💔
رهبر معظم انقلاب:
پزشکان، پرستاران، بقیّهی عوامل درمانی حقیقتاً در حال جهاد فیسبیلالله هستند؛
کاری که امروز اینها میکنند #جهاد_فیسبیلالله است و ارزش خیلی بالایی دارد.
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 5⃣1⃣1⃣ نشانی از بی نشان هر لحظه که مي گذشت حالتش منقلب تر
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 6⃣1⃣1⃣
ظهور ...
برگشتم سمت مرتضي ... که حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي کرد ...
ـ دقيقا زماني که داشتم فکر مي کردم که آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ ...
اين سوال رو از من پرسيد ... درست وسط بحث ... جايي که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود که توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فکر مي کنم؟ ...
دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...
و اين سوال رو با ضمير غائب سوال کرد ... نگفت #چرا_دنبال_من_ميگردي ... در حالي که اون، من رو به خوبي مي شناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فکرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ...
مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ...
ـ من براي پيدا کردن حقيقت، دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يکي از پيروان نزديکش ... همه چيز براي من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
اول اينکه به من گفت ... زماني که انسان ها براي شکستن شرط هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينکه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي ...
از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند که هدايت بی واسطه ايشون شامل حالشون شده ... اما زماني که هويت رسما براشون آشکار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ...
پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم ...
و دومين مفهوم، که شايد از قبلي مهمتر بود اين بود که ... من حقيقت رو پيدا کرده بودم ... به چيزي که لازمه ی حرکت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني که داشتم به چهره اش فکرش مي کردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره ی منه؟ ... يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فکري بود ...
شناختن چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم که رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت کنم؟ ...
پس چيزي که اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودي امام هست ... چيزي که بهش اشاره کرده بود ... تبعيت ...
و اين چيزي بود که تمام مسير برگشت رو پياده بهش فکر مي کردم ... دقيقا علت اينکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... کاري که شيطان داشت در اون لحظه با من هم مي کرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتي سوق مي داد که اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حرکت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ...
#ظهور او، ظهور چهره اش نيست ...
#ظهور_ماهيت_تفکرش_در_ميان_انسانهاست ... نه اينکه براساس يک ميل باطني که منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ...
يعني اين باور و فکر در من ايجاد بشه که بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم شيطان، هزار سال براي کشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي کنن ...
پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من اعتماد کنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم که عامل بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ...
اون سوال، سر منشا تمام اين افکار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ...
سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این شایستگی در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ...
ـ و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما شک ندارم انسان شايسته اي هستي ... مي خوام بهت اعتماد کنم و #قلب و #باورم رو براي پذيرش اسلام در اختيارت بذارم ...
⏪ ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 6⃣1⃣1⃣ ظهور ... برگشتم سمت مرتضي ... که حالا دقيق تر از هم
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 7⃣1⃣1⃣
یک حقیقت ساده
نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ...
ـ تو اولين کسي هستي که قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري مي کنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ...
حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ...
قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در قابليت هاي خودش دچار ترديد شده ...
بهش حق مي دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جاي اين سنجش نبود ...
#اگر_اون_جوان، واقعا #آخرين_امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ... همين که به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ...
نشستم کنارش ... قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ...
ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ...
نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادي که به پيامبر پيدا کردم ... مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون نقص از اشتباه کدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب اسلام نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ...
ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ...
ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري و استراحت کني برگشتم ...
و رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره...
نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره...
شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي بودم ... کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي کرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ... کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ...
کدهاي انديشه...
بعد سوم ...
اسلام ...
ايمان ...
مسئوليت ...
تبعيت ...
مسير ...
به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ...
⏪ ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
💔
تغییر آزاردهنده مادران در سریال پایتخت ۶
باید قبول کرد که بعد از رفتن الوند، پایتخت یتیم شده
👈ببینید اما اگه تونستین تاثیر نگیرین ازش...
#استوری
#پایتخت
#استحاله_فرهنگی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
خدایا!
تو که مرا می بخشی
بگو
با خاطره گناه چه کنم؟😔
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
شاید مهم ترین ویژگی که مهدی را در معنویت رشد داد همین فرمایش آیت الله بهجت رحمة الله علیه باشد که فرمودند :
"اگر آخرت می خواهید نماز اول وقت بخوانید و اگر دنیا هم می خواهید نماز اول وقت بخوانید"
مهدی به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و همیشه دائم الوضو بود .
مارا هم تشویق می کرد که نمازمان را اول وقت بخوانیم
#شهید_مهدی_نوروزی
#مدافع_حرم
#شیر_سامرا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یڪ تلنگر...
یڪ شخص...
و گاهے یڪ نگاه مےتواند مسیر زندگے را تغییر دهد...
و تو ڪسی بشَوے ڪه پیش از آن نبوده اے!
از زمان تغییرمان چقد مےگذرد؟
یڪ هفته؟!
یڪ ماه؟!
یڪ سال؟!
از ڪی بود که دنبال #شهاددٺ دویدیم؟
و حالا ڪجاییم؟
دنبال زمان و مڪان نیستم...
اما...
از وقتے ڪه تصمیم گرفتے گناه نڪنی...
از وقتے ڪه تصمیم گرفتے بنده واقعے باشے;
چقدر میگذرد؟
حالا ڪیستی؟!
مہم حرڪت است...
اگر همہ تغییرمان در حرف بگنجد;
خبرے از تغییر نیست...
مےشویم مانند حالا:
ڪسے که هنوز لایق #شہادت نشده...:)💔
#ڪجاےڪاریم؟!
#پروفایل😍
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
بغض دارم در گلویم
خسته ام از روزگار
ای شهادت پس کجایی
مانده ام در انتظار..😔
محسن جان!
دستمو بگیر رفیق!
#میم_حاء_سین_نون
#شهید_محسن_حججی
#آھ_اے_شھادت....
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞@aah3noghte💞
💔
قلبم گم شده است
قلبم غمگین است
قلب من نمےتواند صبر کند...
قلبی مشتاق
قلبی حزین
قلبی لایطیق الانتظار💔
#استوری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
36b17f6865aded80274b902a791db06e16896358-360p__97882.mp3
11.21M
💔
روز بیست وپنجم چله زیارت عاشورا
علی فانی
#بسیارزیبا👌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
انت رب لطیف
و هو امام شریف
و انا خلق ضعیف
و لن یضیع ضعیف بین لطیف و شریف
#مشهد
#رضا_جان
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
به تكلّم..
به تبسّم..
به خموشی..
به نگاه...
میتوان بُرد به هرشيوه دل آسان از دست
#شهید_جواد_محمدی
#رفاقت
#دوست_شهید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
🏴 سردار پرافتخار سپاه اسلام حاج میرزا محمد سلگی آسمانی شد😔
یار و مبارز و جانباز سرافراز و بااخلاص جبهه انقلاب و دوست صمیمی رهبر انقلاب در اثر عوارض و جراحات شیمیایی دوران جنگ تحمیلی پس از تحمل سالها رنج و عوارض جانبازی به درجه رفیع شهادت رسید
🌷شهادت این جانباز پر عزت را خدمت مقام معظم رهبری، آشنایان، همرزمان و مردم شریف استان #همدان تسلیت عرض مینماییم
#سردار_حاج_میرزا_سلگی
#شهید_محمد_سلگی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
انگار تیر خلاص امید بنده به آمرزش خداوند
این فراز مناجات باشد
و اِن اَدخلتنے النّارَ اَعلَمْـتُ اَهلُها اَنّے اُحِبُّڬ
اگر مرا در آتش داخݪ ڪنۍ ⇓
اهل آن را آگاه مےڪنم ڪه #دوسـتٺدارم
#فرازی_عاشقانه_از
#مناجات_شعبانیه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
دسٺ مرا بگیر ڪه در ابتداے راه
وامانده اسٺ نفس ضعیف و ذلیل من
آقا خودٺ براے #ظهورٺ دعا بخوان
دل خوش نڪن بہ چند نفر از قبیلہ من
#یابقیهالله💚
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
غم که از حد، بگذرد دل، حسِ پیری میکند
سن هر کس را ... غمش اندازهگیری میکند
#غمت_در_نهانخانه_دل_نشیند...
#سردار_دلها
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
دعای ندبه انگار دفترچه خاطرات خاندان وحی است...
هر قسمتش را که نگاه مےکنی
دلت مےشکند برای مظلومیت و مهربانی این خانواده...
آنجا که خواندیم:
خدایا!
تو فرمودي بگو "من از شما براي رسالت پاداشي جز مودّت نزديكانم نمي خواهم"، و فرمودي: "حتی آنچه به عنوان پاداش از شما خواستم، آن هم به سود شماست"
فَقُلْتَ قُلْ لاَ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إلاَّ الْمَوَدَّهَ فِي الْقُرْبَي وَ قُلْتَ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ
....داغ دل، تازه مےشود برای #فاطمه س
پاره تن #رسول_خدا صلی الله علیه و آله
که پشت درب نیمسوخته
#مَهدی را به مدد طلبید...
.
.
ندبه را نمی شود خواند
باید با ندبه، جان داد
باید با بند بندش ضجّه زد تا خودش به فریادمان برسد
و بر بیچارگی ما رحم کند
فَأَغِثْ يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ
عُبَيْدَكَ الْمُبْتَلَي وَ أَرِهِ سَيِّدَهُ يَا شَدِيدَ الْقُوَي
وَ أَزِلْ عَنْهُ بِهِ الأَْسَي وَ الْجَوَي وَ بَرِّدْ غَلِيلَهُ يَا مَنْ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي وَ مَنْ إِلَيْهِ الرُّجْعَي وَ الْمُنْتَهَی
پس اي فريادرس درماندگان
به فرياد بنده كوچك گرفتارت برس، و سرورَش را به او نشان بده اي صاحب نيروهاي شگرف، و به ديدار سرورش، اندوه و سوز دل را از او بزداي،
و آتش تشنگي اش را خاموش كن، اي كه بر عرش چيره اي، و بازگشت و سرانجام به سوي اوست...
و کاش ورق های این دفتر خاطرات به آخر برسد
کاش آن شیرینی #وصال در کام ما هم بنشیند
اَللَّهُمَّ وَ نَحْنُ عَبِيدُكَ التَّائِقُونَ إِلَي وَلِيِّكَ الْمُذَكِّرِ بِكَ وَ بِنَبِيِّكَ
خدايا!
ما بندگان #به_شدّت مشتاق به سوي وليّ تو هستيم،
آنكه مردم را به #ياد_تو و #پيامبرت اندازد
فَبَلِّغْهُ مِنَّا تَحِيَّهً وَ سَلاَماً
وَ زِدْنَا بِذَلِكَ يَا رَبِّ إِكْرَاماً
وَ اجْعَلْ مُسْتَقَرَّهُ لَنَا مُسْتَقَرّاً وَ مُقَاماً
از جانب ما به او تحيّت و سلام برسان،
و به اين وسيله اكرام بر ما را اي پروردگار بيفزا،
و جايگاه او را، جايگاه و اقامتگاه ما قرار ده،
کام ما ای کاش شیرین مےشد از حلاوت چهره ات، یوسف زهرا، طاووس اهل بهشت...
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 7⃣1⃣1⃣ یک حقیقت ساده نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ...
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 8⃣1⃣1⃣
راز سر به مهر
با چند ضربه بعدي به در، کمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو حواسم جمع شد و از جا پريدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضي پشت در ...
با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور که دويدم توي راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي کفش ...
خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ... دستي لاي موهام کشيدم و رفتيم توي اتاق ...
ـ نهار خوردي؟ ...
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ... کيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز کرد ... يه کادو بود ...
ـ هديه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آيات سوره حمد افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توي اداره، اين آيات داشت قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من
با اختيار داشتم بهشون نگاه مي کردم ...
توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو کنترل کرد ...
ـ کي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ...
ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ...
نگاهم برگشت روي مرتضي که حالا داشت متعجب بهم نگاه مي کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت پرده چشم هاش فرياد مي کشيد ... نگاهم برگشت روی دنيل و به کل موضوع رو عوض کردم ...
ـ بريم رستوران ... شما رو که نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و حسابي چيزي نخوردم ...
دنيل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو سمت در بالا آورد ...
ـ بفرماييد ...
از بزرگواري اين مرد خجالت کشيدم ... طوري با من برخورد مي کرد که شايسته اين احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...
چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تکان دادم ...
ـ بعد از شما ...
چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز کرد و موضوع ديشب رو وسط کشيد ...
ـ تونستي دوستي رو که مي گفتي پيدا کني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نکني شب سختي بهت بگذره ...
نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ... لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ...
ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا کرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام کنيم ...
مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ... براي دنيل احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ... و اگر به کمک عميق مرتضي نياز نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ... شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ...
ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد کرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره اسلام تحقيق کنم ...
لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شکل گرفت ... اونقدر عميق که حس کردم تمام ناراحتي هايي که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصي براي لحظات کوتاهي به من نگاه کرد و ديگه هيچي نگفت ...
مرتضي هم که فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ...
⏪ ادامه دارد....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 8⃣1⃣1⃣ راز سر به مهر با چند ضربه بعدي به در، کمي هشيارتر
✨ بسم الله النور
#مردی_در_آینه
قسمت 9⃣1⃣1⃣
تبعه شما
خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ... ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ... مي خواستم براي احترام به يک اولي الامر به حرم قدم بزارم ...
مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ...
کشيدمش کنار ...
ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ... و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نياز به حمايت اونها دارم براي اينکه بتونم حرکت با بينش روح رو ياد بگيرم ...
دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ... حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ...
و از جهت ديگه، حرکت من بايد با آگاهي و بصيرت اون پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود ... همون طور که حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي کردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم ... زماني که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي کشيد ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ...
من اراده محکم و غير قابل شکستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شکل گرفته بود ... و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ... خراب کردن اين بنيان چند ده ساله کار راحتي نبود ... به خصوص که مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين نبرد همه جانبه، جنگي نبود که به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...
مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ...
ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور که تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ... و همون طور که اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ...
من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ... که اينجام تا بنيان وجودم رو از ابتدا بچينم ... و مي دونم که اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شکي تا لحظات ديگه به من حمله مي کنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنايي رو که در پي آغاز کردنش اينجام آلوده کنن ...
چشم هام رو باز کردم و به ايوان آينه خيره شدم ...
ـ پس قلب و ذهنم رو به شما مي سپارم ... اونها رو حفظ کنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري کنيد ... و به من ياد بديد هر چيزي رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل کنم ...
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا کردم ... صفحات يکي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شکل مي گرفت اما اين بار هيچ کدوم از باب شک و ترديد نبود ... شوق به دانستن، علم به حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...
با بلند شدن صداي اذان، براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمي شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ...
بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم که حس کردم يه نفر کنارم ايستاده و داره بهم نگاه مي کنه ... سريع نگاهم رفت بالا ... مرتضي بود که با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...
ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات کنم ...
ـ به اين زودي برگشتيد؟ ...
خنده اش گرفت ...
ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو اين نور کم نشستي که چشم هات آسيب مي بينه ... حداقل مي رفتي جلوتر که نور بيشتري روي صفحه باشه ...
بدجور جا خوردم ... سريع به ساعت مچيم نگاه کردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ...
ـ چه همه پيش رفتي ...
نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
ـ روي بعضي از آيات خيلي فکر کردم ... دفعه بعدي که بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه بردارم و سوال هام رو ليست کنم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ...
ـ مي خواي جايي ببرمت؟ ..
با شرمندگي دستي پشت گردنم کشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ...
ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ...
با صداي نسبتا آرامي خنديد و محکم زد روي شونه ام ...
ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ... زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ...
⏪ ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
💔
#حاج_قاسم مشکل مالی پیدا کرده بود. پور جعفری از یک طریقی این مسئله را متوجه شد.
بی سر و صدا و دور از چشم حاج قاسم موضوع را به سردار #قاآنی گفت. سردار قاآنی هم به معاون مالی اداری دستور داد یکی از ماموریتهای حاجی را حساب کنند و پولش را به حساب او بریزد. تا حاج قاسم این را فهمید اول پول را برگرداند و بعد هر سه را توبیخ کرد. با تشر گفت شما اشتباه میکنید در زندگی شخصی من دخالت میکنید به شما ارتباطی ندارد که من مشکل مالی دارم یا نه...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
به زودی در قدس نماز خواهیم خواند😍
انا فتحنا لک فتحا مبینا😍
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
آقاحمید خیلی با ادب با بقیه رفتار میکردند
وقتی میخاستند کسی رو صدا بزنن..اگر از خودشون بزرگتر بود حتما لفظ #اقا رو اول اسم میاوردن.
یا اگر کوچتر بود حتما لفظ #جان رو بعد اسم میاوردن.
وهمیشه خیلی باروحیه و باادب صحبت میکردن
که واقعا اخلاق این شهید بزرگوار برای همه بچه ها در محل کار یه الگوی خیلی خوبی بود...
شادی روح بزرگوارشون صلوات...
خاطره از آقا محسن همرزم شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
💿منبع نرم افزار مدافعان حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه