eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
#شلمچه_قرار_بی_قراری #پندانه راهیان نور و شهدایی شدن واسه بعضیامون; گفتن چشم به پدر و مادره!😊 واسه بعضیا خدمت به همسر و خانواده!☘ واسه بعضیا موندن خونه کمک کردن تو خونه تکونیه!😅 واسه بعضیا موندنو درس خوندن!📚 واسه بعضیا ... مهم اینه #بفهمیم تکلیفمون کجاست! مراقب باشیم نکنه ظاهرمون مذهبی و شهدایی باشه ، خونه شهدا هم بریم ، ولی ازمون راضی نباشن! #مراقبه... 🌷اونایی هم که قسمتتون شد و ان شاءالله میشه.. خادمین کانال رو از دعا خیرتون بی نصیب نذارید... @Shahidgomnam
به مادرش قول داده بــــود بر می گردد … چشم مادر که به استــــخوان های بی جمجمه افتاد! لبخند تلخی زد و گفت : بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت💔 #بازپنجشنبہ‌ویادشهدا‌باصلواٺ🌷 @shahidgomnam
«یاسمن» سریال «لحظه گرگ و میش»: من انقد درس نخوندم که بشینم تو خونه و بچه‌داری کنم... بالاترین ارزش زن، مادر بودنشه که این هم به برکت صدا و سیما داره از بین می‌ره اشتغال مادر = تربیت ناقص کودک @shahidgomnam
از دوران کودکی بسیار به ، و علاقه داشت و پیش از سن تکلیف هم دائم قرآن تلاوت می‌کرد و حتی بدون سحری روزه می‌گرفت. 🌹 @shahidgomnam
🕊🌹✨ دلگير که شدی از زمانه تعطیل کن زندگی را برس به داد ِدلَٺ حـرم اگر راه نیافتی هستند گلزارشان میشود مأمنی برای دلٺ با @shahidgomnam
❤️✋ طی زمان کُن ای فلک مژدهٔ وصل یار را پاره‌ ای از میان ببر این شب انتظار را شد به گمان دیدنی، عمر تمام و، من همان چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را @shahidgomnam
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃} 💝💝💝💝💝💝💝💝 عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍 تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم امیدوارم که لذت ببرید..... ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇 @Sit_narges_2018
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 _بفرمایید.☺️☺️ در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به دست.🌹🌹🌹 _ سلام حورا جون. خوبی عزیزم؟؟😍😍 _ به به یلداخانم. بفرمایین تو دم در بده. 🤗🤗خوبم فدات بشم چرا زحمت کشیدی؟😌😌 یلدا با چادر عربی، بسیار زیبا و معصوم شده بود. حورا از دیدنش خوشحال شده بود و لبخند رضایت بر لب داشت. چقدر فرق کرده بود و چقدر سرحال بود.😉😉😉 _ چه عجب از این ورا! دو ماه گذشته و خانم تازه الان اومده دیدن ما.😇😇😇 یلدا نشست و گفت: وای نگو حورا جون خیلی درگیر بودم بخدا. اومدم ازت تشکر کنم واقعا کمک کردی بهم.😍😍😍 _ ازدواج کردی؟😉😉 ابروها و حلقه اش را نشان داد و گفت: مشخص نیست؟ بالاخره به ارزوم رسیدم.😘😘😘 خیلی خوشحالم بخدا. بابام وقتی فهمید چه اشتباهی کرده دلخور شد و گفت که بیان حرفای اولیه رو بزنن. بالاخره هم راضی شد و قبول کرد. شب عید عقد کردیم و الانم یه ماهه تو عقدیم. _ ای جان خداروشکر همش تو فکرت بودم خدایی خوشحالم به آرزوت رسیدی و خوشبختی. چرا آقا دوماد نیومدن؟😉😉 _ رفته سفر دو روزه جمکران.🙂🙂 _ عه بسلامتی چرا بدون تو!؟🙁🙁 _ آخه.. نذر داشته اگه به من برسه خودش دو روزه بره جمکران و بیاد.☺️ _ الهی زیارتشون قبول. 🙏🙏خب خداروشکر. الان اوضاع چطوره؟🤔🤔🤔 _عالی خیلی راضیم از شوهرم و خانوادش.😊😊 مادر پدرمم خیلی باهاش خوبن. حالا فهمیدن چه پسر گلیه. قرار عروسیمونم افتاد سال دیگه عید غدیر.😉😉 _ به سلامتی خوشبخت بشی عزیزم. خیلی برات خوشحالم. 😘😘 – همشو مدیون توام حورا جون. ممنونم از کمکات. 😍😍 _ قربونت بشم تو هیچ دینی بهم نداری گلم.😏😏 همش بخاطر دل پاک و مهربونته.😌😌 _ خلاصه ممنونم ازت. این گلم تقدیم به بهترین مشاور دنیا.🌹🌹🌹 دسته گل را به حورا داد و با خداحافظی از اتاقش خارج شد. حورا با خستگی برگشت خانه. از ایستگاه اتوبوس تا خانه راه زیادی نبود ولی متوجه نگاه های معنا دار همسایه هایش شد.😳😳😳 دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود چه برسد به حرف مردم. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من برای خودم زندگی می کنم. 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. ☺️☺️مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد. آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین.☺️☺️ _سلام مهرزادم درو باز کن.😏😏 او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود. _ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟😠😠 _ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم.😉😉 _ خوبم.🙂🙂 _ لااقل بیا پایین حرف بزنیم.😳😳 _ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون.😒😒 _ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم.😍😍 _ ممنونم سلام به مارال برسونین. 😌😌 _ باشه... خدافظ.👋👋👋 مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید. زندگی حورا داشت روی روال می افتاد. دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود.🙃🙃 خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد. یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد.🙁🙁 اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است. سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟ 😉😉 حورا گفت:چطور؟🤔🤔 _آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه. 😏😏 حورا از حرف او حسابی جا خورد. مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟ مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید. مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم.😏😏😏 و سریع محل راترک کرد و رفت‌. به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود. "همه‌ی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابه‌پای بقیه لذت ببرن‌.☹️☹️ اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه!😔😔 اونوقته که یاد می‌گیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن،😭😭 با صدای بلند کتاب بخونن📓📓، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن. 🤗🤗 هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده‌. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟🤔🤔 وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!" 😭😭😭😭 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.😴😴😴 فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند. خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟🤗🤗خسته کارو درس نباشی؟😉 _ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه. 😊😊 چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.😃😃 _موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده. 😞😞😞 _میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.😔😔 ولی خب چکارمیتونم بکنم؟🤔🤔🤔 _میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.😏😏نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.😒😒 خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه. 😟😟 _نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. 🙂🙂 اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.🤗🤗 ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم. 😞😞😞 _ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.🙂🙂 راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری. 😏😏 _به زحمت می افتین که خانم سلطانی ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.☺️☺️ _پس منتظرتم.😏😏 برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند. شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید. چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند. 😍😍😍 آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.😊😊 با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود. جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد. 🙂🙂 _ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من.🙂🙂 آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.😍😍 حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.🙂🙂 آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.😊😊 نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد. _ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.🤗🤗 دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.😎😎😎 ماشالله کارش حرف نداره. همه ازض راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.😌😌 _ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.😊😊😊 _ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر.😅😅 حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.😏😏 آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن. 😌😌 خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت. 😉😉 _ لطف دارین ممنونم.😇😇 _ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین. ☺️☺️ حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد. بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد. 😓😓😓 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست.😴😴 روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید.☹️☹️ چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود.😳😳 صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود. 🙄🙄🙄 از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟😱😱 اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟!😰😰😰 حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند. خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد. – خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم.🗣🗣🗣 از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود. آرمان جلو دوید و گفت: سلام.🤗🤗 _ علیک سلام. 😤😤شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟😡😡 من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم. 😠😠😠😠 آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون. ☹️☹️☹️ _ دیشب که دیدیم همو.😏😏 _ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟ 😟😟 _ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه.😒😒😒 _ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین.🤗🤗🤗 حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین.😊😊😊 حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود. قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط. قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد.😏😏😏 به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست. آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود. _ ممنون که قبول کردین.😍😍 _ کار واجبتون رو بگین من کار دارم.😐😐😐 _ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون.🤗🤗🤗 _ ممنون خودم میرم.😏😏 _ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه.😬😬😬 آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد. پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود.😥😥😥 اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟😓😓😓 اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست.😔😔😔😔 "مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند...😔😔 از آینده میترسند،😱😱 از کسی که بهتر از آنها باشد،😰😰 از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،😩😩 از کسی که جیبش پر پول تر باشد،😫😫 از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید...😖😖 برای همین دور میشوند، سرد میشود سخت میشوند و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی... زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛😞😞 دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ... میجنگند؛🙁🙁 با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم، با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان، با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان... از جان و دل مایه میگذارند😊😊 و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست، به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست، به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی...😞😞 بعد محکوم میشوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردنِ خودشان... هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... "😭😭😭 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
ملاڪِ موقعیت، موقعیتِ دل است؛ و لــذا ما همه ڪربلاییم...
🍃❤️ #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله تا التماس ها به دعا ختم میشود احساس من به سمت شماختم میشود با این سلام ها بخدا مطمئن شدم راهم به شهر کرببلا ختم میشود 🌹 #اَلسَّلام_عَلَی_الحسین (ع) 🌹 #وعَلی_عَلِیِّ_بْن_الحسین(ع) 🌹 #وعَلی_اَولاد_الحسین (ع) 🌹 #وعَلی_اَصحاب_الحسین (ع) @shahidgomnam
🎥 خادم روضه 🌷 روایت شهید مدافع وطن #شهید_امید_اکبری جمعه ۱۰ اسفند ساعت ۱۶ شبکه دو سیما @shahidgomnam
#پروفایل_عکاسونه... 💔 دلتنگت ام... حتی اگر... یک روز از آشناییمان گذشته باشد... شهید زیبای گمنام من... @shahidgomnam
مادر شهید جاویدالاثر مدافع حرم علی عبداللهی: سه روز بود که علی تماس نگرفته بود به امید اینکه زخمی شده باشه،تموم بیمارستانها رو گشتم تا اینکه خبر مفقود شدنش رو برام آوردن مراسم سوم و هفتم گرفتیم اما چهلم برگزار نکردیم؛کسی ندیده علیِ من شهید شده باشه و حالا هر شب جمعه میرم قطعه ۴۰(سرداران بی پلاک) بهشت زهرا سلام الله علیها میشینم و با علی جانم درد دل میکنم. @Shahidgomnam
🌷بخشی از سخنان #مادر شهید احمدمشلب🌷 احمد همه جور لباسی می پوشید حتی شلوار جین،اما خیلی مذهبی و در اعتقادش راسخ بود🌸🍃💜 احمد القاب زیادی داشت ولی خودش می گفت: به من بگید #غریب_طوس🌸 و می گفت: به #مردم_ایران بگید هر وقت رفتند دیدار #امام_رضا علیه السلام سلام مرا به آقا برسانند و بگویند آقا یکی هست که زیرپرچم شما درحال مبارزه(درجبهه)است و اسم شما را روی خودش گذاشته...🙏 #احمدمحمدمشلب_غریب_طوس #شهيدمدافع_حرم_لبناني #سالروز_شهادت @shahidgomnam
نمی توانم به زبان بیاورم نه آن چه در سر دارم نه آن چه را احساس می کنم تو #بارانی و من #خاک شکل تو را گرفته ام... #شهید_گمنام @shahidgomnam
✨عاليجنابِ عشق! چرا غايبى هنوز يادِ تو قرنهاست كه در جمعه حاضرست #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج💚 @shahidgomnam
🌸با سلام خدمت همه ی بزرگواران.🌸 با عرض پوزش ادمین مسئول رمان حوراء مشکلاتی براشون پیش اومده که إن شاءالله خیر هست به همین دلیل نمیتونن رمان رو داخل کانال قرار بدن پس صمیمانه میخوایم براشون دعا کنید. 🌹بابت همراهیتون کمال تشکر رو دارم🌹
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃} 💝💝💝💝💝💝💝💝 عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍 تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم امیدوارم که لذت ببرید..... ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇 @Sit_narges_2018
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 _بفرمایین میشنوم.😏😏 _ خانم خردمند دیشب دیدم که معذب بودین و انگار از بودن من زیاد خوشحال نبودین.😔😔 من ازتون معذرت می خوام خاله من خیلی بی هوا من و دعوت کردن خونشون. به منم گفتن میخوام یکیو دعوت کنم ببینیش مطمئنم ازش خوشت بیاد منم راستشو بخواین دنبال کیس مناسب برای ازدواجم. ☺️☺️ فکر کردم شاید قسمتم بشه و... _ مهم نیست گذشت. منم خبر نداشتم شما هستین...😒😒 _ مگر نه نمیومدین؟😟😟 _نه فقط... منم معذب.. بودم.😞😞 _ آها میدونم اشکالی نداره. خب میخواستم اگر مایل باشین با هم یک مدتی آشنا شیم بعدش برای ازدواج حرف بزنیم.🤗🤗 حروا جا خورد. هنوز هم دلش برای امیر مهدی تنگ میشد. هنوز هم دلش یک نگاه امیر مهدی را می خواست.😍😞😞 نمیدانست دیگر چرا سراغ او نیامده بود.. از هدی هم رویش نمیشد درباره او سوال کند. نمی دانست به آرمان چه جوابی بدهد بنابراین گفت: ببخشید آقای...😟😟 _ حیدری هستم.🤗🤗 _ آقای حیدی من الان نه موقعیت ازدواج رو دارم نه آمادگیش رو. شرایط منم که می دونید. من تنها زندگی میکنم پدر مادرم فوت کردن و خانواده پدرم خارج از کشورن.😇😇 یک دایی هم دارم که.. باهاشون قبلا زندگی می کردم ولی الان نه.😐😐😐 _ همه شرایطتتون رو می پذیرم چون خودمم تنها زندگی می کنم و پدر مادرم شیراز زندگی می کنند. خیلی وقته که جدا شدم ازشون.😅😅 تحصیلاتمم که میدونید تکمیله نیازی به جهیزیه همسرمم ندارم. خونه من پر وسایله.😍😍😍 _ ممنون شما لطف دارین. اما همونطور که گفتم آمادگیشو ندارم. شما آرزوی هر دختری هستین اما من دور ازدواج رو خط کشیدم چون میخوام درس بخونم.😌😌😌 _ درستونم بخونین من...😏😏 _ نه لطفا اصرار نکنین ممنون میشم. همینجا هم پیاده میشم کارم دیر شد.😤😤😤 آرمان اصرار کردن را بیخیال شد و نگه داشت. _دوست ندارم اصرار کنم هرطور راحتین. ولی خوشحال میشم به پیشنهادم فکر کنین. امیدوارم موفق باشین. 😉😉😉 _ممنون خوشحال شدم از دیدنتون. همچنین شما موفق باشین.خدانگهدار.👋👋👋 آرمان با لبخند غمگینی خداحافظی کرد و راه افتاد. برای اولین بار از دختری ساده و معصوم خوشش آمده بود که غرورش او را جذب کرده بود. 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت.😡😡😡 اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد. یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند انا می دانست که نمیشد. 😔😔😔 _بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی.😫😫 من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین.😩😩😩 _ پسر حرف دهنتو..😡😡😡 _ با اذیت کردنش، 😞با دروغ گفتن،😒 با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟😡😡😡 منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. 😥😥اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟😓😓 نمره هاش کم شده، همش تو خودشه.. آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند. هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد.😖😖😖 – بس کن مهرزاد برو پی کارت. 😠😠الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ...🗣🗣 _ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه.❌❌❌ خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین.😡😡 _ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که...😏😏😏 دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ.😤😤😤😤 از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد.😢😢 نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد.😔😔😔 🌸🌸🌸‌ 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 آری شاید برای مهرزاد دلتنگی از حورا معنی عاشقی را میداد اما نبود... عشق نبود.. حس تملک بی جا بود.😔😔😔 او فقط می خواست امیرمهدی صاحب حورا نشود همین.😍😍 اما نمی دانست خیلی وقت است که حورای قصه ما دل به پسری پاک داده. پسری که بخاطر باور هایش چشم بر معشوقش بسته است. مریم خانم دور از چشم مهرزاد برایش دنبال دختر گشته بود و دختر یکی از دوستان شوهرش را انتخاب کرده بود.🤗🤗 اما...😟😟 _آخه پسر من، چرا داد میزنی مگه چی می شه بیای بریم این دختر رو ببینی!؟😌😌 _مادر من چرا نمی فهمین‌؟ میگم من هیچکس رو جز حورا نمی خوام.😡😡😡 _عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای.😡😡😡 چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پول؟ جهاز؟ به چی اون دلت خوشه هااا؟؟😤😤😤 _به پاکیش، به مهربونیش، به خانمیش به اینا مادر من. چرا درکم نمی کنی!؟😖😖😖 _الهی قربونت برم تو بیا اینو ببین یه پارچه خانمه ماشالله از هر انگشتش یه هنر می ریزه اسمش فرشته اس خودشم فرشته اس ببینیش اصلا دیگه اون یادت میره.😍😍😍 مهرزاد بی توجه به حرف های مادرش از خانه بیرون زد. یک هفته ای گذشت اما مریم خانم همچنان اسرار میکرد و مهرزاد با داد و هوار مخالفت می کرد. _مهرزاد بخدا بهونه بیاری نه دیگه اسمتو میارم نه خونه راهت میدم.😠😠 مهرزاد بعد از تهدید های مادرش کمی راضی شد. مریم خانم قرار روز پنجشنبه را گذاشت. همه آماده و مرتب نشسته بودن و منتظر مهرزاد بودند. بالاخره بعد از کلی غر زدن آمد. آن هم چه آمدنی. یک پیراهن و شلوار قدیمی پوشیده بود و قیافه اش درهم بود.😞😞 تا مادرش خواست دهن باز کند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:به خدا اگه گیر بدی پامو از خونه بیرون نمیزارم.😠😠😠 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃