💔
از راه دور هم شده
یک سلام ناب…
هر روز می دهیم
به اربابمان حسین
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
حمله تعدادی از عوامل منتسب به جریان تشیع انگلیسی به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
در پی بسته شدن درهای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها تعدادی از عوامل منتسب به جریان تشیع انگلیسی با تجمع در آستانه حرم و تحریک مردم، سعی داشتند که مانع بستن درهای این آستان مقدس شوند و در این بین باعث آسیب رساندن به یکی از درهای حرم نیز شدند.
این افراد که تعدادشان انگشت شمار بود، با حاشیهسازی به دنبال امنیتی کردن فضای قم و انعکاس تفکری افراطی از مذهب شیعه و وجهه قم هستند و پیشتر نیز فراخوانهایی را برای مخالفت با بسته شدن درهای حرم، در فضای مجازی منتشر کرده بودند.
👈اینان که امروز در قُم دربِ حرم حضرتِ معصومه(س) را به بهانهی تعطیلی آن، شکستند و تهدید به آشوب کردن، دقیقا ادامهدهندگان راهِ آن منحرفینی هستند که حرم مطهّر را لیس میزدند و دیری نگذشت که طبق فیلمهای منتشر شده از آنان، مشخّص شد که تابع #شیعه_انگلیسی بودند.
👈نکته اینجاست که...🔴
در حالی که فروشگاه رفاه، حراجستون گذاشته و ازدحام شدید در آن جریان دارد، حرم ها و امامزاده ها در کشور به مردم بسته شده است.😏
این حرکت زمینه ای برای شیعه انگلیسی و افراطگریان وابسته به جریان شیرازی بوجود آورده که با فحاشی های رکیک و تهدید به آتش زدن حرم اهل بیت علیهم السلام در مقابل حرم امام رضا علیه السلام و حرم حضرت معصومه سلام الله علیها تجمع و شورش کنند!!
ما به هر دو سوی این جریان مشکوکیم.
#جنگ_روانی_کرونایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 حمله تعدادی از عوامل منتسب به جریان تشیع انگلیسی به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها در پی بسته
💔
#امام_رئوف ...😭😭
#روضه_منوره 📸
💔بسوز ای دل بسوز که این سوز دل چه ها بکند...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#دیالوگ ماندگار مختار برای این روزهاست که دیروز ضریح را لیس میزدند و امروز درب حرم حضرت معصومه را شکستند:
"شيعه از دست فتواهای ناسنجيده امثال شما كم غرامت نداده هيچوقت ضرورتهای زمانه خود را درك نكرديد اگر بگويم خون مسلم ابن عقيل به گردن امثال شماست اغراق نكردهام" ...
#فرقه_شیرازی
#شیعه_انگلیسی
#تشیع_انگلیسی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
رزمنده دلاور جبهه مقاومت
#مهران_عزیزانی از اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام
بعد از ۳ هفته اسارت بدست گروه تروریستی جبهه النصره به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست.
🥀هنیألک الشهادة.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یکی از درسهای مهم #کرونا این بود که همه بفهمند؛
جواب امر به معروف "به تو چه" نیست ...
بدانند آلودگی یک نفر به همه ربط دارد👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
الا بذکر الله مطمئن القلوب
این نمکدان خدا جنس عجیبی دارد
هر چقدر میشکنیم باز نمکها دارد...
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
امام خامنه ای:
شیعه انگلیسی و سنّیِ آمریکایی
که مسلمانها را به جان هم میاندازند،
دو لبهی یک قیچیاند...
#فداےسیدعلےجانم❤️
#شیعه_انگلیسی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
36b17f6865aded80274b902a791db06e16896358-360p__97882.mp3
11.21M
💔
روز دهم چله زیارت عاشورا
علی فانی
#بسیارزیبا👌
#اعتکاف
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 💖 #راز_شهادت 💖 #منبر 🌸 حضرت علی علیه السلام در وصف صفات متقین میفرمایند : 🏵 حاجاتهم خفیفه..🏵 خ
💔
💖 #راز_شهادت 💖
#منبر 🌸
حضرت علی علیه السلام در وصف صفات متقین میفرمایند :
🏵 حاجاتهم خفیفه..🏵
#ادامه ..
حالا راهش چیه؟🤔
راه کاربردی خفیف کردن حاجت اینه که هر روز صبح یا هر روز غروب نفستو محاسبه کن!
اگه میبینی نمیتونی حداقل هر چند وقت یک بار محاسبه کن خودتو!
حالا تو محاسبه چی کار باید بکنیم؟🧐
اول از همه شمردن حاجات.. حاجتامون بشمریم ببینیم امروز دنبال چه چیزایی رفتیم؟😰
مرحله دوم این که هر حاجتی که مشخص شد داری بدون! بدونِ اونم میشه زندگی کرد..🙃 به پایین ترش فکر کن.. مثلا میخوای وام ۱۰ میلیونی بگیری؟ با خودت بگو حالا اگه شد ۵ میلیونم اشکال نداره! باز بگو حالا شد ۱ میلیونم ب کسی بر نمیخوره.. بعدش بگو اصلا حالا نباشه مگه چی میشه..
راه سوم اینه که وقتایی ک میبینی دمق شدی احتمالا زیاده خواه شدی.. 😮
میدونی باید چیکار کنی؟
یقه خودتو میگیری و محکم میکوبی خودتو به دیوار.. به خودت بگو چی میخوای؟!
بهش بگو الان چ خبری بهت برسونن خوشحال میشی؟
این همون حاجتیه ک بیچارت میکنه.. مچ نفستو بگیر!😁
و نکته آخر اینکه آدم جان! تو زیاده خواه خلق شده ای!😊
این زیاده طلبی رو به این سادگی نمیتونی جلوشو بگیری..
میبینی بچه های کوچیک هرچی اطرافشون باشه رو چنگ میزنن؟ نفست همینجوریه..
یکم دست دلت رو نگه دار بگو اونچیزی ک باید بهش چنگ بزنی الان بهت میدم.. 😊
بهش خدا بده امام زمان بده..
برای عملیاتی کردن این مورد روضه گوش بده.. اینجوری دیگه زیاده خواهی نداری ک..(قربونت برم حسین! هرجا گیر کردم اومدی نجاتم بدی!😔)
آدم وقتی اهل بیت رو میخواد راحت میتونه خیلی بخواد.. اگه پیش امام زمان برید امام زمان رو کم نمیخواین.. اهل بیت راه میانبرن..
با اهل بیت حاجتتونو خفیف کنین!
#استاد_پناهیان..
#صفات_متقین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕@aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 4⃣7⃣ سلام آقاي ساندرز با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 5⃣7⃣
شیطان درون
صدا توي گلوم خفه شد ... شيطان درونم دست بردار نبود ... شعله هاي غرورم زبانه مي کشيد و اين حق رو به من مي داد که اشتباهم رو توجيه کنم ...
- تو يه پليس خوبي ... با پليس هاي فاسد فرق داري ... وظيفه تو حفظ امنيت مردمه و اين دقيقا کاري بود که در اين مدت انجام دادي ... دليلي براي شرمساري نيست ...
براي چند ثانيه چشم ها رو بستم ... آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختي پايين مي رفت انگار اون قطرات روي خاک خشکيده کوير غلت مي خورد ... دوباره نفس عميقي کشيدم و ...
- و اينکه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ... و رفتار اون روزم توي پارک واقعا اشتباه بود ...
با شنيدن اين جمله کمي چهره اش آرام شد ...
- هر چند اين اولين اشتباهم در حق شما نبود ...
لبخند تلخي صورتش رو پر کرد ... حس کردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...
- و مي خواستم اين رو بهتون بگم ... من اصلا در مورد شما توي پرونده چيزي ننوشتم ... و دليلي هم براي نوشتن وجود نداشت ...
حالا ديگه کاملا مي شد حلقه هاي اشک رو توي صورتش ديد ... حالتي که ديگه نتونست کنترلش کنه ... دستش رو آورد بالا تا رد خيس اون قطره ها رو مخفي کنه ... چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحير من مي لرزيد ...
بي اختيار دستش رو گذاشت روي شونه من ...
- متشکرم کارآگاه ... واقعا متشکرم ...
چقدر معادله سختي بود ... مردي که داشت مقابل چشمان من اشک مي ريخت ...
بغضش رو به سختي پايين داد ... و لبخند روي اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون کلمات رو تکرار کرد ...
- متشکرم کارآگاه ...
ديدن شادي توي اون صورت منقلب براي من عجيب بود ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... نمي دونستم ادامه دادن حرفم کار درستي بود يا نه ... غرورم فرياد مي کشيد که برگرد ... هر چي تا همين جا گفتي کافيه ...
اما من با چيزهايي مواجه شده بودم که هرگز نديده بودم ... آدم هايي از دنياي ديگه که فقط کنار ما زندگي مي کردن ... و من سوال هاي زيادي داشتم ...
چند قدم ازش دور شده بودم که دوباره برگشتم سمتش ...
- آقاي ساندرز ... مي تونم ازتون يه سوال شخصي بکنم؟ ...
با لبخند بزرگي پله ها رو برگشت پايين و اومد سمتم ...
- حتما ...
نمي خواستم شاديش رو خراب کنم ... و نمي خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگيش سرک کشيدم ... به خصوص که اين کار بدون مجوز دادستاني و غيرقانوني بود ...
و توي اون تاريکي شب، چيزي با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشين مي کشيد تا از ساندرز جدا کنه ... اما نيروي اراده من قوي تر بود ...
چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم هاي سرخ نگاه کردم ...
- مي دونم حق پرسيدن اين سوال رو ندارم ... اما خوشحال ميشم اگه جوابم رو بديد ...
چرا مي خوايد بريد ايران؟ ....
⏪ ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 5⃣7⃣ شیطان درون صدا توي گلوم خفه شد ... شيطان درونم دست ب
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 6⃣7⃣
پسر محمد رسول الله
لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره اي مصمم و جدي داد ...
- شما، من رو زير نظر گرفته بوديد کارآگاه؟ ...
دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوري که ناخواسته گوشه اي از لبم بين شون له شد و طعم خون توي دهنم پيچيد ...
- فکر کردم ممکنه تروريست باشي ...
و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينکه اون درد قبل برمي گشت حرفم رو تموم مي کردم ...
- مي دونم انجام اين کار بدون داشتن مجوز قانوني جرم بود ولي ترسيدم که سوء ظنم رو مطرح کنم در حالي که بي گناه باشي ...
حرفي رو که وارد پروسه قانوني بشه و به اداره امنيت ملي برسه نميشه پس گرفت ...
به خاطر کاري که براي کشورم کردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگي من، از اشتباهم نسبت به شماست ...
خيلي آرام بهم نگاه مي کرد ... نمي تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سکوتش آزارم مي داد ...
خودم رو که جاي اون مي گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه اي رفتار مي کردم ... اگه کسي مي خواست توي زندگي خودم سرک بشه و زير و روش کنه، در حالي که من جرمي مرتکب نشده بودم ... بدون شک، اينطور آرام بهش خيره نمي شدم ...
لبخند کوچکي صورتش رو پر کرد و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توي اون صحنه حالت خاصي پيدا کرده بود ... انگار از درون مي درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... توي اون تاريک روشن شب، حس کردم بخشي از اون سايه هاي تاريک شبم ...
- اگه هدف تون رو از اين سوال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ... گاهي بعضي از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ...
مصمم بهش نگاه کردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعي شده بود اما بايد جوابش رو مي شنيدم ... حتي اگر نمي تونستم يه کلمه اش رو هم درک کنم ... ولي باز هم نمي خواستم فرصت شنيدن اون کلمات رو از خودم بگيرم ...
- همه تلاشم رو مي کنم ...
کمتر شرايطي بود که لبخندش رو دريغ کنه ... حتي زماني که چهره اش جدي و مصمم بود ... آرامش و لبخند توي چشم هاش موج مي زد ... مکث و تامل کوتاهي رو چاشني اون لبخند مليح کرد ...
- من، همسرم و کريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم براي تولد امام مهدي به ايران بريم ... و اين روز بزرگ رو در کنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن براي تولد يک نفر چيز عجيبي نبود ...
- اونطور که حرفت رو شروع کردي ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوري که اين بار مي شد دندان هاي مثل برفش رو ديد ...
- مي دوني اون مرد کيه؟ ...
سرم رو تکان دادم ...
- نه ... کيه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم هاي مصمم ... تمام تمرکزم رو براي شنيدن جمع کرد ...
- امام مهدي ... از نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردي که بيشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفي کرده ... همون طور که عيسي مسيح رو از مقابل چشم هاي نالايق و خائن مخفي کرد ... تا زماني که بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حرکت عظيم رو پيدا کنه ...
اون زمان ... پسر محمد رسول الله ... و عيسي پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمي گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شيعيان ... هيچ روزي از اين مهم تر نيست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و قيام عظيم عاشوراست ...
⏪ ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 6⃣7⃣ پسر محمد رسول الله لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 7⃣7⃣
پیچش سرنوشت
شوک شنيدن اون جملات که تموم شد ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... خنده هايي که بيشتر شبيه قهقهه هايي از عمق وجود بود ...
چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ...
- من چقدر احمقم ... منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين کلمات ...
دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ...
- تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ...
و در ميان اون تاريکي چند قدم ازش دور شدم ... افرادي که با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه مي کردن ... خنده هاي من بلدتر از چيزي بود که توجه کسي رو جلب نکنه ...
- تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ...
فکر کردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي کنم؟ ...
و برگشتم سمتش ...
- من کافرم ساندرز ... نه فقط به خدای تو و عيسي ... که به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ...
ولي شنيدن اين کلمات از آدمي مثل تو جالب بود ... تا قبل فکر مي کردم خيلي خاص هستي که نمي تونم تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... کريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...
چهره ام جدي شده بود ...
جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ... در حالي که هنوز توي صورتش نگاه مي کردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ...
بدون اينکه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشين ...
همون طور که ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر کرد ...
- اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا کردن اين مرد توي عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...
پام بين زمين و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاريکي ...
از کجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ... اين چيزي نبود که هر کسي ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ...
وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ...
- ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا کنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي که داريم ... از اول مي دونستيم اونجا سلاح کشتار جمعي نيست ...
هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند کلمه اي از دهانش در مي رفت ... فقط کافي بود بدوني چطور مي توني کنترل روانيش رو بهم بريزي ... براي همين با وجود درجه اي که داشت ... جاي خاصي در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يک زير مجموعه بود ...
اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ... و از کجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ... هدف محرمانه اي که حتي من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بيرون بکشم ...
اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود ...
⏪ ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
قسمت اول داستان👇👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/12555
💔
دستگیری ۱۱ نفر در پی هتک حرمت به حریم حرم حضرت معصومه(س)
دادستان قم:
در پی اقدام عده ای از افراد در راستای هتک حرمت به حرم حضرت معصومه(س) ۱۱ نفر دستگیر شدند و این افراد برای بررسیهای بیشتر همچنان در بازداشت هستند.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
4_6012805312178816615.mp3
1.37M
💔
🔈 #لذت_جاودانگی_ایثار
✅ایثار همچنان باقی است
✅ روایتگری جدید حاج #علیرضا_دلبریان در #راهیان_نور_مجازی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
در وداع با امام رضا علیهالسلام میخونیم:
و اجمعنی و ایاه فی جنتک
و من و او را در بهشتت گردآور...
اگه این دعا رو از ته دل و بامعرفت بخونیم متوجه میشیم که داریم یه قرار ملاقات با امام رضا توی بهشت میذاریم😍
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
تمام روزهاے پایانے سال
شبیه غروب جمعه هستند
آدم نمیداند دلتنگ است یا منتظر...
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
معبود من ،عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمی توانم از تو جدا بمانم.بس است،بس. مرا بپذیر، اما ان چنان که شایسته تو باشم.
خطاب به خواهران و برادران مجاهدم...
خواهران و برادران مجاهدم در این عالم ،ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جان ها را بر کف دست گرفته ودر بازار عشق بازی به سوق فروش امده اید ، عنایت کنید : جمهوری اسلامی ،مرکز اسلام و تشیع است. امروز قرار گاه حسین بن علی ، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند ، دیگر حرم ها هم می مانند. اگر دشمن ، این حرم را از بین ببرد ، حرمی باقی نمی ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمدی (ص).🌷🌷
بخشی از وصیت نامه
#سردار_دلها
#شهید_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
تـَعـْبیـٖرَشمٖےڪُنـَمایـٖنگُونـهـعـِشْقراٰ
چشــْم
عـَکـْس
حـَرَمـَت
بیٖنـَدْ
و
آراٰمْبـِریٖزَدْ اَشـْکَش..
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
💔
#حاج_حسین_یکتا میگفٺ:
فقطاستخونا
از این خاکا اومده بیرون
پوست و گوشت و چشم و ...
همہچے همینجاست...!
تو دلِ همین تربت ...
قلباشون اینجاست ...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 7⃣7⃣ پیچش سرنوشت شوک شنيدن اون جملات که تموم شد ... بي ا
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 8⃣7⃣
بازجو
برگشتم سمتش ... در حالي که هنوز توي شوک بودم و حس مي کردم برق فشار قوي از بين تک تک سلول هاي بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا مي دوني؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر مياد اين حرف برای شما جديد نبود ...
همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جايي که خودش دوباره به حرف اومد ...
- زماني که در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توی ايران آشنا شدم و این آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ...
دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... که مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ...
اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تکرار مي کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...
نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بي اختيار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام يخ کرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير کرده بود و پايين نمي رفت ...
اين حرف ها براي هر کس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين کلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي کرد ...
ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريکي گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني که داشت دور مي شد حس کنم ...
چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترين جاي ممکن ... يه گوشه دنج و تاريک ديگه ... به حدي دنج که خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ...
نه فقط حرف هاي ساندرز ... که حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ...
حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينکه اون روحاني بي دليل شکنجه و بازجويي شده ... کار سختي نبود ...
دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود که وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فکر کنم ... چه برسه به اينکه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ...
دلم نمي خواست فکر کنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد که اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ...
يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فکر کردم بارت رو عوض کردي ...
نشستم روي صندلي ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دکتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريکاوري کامل نبايد الکل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ...
- اما امشب فرق مي کنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ کدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ...
از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الکل مشکلي رو حل نمي کنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اينجاي ترک کردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ...
من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ...
⏪ ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 8⃣7⃣ بازجو برگشتم سمتش ... در حالي که هنوز توي شوک بودم
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 9⃣7⃣
پرده های ابهام
هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتی نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاري يا اولويت گذاري کنم ... يا حتي دسته بندي شون کنم ...
هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي کردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ...
خودکارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امکان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ...
محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر کار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب کار کنم ...
ليوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ...
يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ...
- همه دنبال پيدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بکشي ... جر اینکه سعي دارن جلوش رو بگيرن ...
چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تکذيبش مي کنن؟ ... چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ...
توی فضای سرپوش و تکذیب ... تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ...
جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ...
به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ...
پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پيش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ...
بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز ...
تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ...
مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ...
- اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترک مي کنه ... خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد کردي که براي ديدنت سر و دست بشکنه؟ ...
زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شيرين کوچيکي که از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ...
کمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ...
- سلام کارآگاه منديپ ... چه کمکي از دست من برمياد؟ ...
- آقاي ساندرز خونه هستند؟ ...
- نه ... يکشنبه است رفتن کليسا ...
چشم هام از تحير گرد شد ... کليسا؟! ...
- اون که مسلمانه ...
لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ...
- ولي مادرش نه ...
آدرس کليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر کنم ... هم براي صحبت با ساندرز ... و هم اينکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي کرد ...
از خانم ساندرز خداحافظي کردم و به مسيرم ادامه دادم ...
به کليسا که رسيدم کشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا کردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ...
آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ...
⏪ ادامه دارد....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
نویسنده: شهید مدافع حرم سید طه ایمانی
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 9⃣7⃣ پرده های ابهام هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 0⃣8⃣
عزت نفس
خوابم برده بود که دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ايستاده بود ... خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي کرد ... از شدت ضربه، دستِ نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ...
- شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد که باهام کار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ...
حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي که حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واکنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح کرد که عذرخواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ايستاده بود ...
دستي لاي موهام کشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ...
- فکر کنم من بايد عذرخواهي مي کردم ...
تا فهميد متوجه شدم که ضربه بدي به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش کنه ... و اين کار، دوباره من رو به وادي سکوت ناخودآگاه کشيد ...
هر کسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...
- اتفاقي نيوفتاد که به خاطرش عذرخواهي کنيد ...
بي توجه به حرفي که زد بي اختيار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اينکه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نيست ...
پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ...
شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير کنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شکست من دفاع مي کرد ...
نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ...
شرايطي که در مقابل يک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي کرد که از درون احساس عزت مي کردم در حالي که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي کشيد ... و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه کار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا کشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکي صورتم رو پر کرد ...
- چند وقتي هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ...
ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است که مديريتش از دستم در رفته ...
ساندرز از کليسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ...
⏪ ادامه دارد....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
قسمت اول داستان👇👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/12555