#حسن_جانمع
مادرے هستے و من هم با زبان مادرے
"یاحسن قوربان سَنَه" گویَم به لَحن آذری
#امام_حسنی_ام
@shahidgomnam
اطلاعیه ❗️❗️
امشب ساعت ۲۰ ویژه برنامه ملازمان حرم با موضوعیت شهید حسین معز غلامی از شبکه افق پخش خواهد شد 🌹
اطلاع رسانی کنید ❗️❗️❗️
@Shahidgomnam
به شوخی به یکی از دوستانم گفتم:
من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام !
گفت: بدون غذا ؟!
همین سخن را به دوست دیگرم گفتم ،
گفت: بدون نماز ؟!
و این گونه خدای هر کس را شناختم ...
👤 مصطفی چمران
🍃🌸🍃شبتون شهدایی🍃🌸🍃
@Shahidgomnam
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🎈💛| شهادت هر چه ڪ هست جز دریادلان دل به دریا نمیزنند... 🍃| #هرروزباشهدا 💚| #شهیدمدافع_حرم_مهدی_نع
🌷#شهیدمدافع_حرم_مهدی_نعمایی🌷
شهید نعيمايی از رزمندگان يگان امام علی(ع) شهرستان چالوس بوده است.
وی ساکن شهر کرج بود.
وی سی و پنجمین شهید مدافع حرم استان مازندران و سومین شهید مدافع حرم شهرستان چالوس است که پیش از این نیز شهیدان مصطفی شیخالاسلامی و حسین بواس از شهرستان چالوس در سوریه و مقابل تروریستهای تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمدند...
♥️#شهــــــــیــــد_گمـــــنام
@Shahidgomnam 🍃🌸🍃
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_نعمایی
🌷معروف به حاج مسلم....🌷
#قسمت_اول
#از_زبان_همسر_شهــــید:
پدرم در دوران جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت.
در خانواده و اقوام جانباز و چند پاسدار داشتیم.
بنابراین با فضای زندگی با یک نظامی تا حدودی آشنایی داشتم.
از طرفی موقعی با شهید ازدواج کردم که مدتها از اتمام جنگ تحمیلی میگذشت.
مهدی متولد ١٣۶٣ بود و پس از گذراندن مقاطع تحصیلی و قبولی در کنکور وارد دانشگاه افسری شد.
پاسداری شغل مقدسی است.
کسی که وارد این شغل میشود باید با تمام وجود به آن علاقه داشته باشد تا بتواند سختیها و مشکلاتش را به خوبی تحمل کند.
عاشق که باشی همه داشتههای معشوق در نظرت زیبا است.
آقا مهدی همیشه میگفت من کارم را خیلی دوست دارم، مهدی عاشق کارش بود و همه سختی و دشواریهای کارش را با جان و دل میپذیرفت.
من میدانستم که با یک نظامی زندگی کردن صبوری خاصی میخواهد اما چون عاشقش بودم به خواسته او احترام میگذاشتم و همراهیاش میکردم.
به گفته آقا مهدی شما انتخاب شدی که همسر پاسدار باشید.
نگرانیها و استرسم بسیار زیاد بود، اما میدانستم که این سختیها اجر خودش را دارد.
قبل از ازدواج خانوادههایمان با هم آشنا بودند.
ولی رفت و آمدی نداشتیم.
برادرم قصد ازدواج داشت و ما میدانستیم که خانواده نعیمایی دختر خانمی دارند از این رو برای آشنایی بیشتر برادرم با خواهر شهید به خانه آنها رفتیم و بعد ماجرای خواستگاری برادرم از خواهر شهید و متعاقباً عقدشان پیش آمد.
بعد از شش ماه آقا مهدی و خانواده به خواستگاری من آمدند.
به خواست خدا ما با هم عقد کردیم.
بعدها آقا مهدی برایم تعریف کرد پیشتر من از شما خوشم آمده بود و میخواستیم به منزل شما بیایم که شما زودتر آمدید و خواهرم را برای برادرتان گرفتید.
به همین خاطر من کمی صبر کردم و بعد از شما خواستگاری کردم.
مهدی من بسیار متواضع، صبور، توانا، خوش قلب و مهربون و بسیار باهوش بود.
من و آقا مهدی هر دو در خانوادهای ساده و به دور از تجملات و مادیگرایی، معتقد، مذهبی، مقید به امور مذهبی و ولایی بار آمده بودیم.
ما در تاریخ ٨ خرداد ١٣٨٨ به عقد هم درآمدیم.
٢٢ مهرماه ٨٩ هم وارد زندگی مشترک شدیم.
ما ٧ سال و ٨ ماه و ٢١ روز با هم زندگی کردیم.
آقا مهدی میگفت اگر بودنهای من را جمعبندی کنید فکر کنم بیشتر از سه سال پیشتان نبودم.
الحمدلله زندگی کوتاه ولی پرباری داشتیم.
زندگی ما بر مبنای سادهزیستی و صداقت و عشق بنا شده بود.
به هم سخت نمیگرفتیم و همیشه با محبت با هم صحبت میکردیم.
ایثار و از خودگذشتگی زیادی در زندگیمان به خرج میدادیم.
هیچ چیز موجب نمیشد من و آقا مهدی از هم ناراحت بشویم و اگر ناراحتی کوچکی پیش میآمد، سریع یک زمان گفت و گو معین میکردیم.
این عشق و صمیمیت بود که روز به روز در زندگیمان بیشتر میشد.
حاصل ازدواج ما دو دختر به نامهای ریحانه خانم ۵ ساله و مهرانه خانم ٣ ساله است.
ان شاءالله ادامهدهنده راه پدر باشند....
🌹| ادامه دارد...
#شهــــــــــیـــــــد_گمنـــــــام
@Shahidgomnam 🍃🌸🍃
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_نعمایی
#قسمت_دوم
#از_زبان_همسر_شهـــــید
....ریحانه را باردار بودم که از محل کار آقا مهدی به موبایلش زنگ زدند.
گوشی را برداشت و رفت داخل اتاق صحبت کرد.
وقتی آمد بیرون کنجکاو شده بودم. پرسیدم چیزی شده؟
کجا میخواهی بروی؟
اول انکار کرد بعد از اصرار من، با خنده گفت جایی نمیروم.
یک سر میروم سوریه و برمیگردم.
به خواست خدا آن مرتبه یک نفر دیگر جای ایشان رفت و رفتن آقا مهدی کنسل شد.
قسمت شد برای تولد ریحانه کنارمان بماند.
من سپردمش به خدا و از ریحانه خواستم که بابا را دعا کند و از حضرت زینب(س) خواستم که به من توان تحمل بدهد.
ولی ته دلم میخواست که برای تولد ریحانه پیشمان باشد و بعد برود.
لطف خدا شامل حالمان شد.
آقا مهدی زمان تولد دختر دوممان بود و ٢٣ روز بعد از تولد مهرانه اعزام شد.
من سعی کردم هیچ وقت گلایهای نداشته باشم.
برای آقا مهدی سؤال بود که چرا من حرفی نمیزنم و اعتراضی نمیکنم.
در جواب گفتم نمیخواهم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم.
نمیخواهم روبهروی شما بایستم و مانع رفتنت بشوم.
میخواهم پشتت باشم و حمایتت کنم و اجر ببرم.
مهدی با توجه به شغلش مأموریتهای برونمرزی هم داشت ولی میتوانست کمتر برود و بیشتر کنارمان باشد، اما خودش را وقف نظام کرده بود و از خدمت دست بر نمیداشت.
از اوایل جنگ سوریه در منطقه حضور داشتند و تاریخهای اعزامهایشان خیلی زیاد است.
اواخر هم که من و ریحانه و مهرانه به سوریه رفتیم تا کنار آقا مهدی باشیم و از دوریها کم کنیم.
مواقعی که ما ایران بودیم، مهدی هر شب تماس میگرفت.
خیلی کم پیش میآمد که تماس نگیرد.
به علت مشغله کاری که داشت گاهی اوقات ساعت ۴ یا ۵ صبح تماس میگرفت و عذرخواهی میکرد که دیر زنگ زده.
میگفت:
همین الان رسیدم تا الان کار داشتم. خیلی خسته بودم ولی الان که صدایت را شنیدم سرحال شدم...
البته زمانی که ما سوریه بودیم اکثر شبها به منزل میآمد ولی دیر وقت، کمتر اتفاق میافتاد که طی روز تماس بگیرد.
زمانی که از مأموریت میآمد مدت کمی پیش ما بود.
۵۰ روز مأموریت و دو هفته خانه.
سعی میکردیم در این مدت کوتاه به همهمان خوش بگذرد.
من از اتفاقات و اوضاع اینجا برایش میگفتم و توقع داشتم ایشان هم از اوضاع آنجا برایم بگوید.
میگفت همه چیز خوبه خوب است و با دعای شما بهتر هم میشود.
اوایل از نحوه کار در سوریه و شهادت هیچ صحبتی نمیکرد.
نمیخواست نگران شوم ولی رفته رفته شروع شد؛ از منطقه، از شهادت رفقا، از اجر شهید و اجر همسر شهید و خانواده شهید بودن و....
برایم میگفت.
مهدی میخواست آمادهام کند.
میگفت خانم من انتخاب شدهای که همسر پاسدار باشی، همسر جانباز که شدهای و احتمالاً همسر شهید هم بشوی.
در واقع آخرین وداع ما صبح روز شنبه ٢٣ بهمن ماه سال ١٣٩۵بود.
همان روز عصرش، ایشان به شهادت رسید.
خدا را شکر میکنم که تا آخر عمر دنیایی آقا مهدی، کنارش بودم و از این بابت خوشحالم.
همیشه آقامهدی دیر به خانه میآمد.
روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت ١۰ به خانه آمد.
خستگی از چهرهاش میبارید.
به بچهها گفت خستهام و نمیتوانم با شما بازی کنم.
بچهها هم پذیرفتند.
بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم.
از آنجا بچهها را نمیدیدم، ولی صدای بلند خندهشان را میشنیدم.
خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگیای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازیشان شده است.
یعنی آخرین بازی بچهها با بابا مهدیشان بود.
فردایش رفت و به #شهادت رسید...
🌹| ادامه دارد....
#شهــــــــــــیــــــــد_گمنام
@Shahidgomnam 🍃🌸🍃
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_نعمایی
🌷معروف به حاج مسلم🌷
#قسمت_آخر
#از_زبان_همسر_شهیـــد:
مهدی روز شنبه ٢٣ بهمن ماه ١٣٩۵ مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به شهادت رسید.
ایشان به همراه دو نفر از همکارانشان با ماشین به سمت منطقه رفته بودند.
آقامهدی جلو، یک نفر پشت فرمان و دیگری عقب نشسته بود که انفجار از سمت آقا مهدی اتفاق میافتد.
ایشان #شهید میشود و دو نفر دیگر به شدت مجروح میشوند.
موج انفجار آن قدر شدید و سنگین بود که ماشین را پرتاب میکند.
دفعه قبل دقیقاً دو سال پیش هم نظیر همین اتفاق میافتد که باعث مجروحیت آقا مهدی شده بود.
خبر شهادت را کسی نداد قلبم به من گفت و با اتفاقهایی که آن روز دور و برم افتاد، از تماس همکار ایشان که گفت امشب آقا مهدی منزل نمیآیند متوجه شدم و گفتم چرا با خودم تماس نگرفت.
گفت با من هم تماس نگرفت از طریق بیسیم خبر داد و حرفهای ریحانه و مهرانه که میگفتند:
مامان چرا نگرانی؟
ما دیگه بابا نداریم!؟
بارها شهادتش بر من گواه شده بود، چند بار هم خواب شهادت همسرم را دیده بودم.
میدانستم خدا میخواهد من را نسبت به این موضوع مطلع و آگاه کند.
مراسم خیلی باشکوهی برگزار شد و الحمدلله در شأن ایشان بود، درحقیقت شهید فقط برای ما نیست متعلق به این کشور به اسلام و این مرز و بوم است.
از آقا مهدی فعلاً وصیتنامهای به دست ما نرسیده است.
اما طبق #وصیت شفاهیاش از من خواست که در امامزاده محمد کرج بین شهدای #دفاع مقدس دفن بشوند.
من گفتم:
چرا شهدای دفاع مقدس؟
گفت:
همه شهدای مدافع از دوستانم هستند همیشه با آنها بودهام این بار میخواهم در کنار شهیدان جنگ تحمیلی دفن بشوم.
برای دخترها و یادگارهای مهدی از خدا میخواهم که کمکم کنند مثل همیشه.
از آقا مهدی هم میخواهم کمکم کند تا بتوانم بچهها را آن طوری که دوست دارد و در شأن پدرشان است تربیت کنم.
وقتی میروم مزار میگویم من تنهایی نمیتوانم بزرگشان کنم کنارم باش مثل قبل دوتایی با هم دخترهایمان را بزرگ کنیم.
مهدی هم درکنار من بودنش را ثابت کرده است.
امان از حرفهایی که در حیات و مماتشان شنیدهایم.
شهدا تا زمانی که زنده بودند و در حال دفاع از حرم، حرفهای بسیار آزار دهنده پشتشان بود.
من همیشه از همسرم و هدفش دفاع میکردم و هرگز ساکت نمیماندم و حالا که شهید شدهاند باز هم دست برنمیدارند.
حرفها و توهینها را به خانوادههای شهدا به حد اعلای خود رساندهاند.
درک و فهم بسیار بسیار پایینی دارند که نمیدانند این آسایش و امنیت را مدیون چه کسانی هستند؟
روز عرفه در حرم حضرت رقیه(س) نشسته بودیم که مداح حین مداحی گفت خیلیها پشت سر مدافعان حرم حرفهایی میزنند که اینها برای پول میروند و....
فقط باید گفت لعنت به آنها.
به نظر من همین برای این دنیا و آن دنیایشان کافی است.
من اگر بارها و بارها مهدی زنده شود و بخواهد دوباره راهی شود رضایت میدهم چراکه با خدا معامله کردم.
یک بار خانمی پرسید:
راضی بودی همسرت برود؟
گفتم:
نه تنها راضی بودم برود بلکه خودم هم با ایشان همراه شدم....
🌹| شادی روحشان صلوات...
♥️
#شهیــــــــــــــد_گمنــــــــــــــــام
@shahidgomnam 🍃🌸🍃
هدایت شده از شهـــ گمنام ــیــــد
🔸ما مدعيان صف اول بودیم😔✋
🔸از آخر مجلس #شهــــدا را چیدند
🔻کانال شهدایی متفاوت🔻
🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷
🌹
@Shahidgomnam
هدایت شده از ❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🕊 #معرفی_شهید 🕊
شهیدی ڪه مزارش بوی عطر میدهد....
🌷 #شهید_سید_احمد_پلارڪ 🌷
🔸ولادت: ۷ اردیبهشت ۱۳۴۴ تهران
🔹شهادت: ۲۲ فروردین ۱۳۶۶ شلمچه
🔸مزار شهید: بهشت زهرای تهران
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
@Shahidgomnam
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🕊 #معرفی_شهید 🕊 شهیدی ڪه مزارش بوی عطر میدهد.... 🌷 #شهید_سید_احمد_پلارڪ 🌷 🔸ولادت: ۷ اردیبهشت ۱۳۴۴
📖 #خاطرات_شهدا
شهیدی ڪه مزارش بوی عطر میدهد...
🌷 #شهیدسیداحمدپلارڪ 🌷
ﺩﺭ #ﻭﺍﻟﻔﺠﺮ 8 ﺍﺯ ﻧﺎﺣﯿﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺷڪﻢ #ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ڪﻤﺘﺮ ڪﺴﯽ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ڪﻪ ﺍﻭ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﮔﺮ ڪﺴﯽ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺩﺭ ﺟﺒﻬﻪ ﺳؤﺍﻝ ﻣﯽڪﺮﺩ؛ ﻃﻔﺮﻩ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽﮔﻔﺖ .
ﯾڪﺪﻓﻌﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺍﺯ ﯾڪ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺩ ﺷﻮﯾﻢ، #ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﺩ .🌨
#ﺷﻬﯿﺪ ﭘﻼﺭڪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ڪرﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
« ﺍﮔﺮ ﯾڪ ﻧﻔﺮ #ﻣﺮﯾﺾ ﺑﺸﻮﺩ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ڪﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﻮﻧﺪ » .
ﯾڪﯽ ﯾڪﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ڪﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩ. ﺁﺧﺮ ڪﺎﺭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺍﻭ ﺷﺪﯾﻢ ڪﻪ #ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ #ﺧﻮﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ....
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
#شهیــــــــــــــدگمنــــــــــام
@Shahidgomnam
هم زخم های فوتبال هم جراحت جنگ
زهرا کاوه، فرزند شهید کاوه :
از ویژگیهای برجسته شهید کاوه علاقه خاص او به فوتبال بود تا جایی که پدربزرگم میگفت: محمود هم در بدنش جراحت جنگ داشت و هم جای زخمهای فوتبال از بس که هم جانانه میجنگید و هم متعصبانه توپ میزد
#شهیــــــــــــــد_گمنــــــــــــــــام
@Shahidgomnam