدی وارد خانه شد و قدم های محکمش را سمت پزیرایی به زمین کوباند.
مادر، پدرش و سعیدی از جا پریدند و به مهرزاد عصبانی خیره شدند.
_اینجا چه خبره؟😠😠
_صداتو بیار پایین مهرزاد. چه خبرته؟😤😤
رو کرد به پدرش و گفت:دیگه اون مهرزاد همیشه مطیع و فرمان بر مُرد. من می خوام بدونم این مرتیکه اینجا چه غلطی می کنه.😡😡
ابروهای هر سه نفر بالا پرید و صدای در اتاق آمد.😖😖
مهرزاد فهمید که مونا و مارال بیرون امدند و حورا از پشت در شاهد گفتگوی او هست بنابرین تمام جرات و جسارتش را یک جا جمع کرد و گفت: چرا خشکتون زده؟😠😠 دارم میگم این مرتیکه اینجا چه غلطی می کنه؟😡😡
سعیدی با چشماتچن از خشم قرمزش او را نگاه می کرد و پدرش جلو امد.
_حرف دهنتو بفهم پسره بی خاصیت.😏😏 صداتو بیار پایین واسه من صدا بلند می کنه. احترام خودتم نگه دار. یکم شعور خوب چیزیه آقای سعیدی مهمون ما هستن.😩😩
به اخم پدرش توجهی نکرد و گفت:من بی شخصبتم،😏 بی خاصیتم😒، بی شعورم😑، اصلا من خود کثافتم اما شما که پاک و طاهری چشمات کور شده از ثروت این مرتیکه.😤😤 برای همین راضی شدی که حورا رو دو دستی تقدیمش کنی بره.😡😡
صدای سیلی که به گوشش خورد نه تنها او را ساکت نکرد، بلکه جری تر شد و ادامه داد:خوبه آفرین.. باریکلا پدر نمونه. 😟😟جلو مهمون میزنی تو گوش پسرت.. پاره تنت.. هه😏😏
_تو..😠
_آره من تن پرورم و هیچ کاری بلد نیستم. بی عرضه و تنبلم میدونم اما دیگه تحمل رفتاراتون رو ندارم.😞😞
برگشت سمت مادرش و گفت:حورا به ما هیچ بدی نکرده مامان که این جوری باهاش رفتار می کنی. یا اینکه خوشحالی از این که اون به زودی از این خونه بره.😣😣😣
چرا؟ چون دختر خواهرشوهرته.. اگه دختر خاله ام بود رو چشمات میزاشتیش.
مریم خانم به اوج انفجار رسیده بود اما مهرزاد به کسی حق حرف زدن نمی داد.
باز برگشت سمت پدرش و گفت:شما چرا به دختر خواهرت بد کردی...نمیدونم..
چرا گذاشتی زن و دخترت این همه ازارش بدن.. برام سواله..🤔🤔🤔
کاش یکم.. فقط یکم احساس مسئولیت میکردی و میفهمیدی حورا جز ما کسی رو نداره.
صورتش را کج کرد و با چشمان خیسش😭😭 گفت:اگه می خوای بازم بزن.. بزن دیگه.😰😰
کاش به جای کتک زدن اون دختر بی چاره منو میزدین.. 🤕🤕🤕
داد زد:انقدر میزدین که بمیرممم چون حقم بود.😷😷
عقب عقب رفت و گفت:اما..اما حق حورا.. 😖😖نه کتک بود😫 نه توهین😩 نه تهمت نه تحقیر..😣😣
حقش آرامش بود😣😣
با دل دریایی که اون داره😍😍
با خدای مهربونی که اون داره😇😇
لیاقتش بهترین هاست..😌😌
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
سلامی دوباره خدمت شما عزیزان😊😊
بابت دیر کرد رمان بازم شرمندتونم حلالم کنید 😔😔
اینم پنج قسمت از رمان #حورا 😍😍
فردا هم براتون میزارم تا از دلتون دربیاد ان شالله 😍😍
تو این ایام فاطمیه بحق مادرمون تمام گرفتاریاتون حل شود 🏴🏴🏴
باتشکر از همراهیتون 😍😍