eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۷ اسفند سالروز #شهادت فرمانده دلیر لشکر ۲۷ محمد رسول الله #شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت🌹 گرامیباد . شهادت ۱۳۶۲ عملیات خیبر ، جزیره مجنون شادی روح شهدا #صلوات🍃 @shahidgomnam
" یابــنَ الصــراطَ المُستقیـــم " راهی ام ڪن بہ راهَــــت ، ڪه هر چہ راه غیرِ مقصدَت ... بیـــراهــــه است ! 📎 #آقای_من_العجل ♥️ @shahidgomnam
#ڪلامےاز_بهشــت «اگر ما هوای نفس را کنار نگذاریم کارهایی ڪہ انجام میدهیم هیچ فایده‌ای نخواهد داشت‼️ چرا ⁉️ چون ڪارمان درجهت رضای خدا نیست و ما خودمان را گم میکنیم.📛 #شهید_ابراهیم_همت #سالروز_شهادت @shahidgomnam
🍃🌹 #در_محضر_شهید... #سختے ها را تحمـل کنید، این #انقلاب بـا نهایـت #اقتـدار و توان به انقلاب جهانے #امام_زمان (عج) اتصال پیدا مے کند. شهیدحاج محمدابراهیم همت🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidgomnam
🌷 بسم رب الشهداء الصدیقین 🌷 خادم شدن ، بہ پیراهن خادمـی و چسباندن پلاڪ خادمی بر روی سینہ نیست ! خادم الشهدا بودن یڪ تفڪر است ... تفڪر و سبڪ زندگـی ! بیایید تمرین ڪنیم خادمـی شهدا را ... 📸 #شهید_حجت_الله_رحیمی ♥️ #سالروز_شهادتشان 🕊 #شادی_روح_شهدا_صلوات @shahidgomnam
🍃🕊🌹 ۲۵ اسفندماه؛ بازگشت پیکر مطهر ۱۰۰ #شهید دفاع مقدس به کشور 🔸سردار باقرزاده، فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح: 🔹پیکر مطهر ۱۰۰ تن از #شهدا در جنوب کشور عراق در استان‌های بصره و میسان و مناطق زبیدات، شلمچه، کتیبان و جزایر اروند پیدا شده است. 🔹این #شهدا روز شنبه، ۲۵ اسفند ساعت ۱۰ صبح از اسکله بندر خرمشهر به آغوش وطن بازخواهند گشت. @shahidfomnam
🏴🏴🏴 #آجرک_الله_یاصاحب_الزمان شهادت مظلومانه حضرت اَبَا الحسن؛ علیِّ بن محمّد، #امام_هادی_النقی (علیه السلام)؛ خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) و همه شیعیان و محبّان اهلبیت(ع) تسلیت و تعزیت باد.🕯🍂 #السلام_علیک_یا_هادی_آل_محمد @shahidgomnam
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃} 💝💝💝💝💝💝💝💝 عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍 تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم امیدوارم که لذت ببرید..... ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇 @Sit_narges_2018
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 ݥپدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟😇😇 مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه..😌😌 سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..😘😘 حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد.😁😁 اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.😔😔 نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود.😩😩 اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.🤗🤗 حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید.☺️☺️ امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند.😇😇 حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست. وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.🙁🙁 _حورا خانم نمیخواین شروع کنین‌؟😉😉 _نه شما اول شروع کنید.😌😌 _حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.😘😘😘 حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد. درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.❤️❤️❤️ حورا‌ بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد. "الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن. _من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!😉😉 امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم. ☺️☺️ وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد. _بسه دیگه‌نمیخواین تموم‌کنین حرفاتون رو؟😡😡 شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟😤😤😤 حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.😏😏 مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.😊😊😊 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...🙂🙂 آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم..😍😍 خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه...😘😘😘 آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست. طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.😏😏 حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود. طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت.😢😢 هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند.😞😞 _به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟😍😍 _ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟😉😉 _منو ولش کن تو چه خبر فکراتوکردی جواب ما چیه؟😅😅 بابا به خدا این امیر مهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره.😆😆 حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت: وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟😱😱😱 _من نیاوردمش که خودش اومده .😂😂 داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا.😄😄 امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد. امیر‌مهدی خیلی آروم از حورا پرسید: ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم. 😇😇 _ من باید ببینم ‌داییم نظرشون چیه؟🤔🤔 _ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم. 😍😍 حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. می خواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد. _من... من خودم جوابم مثبته.😌😌 امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت: و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین.🤗🤗🤗 امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟! فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت: این شاخه گلم مال شما.🌹🌹🌹 حورا گل را گرفت و گفت: ممنونم خیلی خوشگله.😘😘 _ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار.☺️☺️ حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد. این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود.😊😊 چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد. همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید. _پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد.😉😉 آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند. 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند. زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید. _کیه؟😉😉 _بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو.😇😇 مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده.😍😍 و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد. مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت. _مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده.😘😘😘 همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود. مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای..😌😌 همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد.😊😊 مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند. _ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟😩😩 همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی.😟😟 _عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است.😅😅 _هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم.😊😊 مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه.😍😍 کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خاستگاری و مجلس عروسی شنید. یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخاات نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد. _ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟😅😅 _سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب.😍😍 امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟😳😳😳 _وا آره چیه مگه جای من نیست؟!☹️☹️☹️ _ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا.😆😆 مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن.😍😍 _بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن.😇😇 دو‌تا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست. بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته.😄😄 امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت.🤔🤔 مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم. کلید رو لطف می کنی؟ 😜😜😜 مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت. 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت. چند آیه ای را تلاوت کرد. قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت. حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی. حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته. پسری که از او حمایت می کرد و حورا مانند برادر او را دوست داشت.😍😍 حالا به سفر جنوب رفته بود. چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟ یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟🤔🤔 عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد. صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد. به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.📞📞📞 _سلام حورا جان. خوبی؟!🤗🤗 _سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ 😉😉چطورین با زحمتای ما؟😊😊 _رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.☺️☺️ _چشم میام.😇😇 _چشمت بی بلا. پس منتظرتم.😘😘 _مزاحم میشم، خدا نگهدار.👋👋 حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد. کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد. دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد. چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند. در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.😔😔😔 آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد. اما مریم خانم قبول نمی کرد و می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند😠😠 من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست.😡😡 اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟ نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟ 😤😤 از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که. 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود. انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت. در زد و وارد شد. _مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. 🤗🤗من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.😍😍😍 آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند. _چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟😔😔😔 مریم خانم ته دلش غنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد. _ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی.🤗🤗 خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.😍😍 مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید. با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.😅😅 _یعنی چی؟؟😳😳 _میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.😏😏 مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟😔😔 یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چچند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.😭😭😭 مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرغت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است. تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود با همان چادر مشکی همیشگی😍😍 با همان معصومیت خاص همیشگی😌😌 با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش😇😇 مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان. 😘😘 وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست. _سلام.😇😇 _سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟😉😉 حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟! 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟🤔🤔 چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا. _خوبم ممنون. شما بهترین؟😍😍 _شکرخدا عالیم.😌😌 _خداروشکر.😎😎 _تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین.😘😘😘 حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید. شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است. کجاست آن نگاه های بی پروا؟🤔🤔 کجاست آن همه بزن و برو؟😘😘 کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟😍😍 وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود. ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود. حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم.🙂🙂 _امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم.🙃🙃 مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند. _اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم.😔😔😔 _ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.😇😇 مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین..😌😌 همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت. – خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟😅😅 _چرا چرا..😰😰 آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: خب دایی نظرت چیه؟🤔🤔 _من که.. راستش.. 😨😨 _من من نکن حورا جان. رک و راست بگو.🙃🙃 حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست😍😍. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟🤔🤔🤔 _منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم. 😇😇 مونا دست زد و گفت: پس مبارکه..😍😍 همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش. به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید. "برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند،😍😍 به چيزی فكر نكنند،😏😏 نفس تازه كنند..🙂🙂 جای دنج يار باشيد و رفيق خوب ..😍😍 شبيه بالكنی باشيد كه تنها نقطه ای از خانه است كه می شود در آن نشست و ماه را ديد، شبيه آن نيمكتی باشيد كه در انتهای پارك زير درخت شاهتوت سايه ای بزرگ دارد و سنگفرش های پارك به آنجا راهی ندارند، شبيه يك خانه قديمی باشيد كه نمای آجريش را پيچك سبزی پوشانده و در انتهای يک بن بست در سكوتی عجيب است، انگار نه انگار كه در شهر است ... خلاصه برای بعضی ها گوشه دنج‌شان باشيد ...!"😊😊😊 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود.😔😔 دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود.😞😞 کاش زودتر می آمد‌. کاش قسمتش حورا بود... آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو. _سلام.😇😇 _به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟😍😍 _خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر!🙂🙂 مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش.😅😅 _ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت. 😆😆 _خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش.😎😎😎 همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند. مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید. همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند.🤗🤗🤗 همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان.💍💍 مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود..😭😭😭 چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها. اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد. _ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟ 😟😟 _ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟🤔🤔 ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام و‌کمال جهازشو بدم.🙄🙄 مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش.😏😏 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت. _حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟😠😠 _عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.🙁🙁 هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.😇😇 لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.😅😅 حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟😄😄 _خب آره دیگه خودظ یه عمر زندگیه خواهر.😊😊 وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.🤗🤗 _عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.😍😍 _اون که بعله معلومه.😇😇 با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.😎😎 لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.🤗🤗🤗 حورا بلاخره از آن خانه نجات یافت با امیر مهدی مطئنن خوشبخت میشد انها دو دختر دو پسر پچه دار شدند به نام فاطمه زینب حسین محمد مهرزاد با اینکه خیلی حورا دوست داشت دل کند و با یک دختر محجبه ازدواج کرد و دوقلو بچه دار شد یک دختر و پسر به نام زهرا مهدی هدی امیر رضا دو تا بچه به نام رقیه محمد بچه دار شدند پس نتیجه میگیریم و قول میدهیم : همیشه با این ستاره ها میشود راه را پیدا کرد ای شهیدان ما نمیگذاریم چادر از سرمان کنار برود با چادر انتقام مادرمون زهرا میگیریم و خون شما را نمیگذاریم پای مال شود و تا جانی برایم باقیست از رهبرم حضرت اقا حمایت میکنیم و نمیگذاریم نایب امام زمان (عج ) تنها بماند خدایا به زنان ما حیا حضرت زینب (س) حضرت زهرا (س) و به مردان غیرت حیدری عباسی بده 😍😍 الهی امین🙏🙏🙏 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🌸🌸 سلام عرض ادب خدمت شما دوستان عزیز 🌸🌸🌸 امیدوارم از رمان لذت ببرید 😍😍 اعلام پایان رمان ❤️❤️❤️ 🍃🍃🍃 باتشکر ازهمراهیتون 🍃🍃🍃
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🌸🌸🌸 سلام عرض ادب خدمت شما دوستان عزیز 🌸🌸🌸 امیدوارم از رمان #حورا لذت ببرید 😍😍 اعلام پایان رمان #حور
ان شالله از چند روز دیگر کتاب حجت خدا (درباره شهید حججی کتابی که تازه درباره این شهید رو نمایی شده) در کانال گمنام قرار میدهیم
يه سربند داده بود گفت: _ شهید که شدم ببندیدش به سینه ام جنازه اش که اومد سر نداشت😔 سربند رو بستند به سینه اش روی سربند نوشته بود: (انا زائر الحسین) 🌷شهید محسن حججی🌷
از ردِ پــای " تـــو " می گیــرد نــشـــان هــــر ڪـــہ دارد آرزوی آســـــــــمان #برای_دوست_شهیدم @Shahidgomnam
خیلی حال میده یه بچه خوشگل دنیا بیاری خیلی حال میده تو کوچیکی همه جا از ادبش و تو بزرگی از اخلاق و صفا و صمیمیت و معرفتش حرف بزنند خیلی حال میده به سن جوونی که رسید وقتی نگاش کنی دلت بره❤️ خوشگل،خوشتیپ،شیک خیلی حال میده وقتی دفاع_از_حرم و انسانیت میاد وسط دیگه بی خیال همه چیز بگه می خوام برم و تو بگی خدا به همراهت مادر ولی... از همه اینا باحال تر می دونی چیه؟ اینه که وقتی بعد چندین سال چشم انتظاری استخونای پسر خوشتیپتُ بیارن💔 ، کفن بگیری سمت آسمون و آروم بگی اللهم تقبل منا هذا القلیل 😭😭😭 🌷شهید مدافع حرم میثم_نظری🌷
💔 انّ بـَینی و بین الله عزوجل ذنوبا لا یاتی علیها الا رضاکم... آخرش هم ... همین پادرمیانی کردن‌هایتان روسفیدمان خواهد کرد ... ... @Shahidgomnam
♦️بخشی از وصیتنامه شهید حججی: از همه خواهران و از همه زنان امت رسوال الله مي خواهم روز به روز خود را تقويت كنيد مبادا تار مويي از شما نظر نامحرمي را به خود جلب كند، مبادا رنگ و لعابي بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا را كنار بگذاريد. هميشه الگوي خود را حضرت زهرا(س) و زنان اهل بيت پيامبر قرار دهيد، هميشه اين بيت شعر را به ياد بياوريد آن زماني كه حضرت رقيه (س) خطاب به پدرش گفت: 🔹غصه حجاب من را نخوري بابا جان 🔸چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❓چقدر جنس دغدغه های ما از جنس دغدغه های شهداست؟؟!
#یاحسین‌‌❤️ یڪ سلامم را اگر پاسخ بگویے میروم لذتش را با تمام شهـر قسمت میڪنم... #اربابـــــ_سلام✋ #صلی_الله_علیک_یااباعبدالله #صبحتون_حسینی❤️ @Shahidgomnam
#پاسدار شهید خیرالله رضایی از رزمندگان دلاور لشکر ۲۷ محمدرسول اللهﷺ ، شهیدی که ۱۰ روز قبل ازشهادت مجروح میشود ولی به منزل مراجعه نمیکند ومجددا از بیمارستان مشهد عازم عملیات میشود و در عملیات خیبر به شهادت میرسد. 🌷#شهید مبارک رضایی برادر بزرگتر خیرالله از فرماندهان #گردان_مقداد نیز در #عملیات والفجر در فروردین ۶۲ سال در منطقه #فکه به فیض شهادت نائل آمده است. @Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باشگاه خبرنگاران جوان: مراسم تشیع "پیکر پاک شهید مدافع حرم آل الله(علیهم السّلام) بسیجی میثم نظری" زمان: جمعه ۱۷ اسفند ۹۷ ساعت ۹ صبح مکان: تهران، میدان اول شهران به سمت "امامزاده علی بن جعفر(علیه السّلام)" واقع در محله کن‌. #فیلم_آپارات @Shahidgomnam
🌱سلام حضرتِ هادی،سُلاله ی زهرا 🌱سلام،عاشِرِ آلِ محمّدِ طاها 🌱بگیر دست گداهای بی شُمارت را 🌱فدای نام هدایت گَرَت شَوَم آقا 🏴شهادت حضرت امام هادی ع تسلیت باد🏴
🌹 نتیجه زنده نگهداشتن یاد شهدا، رویش جوانان مدافع حرم است 🔻 رهبر انقلاب در دیدار دست اندرکاران کنگره شهدای استان کرمان: 🔹 دشمنان میخواهند #یاد_شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کرده‌اند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد. ۹۷/۱۲/۶ با ما باشید در کانال در محضر شهدا ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ 📝 استاد #رائفی_پور « آقای روحانی چند تا نمره ١٢ به ما نشون بده! ٢٠ پیشکش @Shahidgomnam