eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
87 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌹 سخن‌نگاشت | رمز اقتدار یک ملت، حضور دلیرانه جوانان در میدان‌هاست 💻 @Khamenei_ir
مادر... مادر شهید... مادر دو شهید... مادر سه شهید... مادر چهار شهید... شوخی که نیست،... اینها به زبان آسان می آید... 😭 مقام معظم رهبری🍃 مادر شهید مدافع حرم #مهرداد_قاجاری🌷 سلامتی و صبوری مادران شهدا #صلوات @shahidgomnam
#شلمچه_قرار_بی_قراری #پندانه راهیان نور و شهدایی شدن واسه بعضیامون; گفتن چشم به پدر و مادره!😊 واسه بعضیا خدمت به همسر و خانواده!☘ واسه بعضیا موندن خونه کمک کردن تو خونه تکونیه!😅 واسه بعضیا موندنو درس خوندن!📚 واسه بعضیا ... مهم اینه #بفهمیم تکلیفمون کجاست! مراقب باشیم نکنه ظاهرمون مذهبی و شهدایی باشه ، خونه شهدا هم بریم ، ولی ازمون راضی نباشن! #مراقبه... 🌷اونایی هم که قسمتتون شد و ان شاءالله میشه.. خادمین کانال رو از دعا خیرتون بی نصیب نذارید... @Shahidgomnam
به مادرش قول داده بــــود بر می گردد … چشم مادر که به استــــخوان های بی جمجمه افتاد! لبخند تلخی زد و گفت : بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت💔 #بازپنجشنبہ‌ویادشهدا‌باصلواٺ🌷 @shahidgomnam
«یاسمن» سریال «لحظه گرگ و میش»: من انقد درس نخوندم که بشینم تو خونه و بچه‌داری کنم... بالاترین ارزش زن، مادر بودنشه که این هم به برکت صدا و سیما داره از بین می‌ره اشتغال مادر = تربیت ناقص کودک @shahidgomnam
از دوران کودکی بسیار به ، و علاقه داشت و پیش از سن تکلیف هم دائم قرآن تلاوت می‌کرد و حتی بدون سحری روزه می‌گرفت. 🌹 @shahidgomnam
🕊🌹✨ دلگير که شدی از زمانه تعطیل کن زندگی را برس به داد ِدلَٺ حـرم اگر راه نیافتی هستند گلزارشان میشود مأمنی برای دلٺ با @shahidgomnam
❤️✋ طی زمان کُن ای فلک مژدهٔ وصل یار را پاره‌ ای از میان ببر این شب انتظار را شد به گمان دیدنی، عمر تمام و، من همان چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را @shahidgomnam
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃} 💝💝💝💝💝💝💝💝 عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍 تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم امیدوارم که لذت ببرید..... ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇 @Sit_narges_2018
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 _بفرمایید.☺️☺️ در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به دست.🌹🌹🌹 _ سلام حورا جون. خوبی عزیزم؟؟😍😍 _ به به یلداخانم. بفرمایین تو دم در بده. 🤗🤗خوبم فدات بشم چرا زحمت کشیدی؟😌😌 یلدا با چادر عربی، بسیار زیبا و معصوم شده بود. حورا از دیدنش خوشحال شده بود و لبخند رضایت بر لب داشت. چقدر فرق کرده بود و چقدر سرحال بود.😉😉😉 _ چه عجب از این ورا! دو ماه گذشته و خانم تازه الان اومده دیدن ما.😇😇😇 یلدا نشست و گفت: وای نگو حورا جون خیلی درگیر بودم بخدا. اومدم ازت تشکر کنم واقعا کمک کردی بهم.😍😍😍 _ ازدواج کردی؟😉😉 ابروها و حلقه اش را نشان داد و گفت: مشخص نیست؟ بالاخره به ارزوم رسیدم.😘😘😘 خیلی خوشحالم بخدا. بابام وقتی فهمید چه اشتباهی کرده دلخور شد و گفت که بیان حرفای اولیه رو بزنن. بالاخره هم راضی شد و قبول کرد. شب عید عقد کردیم و الانم یه ماهه تو عقدیم. _ ای جان خداروشکر همش تو فکرت بودم خدایی خوشحالم به آرزوت رسیدی و خوشبختی. چرا آقا دوماد نیومدن؟😉😉 _ رفته سفر دو روزه جمکران.🙂🙂 _ عه بسلامتی چرا بدون تو!؟🙁🙁 _ آخه.. نذر داشته اگه به من برسه خودش دو روزه بره جمکران و بیاد.☺️ _ الهی زیارتشون قبول. 🙏🙏خب خداروشکر. الان اوضاع چطوره؟🤔🤔🤔 _عالی خیلی راضیم از شوهرم و خانوادش.😊😊 مادر پدرمم خیلی باهاش خوبن. حالا فهمیدن چه پسر گلیه. قرار عروسیمونم افتاد سال دیگه عید غدیر.😉😉 _ به سلامتی خوشبخت بشی عزیزم. خیلی برات خوشحالم. 😘😘 – همشو مدیون توام حورا جون. ممنونم از کمکات. 😍😍 _ قربونت بشم تو هیچ دینی بهم نداری گلم.😏😏 همش بخاطر دل پاک و مهربونته.😌😌 _ خلاصه ممنونم ازت. این گلم تقدیم به بهترین مشاور دنیا.🌹🌹🌹 دسته گل را به حورا داد و با خداحافظی از اتاقش خارج شد. حورا با خستگی برگشت خانه. از ایستگاه اتوبوس تا خانه راه زیادی نبود ولی متوجه نگاه های معنا دار همسایه هایش شد.😳😳😳 دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود چه برسد به حرف مردم. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من برای خودم زندگی می کنم. 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. ☺️☺️مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد. آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین.☺️☺️ _سلام مهرزادم درو باز کن.😏😏 او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود. _ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟😠😠 _ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم.😉😉 _ خوبم.🙂🙂 _ لااقل بیا پایین حرف بزنیم.😳😳 _ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون.😒😒 _ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم.😍😍 _ ممنونم سلام به مارال برسونین. 😌😌 _ باشه... خدافظ.👋👋👋 مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید. زندگی حورا داشت روی روال می افتاد. دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود.🙃🙃 خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد. یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد.🙁🙁 اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است. سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟ 😉😉 حورا گفت:چطور؟🤔🤔 _آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه. 😏😏 حورا از حرف او حسابی جا خورد. مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟ مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید. مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم.😏😏😏 و سریع محل راترک کرد و رفت‌. به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود. "همه‌ی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابه‌پای بقیه لذت ببرن‌.☹️☹️ اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه!😔😔 اونوقته که یاد می‌گیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن،😭😭 با صدای بلند کتاب بخونن📓📓، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن. 🤗🤗 هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده‌. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟🤔🤔 وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!" 😭😭😭😭 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.😴😴😴 فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند. خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟🤗🤗خسته کارو درس نباشی؟😉 _ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه. 😊😊 چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.😃😃 _موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده. 😞😞😞 _میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.😔😔 ولی خب چکارمیتونم بکنم؟🤔🤔🤔 _میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.😏😏نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.😒😒 خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه. 😟😟 _نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. 🙂🙂 اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.🤗🤗 ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم. 😞😞😞 _ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.🙂🙂 راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری. 😏😏 _به زحمت می افتین که خانم سلطانی ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.☺️☺️ _پس منتظرتم.😏😏 برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند. شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید. چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند. 😍😍😍 آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.😊😊 با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود. جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد. 🙂🙂 _ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من.🙂🙂 آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.😍😍 حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.🙂🙂 آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.😊😊 نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد. _ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.🤗🤗 دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.😎😎😎 ماشالله کارش حرف نداره. همه ازض راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.😌😌 _ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.😊😊😊 _ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر.😅😅 حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.😏😏 آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن. 😌😌 خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت. 😉😉 _ لطف دارین ممنونم.😇😇 _ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین. ☺️☺️ حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد. بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد. 😓😓😓 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃